متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #131
شایان با لخند کجی گفت:
- می‌بینم که زورت هم زیاد شده؟ پول بهت ساخته!
- هه من از اولم زورم زیاد بود اما فکر می‌کردم تو آدمی نمی‌دونستم که هیچی نیستی.
سمتم اومد و خواست دستش رو روی گونه‌ام بذاره که احمد پسش زد نگاه خشمگینی به احمد کرد و این حرکتش باعث شد اون غولِ احمد رو بگیره.
همین کار کافی بود تا شایان دستش رو به صورت دورانی روی صورتم بذاره.
آدم چقدر میتونه تحوه باشه.
- با زبون خوش میگم دست از سرم بردار و برو پی زندگیت.
- اما زندگی من تویی خوشگله نظرت چیه با من ازدواج کنی؟
محکم به دستش کوبیدم و هولش دادم.
یکم عقب رفت اما جبهش رو عوض نکرد.
- حیوون شرفش بیشتر از توعه.
کنارش توف انداختم و با عصبانیت تخت سینش زدم و گفتم:
- پدربزرگی حق داشت که ازت گذشت تو پدرت و بقیه معلوم نیست چیکار کردین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #132
اول با تعجب به چشم‌هام خیره شد و دید که جدی هستم، لبخند دندون نمایی زد که در کمال ناباوری دیدم لُپ سمت چپش اندازه یه قابلمه چال داره.
یهو چشمام قلبی شدن و انگشت اشارم رو داخل چال لپش فرو کردم.
احمد لبخندش روخورد و متعجب گفت:
- این چه کاریه!
- بابا احمد هر از گاهی بخند بذار دلمون وا بشه پس بگو چرا نسترن زنت شده واسه این چاله رو گونته، عجب چالی هم هست.
سری تکون داد، با لبخند در رو باز کرد و داخل شدیم.
لعنتی جای برادری وقتی می‌خنده چه جذاب میشه.
تا از پله‌ها بالا رفتیم کلی اذیتش کردم که نسترن نورا به بغل جلوی در وایساده بود و بهمون می‌خندید.
- دیدی نسترن این شوهرت چه چالی داره!
همچین با تعجب و ذوق گفتم که حتی نورا هم از لحنم به خنده افتاد.
نسترن: پس چی، نکنه فکر کردی عاشق اخماش شدم، بیایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #133
بعد خوردن شام توی سالن بساط کردیم خیلی خنده دار بود نورا همه‌ی وسایلش رو توی حال ریخته بود و شلوغ می‌کرد.
من و احمد هم مشغول شطرنج بازی، خیلی عالی بود!
***
با خنده رو به نسترن گفتم:
- دیگه آخه بیشتر از این.
اونم خندید و گونه‌ام رو بوسید.
نسترن: خیلی خوب بود یادت نره باز بیای.
نورا که اومده بود بغلم پایین هم نمی‌رفت و احمد بازور گرفتش.
بیرون رفتم کتونیم رو بپوشم که نسترن سریع رفت توی اتاق!
سرم خم بود و بعد از بستن بندها، بلند کردن سرم، مواجه شد با کادویی که نسترن جلوی چشمم گرفت.
با خنده گفتم:
- این چیه دیگه؟
- یه کادو کوچیک برای تو.
لبم رو گاز گرفتم تا جیغ نکشم.
بازم کادو! سریع بازش کردم که یه روسری سفید با طرح گل‌های آبی روش نمایان شد.
کلی ذوق کردم خیلی قشنگ بود سفت بغلش کردم و ماچش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #134
آروم سمت اتاقم رفتم اینا چقدر زود خوابیدن تازه ساعت یازده هست!
بی‌خیال پریدم توی اتاقم و برق رو روشن کردم.
آخی هیجا خونه‌ی خود آدم نمیشه امروز حسابی خسته شدم.
یه سلامی به محل آرامشم کردم و بعد از عوض کردن لباس‌هام با یه بلوز آستین بلند سرمه‌ای و شلوارک مشکی با موهای پریشونم خودم رو روی تخت پرت کردم.
- سلام بالشت جونم، چطوری نفس؟ دلم برات تنگ شده دلبر.
سفت بغلش کردم و نفس عمیقی کشیدم. امشب باید یه خواب رویایی خوب ببینم خُلم شایانه.
یه لبخند دندون نما به بالشتم زدم و مثل چی بی‌هوش شدم.
***
چرا انقدر اینجا تاریکه، کلافه دستی به روی چشم‌هام کشیدم و سعی کردم پریز برق رو پیدا کنم.
با برخورد دستم به جسمی که حس کردم پریزه زدم و یهو همه جا روشن شد.
با چشم‌های گرد شده به اطرافم خیره شدم این دیکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #135
یه حموم یک ربعِ گرفتم و موهام رو حوله پیچ کردم و صندلیم رو سمت آینه کشیدم و روش نشستم.
- خسته شدم از بس یکی ببرتم یکی بیارتم پوف چیکار کنم؟
دستم رو زیر چونم زدم و به فکر فرو رفتم.
با جرقه خوردن مغزم بشکنی زدم و حوله رو از دور موهام باز کردم.
تقریبا خشک شده بود، تمیز شونه‌اش کردم و موهایی که قبلا چتری زده بودم و دیگه بلند شده بود رو صاف جلو کشیدم.
فکر کنم یه سالی میشه چتری نزدم پس الان وقت تحول هست!
چشمکی تو آینه به خودم زدم و مشغول شدم.
چون همیشه خودم کوتاه می‌کردم همه مدل قیچی داشتم.
کلاً از این کارها خوشم میاد.
بعد از حدود بیست دقیقه کارم تموم شد و مشغول سشوار کشیدن شدم و بعدش موهای بلندم رو به پشت گیس کردم و چتری‌هام رو اتو کشیدم.
مشغول آرایش شدم، یکم ضد آفتاب زدم و یه خط چشم به مدل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #136
آروم از جام بلند شدم، کتم رو تکون دادم و بهش خیره شدم اوپس این سرگرد خوشتیپ سر صبحی اونم اینجا چیکار می‌کنه؟
انگاری اونم از دیدنم حسابی جا خورد که با تعجب گفت:
- اِ شمایین؟!
- بله بازم من خوبین شما خیلی وقت بود ندیده بودمتون.
لبخند نمکی زدم و گفت:
- درسته دیدم اون آقا بهتون خورد خوبین؟
- بله چیزی نبود رفع شد.
- خوب اگه جایی می‌رین برسونمتون.
- نه ممنون فقط اومدم یکم پاساژ گردی کنم.
یکم این پا و اون پا کرد و اطراف رو نگاه کرد و یهو گفت:
- خوب اگه اشکالی نداشته باشه منم همراهتون میام.
چشم‌هام رو ریز کردم و مشکوک خیره‌اش شدم.
چقدر این بشر مشکوکه! اما ولش کن، بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- باشه!
***
«از زبان آذرخش»
وقتی دوباره بعد دوماه دیدمش حسابی تعجب کردم آخه اونم اینجا اونم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #137
با ذوق اطرافش رو رصد می‌کرد و بعد از حدود ده دقیقه بالاخره دست بر روی عروسکی به شکل کوالا گذاشت.
خندم گرفت دقیقا شبیه به خودش بود!
***
«از زبان مها»
با ذوق کوالای پنجاه سانتی رو برداشتم و سفت بغلش کردم ای جانم چقدر نرمه.
- همین رو می‌خوام.
نگاهی به رعد و برق کردم که با لبخند نگاهم می‌کرد، خودمم خندم گرفت و با سرعت سمت دخترِ رفتم تا عروسک رو برام حساب کنه اما این سرگرد عزیز جنتلمن بازیش گرفت و اومد دست تو جیبش کرد و خواست کارتش رو بده که سریع دستش رو کشیدم.
- اِ چیکار می‌کنی؟ خودم باید حساب کنم.
با آرامش ذاتیش گفت:
- وقتی با یه آقا بیرون می‌رین هیچ وقت دست توی جیبتون نکنین!
با ابروهای بالا رفته بهش خیره شدم، what the hell!
- خیلی ممنون اما من اگه چیزی بخوام بگیرم باید خودم حساب کنم خوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #138
دست‌هام رو زیر چونه‌ام زدم و اتاق رو از نظر گذروندم، حالا این عروسک‌ها رو چیکار کنم؟ بهتره از ناصر بخوام برام به خونه ببرتشون، آره فکر خوبیه!
حالا موندن من خدایی چه فایده‌ای واسه این شرکت داره؟ والا پدربزرگی یه تاجر موفق و سرشناس بود اما من چی؟ من که چیزی از تجارت سرم نمی‌شه.
آفای سپهری هم که تخصصش وکالت خصوصی و نمی‌تونه کمک خاصی به من بکنه فرشاد هم شرکتش یه شرکت سهامی خاص و به امور شرکتی من زیاد شباهت نداره ولی خوب با این حال ازش سوال می‌کنم.
اما این مریم چی؟
بهتره ازش بپرسم، سریع بهش پی ام دادم.
بعد چند دقیقه جواب داد و گفت تجارت خونده.
با ذوق بشکنی زدم و ازش خواستم دفعه‌ی بعدی کتاب‌های مربوط به تجارت رو برام بیاره بخونم.
تو رویا به سر می‌بردم که منشی به همراه احمد بعد از تقه‌ای کوتاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #139
نگاهی به سرتاپاش انداختم، یه پسر حدود بیست و هفت ساله خوشتیپ و با ته ریش و مدل موی جذاب و چشم‌های مشکی و کشیده، یه کت و شلوار طوسی رنگم پوشیده بود.
با خنده‌ی تمسخرآمیزی رو بهش گفتم:
- اما رئیس شرکت بنده هستم.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و آنی رنگ عوض کرد و با لبخند ملیحی که نشون از آرامش درونیش می‌داد گفت:
- اوه شرمنده من فکر می‌کردم که رئیس آقا هستن متاسفم.
- اشکالی نداره بفرمایید.
باید هم باورش نشه، واقعا هم عجیب دختری با کم سنی من رئیس باشه.
احمد همون‌جوری نزدیک به در ایستاده بود، سمت صندلی رفتم و پشت میز نشستم، مدارکی رو سمتش گرفتم و با تعلل گفتم:
- مدارک رو مرور کنین و بعداز اومدن وکیل قرار داد رو می‌بندیم.
سری تکون داد و مشغول خواندن شد و همون‌طور منم شروع کردم.
- ببینین آقای مرتضوی بنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #140
بعد از تموم شدن بازدیدها بقیه کارها رو به اون سه تا سپردم و همراه محسن و امیر سمت شرکتِ فرشاد رفتم.
باید کارهام رو انجام بدم و هفته‌ی آینده به عمارت نقل مکان کنم، آخه چقدر این بنده خداها تا صبح بیداری بکشن!
تا شرکت فرشاد تقریبا نیم ساعت راه بود.
بعد رسیدن بلافاصله پیاده، و سوار آسانسور شدم، طبقه‌ی سوم رو زدم و بعد از خارج شدن تقه‌ای به دفتر فرشاد زدم.
و بعد اطلاع دادن منشی وارد اتاقش شدم.
- سلام آقا فرشاد گلِ گلاب از وقتی کتک خوردی دیگه تحویل نمی‌گیری!
با خنده سمتم اومد و دستی روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- هی خواهر دست رو دلم نذار که خونه، وقت سر خاروندن هم ندارم.
- الهی پس لابد قرارمون هم یادت رفت و دنبال زنم نمی‌گردی.
با خنده من رو سمت مبل چرم قهوه‌ای رنگ نزدیک میزش راهنمایی کرد و خودش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا