نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #51
یه دوش سرپایی گرفتم و موهام رو حوله پیچ کردم.
به کل بدنم لوسیون زدم و یه شلوار شیش جیب با یه پیرهن مردونه چهارخونه مشکی قرمز پوشیدم.
تندی لباس مجلسی فیروزه رنگی که برای عروسی گرفته بودم، به همراه کفش‌های پاشنه هفت سانت به رنگ لباسم رو توی پلاستیک گذاشتم.
لباسم کمی پوف داره و آستین‌هاشم سه‌ربع هست و پشتش بلند و جلوش تا نزدیک کمی پایین زانو کوتاه‌ست.
یه جوراب شلواری هم انداختم داخلش که تا وقتی بریم باغ پام باشه.
یه دست لباس مجلسی زرشکی رنگ مدل لَمه‌ای هم برداشتم تا شب وقتی رفتیم ادامه‌ی بزن و بکوب، اونجا بپوشم و تکراری نباشم.
یکم کرم نرم کننده به صورتم زدم که صدای گوشیم بلند شد.
تماس رو وصل کردم! کشدار گفتم:
- جونم!
شراره با خنده لب زد:
- جونت بی‌بلا عشقم ما دم خونتونیم.
- اوکی اومدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #52
***
بی‌خیال غر زدن‌های شادی، من و شراره سفت بغلش کردیم و چلوندیمش خیلی خوشگل شده؛ بنده خدا محمد تا شب چطور صبر کنه.
آتلیه نبود که خودش یه باغ مجزا بود.
اول که واردش شدیم فکر کردیم فقط یه اتاق ساده و با دم و دستگاه هست اما بعدش که از در پشتی خارج شدیم، ‌انگار که وارد بهشت شدیم.
یه محوطه‌ی سبز و زیبا پر از گل‌های رنگ و با رنگ، با یه تاب خیلی قشنگ قسمت گوشه‌ی باغ بود.
مانتو و شالم رو درآوردم و روی صندلی گذاشتم.
بچه‌ها شروع کرده بودن به گرفتن عکس و فیلم چند تا عکس تکی هم از شادی که روی تاپ نشسته بود گرفتن.
من و شراره که واسه خودمون عکس می‌گرفتیم و جوراب شلواری‌مونم درآورده بودیم، بگذرم که چقدر مهدی سرمون غر زد که این چه وضعه‌ش و لباس بهتر نبود بپوشین، حسابی حرص خورد بنده خدا.
یه پسر مو بور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #53
لبخند کمرنگی روی لبم اومد! الان دقیقاً این لبخند این وسط چی می‌گه؟
به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم.
مثلاً این رفتار داغونش چه معنی میده؟
به هر دوشون که دورتر از من وایساده بودن خیره شدم.
همون که مهدی حرفش‌هاش رو باهاش تموم کرد؛ ازش جدا شد و سمت محمد رفت، منم پیش دستی کردم و نزدیکش شدم؛ پشت به من وایساده بود.
با دو انگشت به پشت کمرش ضربه زدم که برگشت و اول با تعجب بهم خیره و بعد تعجب جاش رو به اخم داد که باعث شد دو تا چین بین ابروهای هشتی و پر پشتش بیوفته لعنتی تو این حالم جذاب هست.
سری تکون دادم تا افکار مضخرف از ذهنم پاک بشن و رو بهش با پرویی گفتم:
- یه لطفی کردین، رفتین پسرِ رو دَک کردین حالا این اخم و تخمتون چیه؟
حالت عادی به خودش گرفت و گفت:
- نکنه دلتون می‌خواست نخش رو بگیرین؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #54
دیگه تا رسیدن به باغ حرف دیگه‌ای نزدیم و با آرامش آهنگ گوش می‌کردیم.
راس ساعت ده به مقصد رسیدیم؛ اما عروس خانم زودتر از ما رسیده بود.
جیغ و سوت، کِل همه‌ی محوطه‌ی باغ رو پر کرده بود، صدای آهنگ هم گوش آدم رو کَر می‌کرد.
یه دروازه بزرگ به رنگ سورمه‌ی بود که اکثراً اونجا جمع بودن.
خودم رو مرتب کردم و قبل اینکه از ماشین پیاده بشم رو بهش گفتم:
- راستی مشکلی نیست وسایلم تو ماشین بمونه.
- نه راحت باشین.
کیف دستی سفید رنگم، که سگک‌های طلایی داشت رو برداشتم و همراه آذرخش به بقیه نزدیک شدم.
لامصب انقدر قدش بلند بود که حتی با پاشنه هفت سانت هم بهش نمی‌رسیدم.
با ذوق و جیغ جیغ نزدیک شراره شدم، دستش رو گرفتم و وارد باغ شدیم.
وای چقدر زیباست، چقدر قشنگ تئزینش کردن.
کل باغ با گل‌های زرد و سفید تزئین شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #55
به بازوش زدم و گفتم:
- چطوری خوشگله؟
فرانک: مرسی عزیزم، تو چطوری؟ دستت بهتره؟
همین‌طور به سمت اتاقی که خودمون لباس‌هامون رو عوض کرده بودیم راهنمایش می کردم، گفتم:
- آره بابا دیگه درد نمی‌کنه.
همین و که گفتم یهو تیر کشید فکر کنم خواست اعلام حضور کنه!
- خداروشکر.
سری تکون دادم، یه چادر ملی سرش کرده و روسری که سرش بود به رنگ گلبه‌ای.
خیلی مشتاقم ببینم می‌خواد چی بپوشه؟!
داخل اتاق که شد گفت تو بیرون بمون الان میام.
منم چیزی نگفتم و دم در وایسادم.
چند نفر که رفت و آمد می‌کردن و شربت می‌بردن، یکیشون رو متوقف کردم و یه لیوان برداشتم.
همین‌جور منتظر برای خودم قر‌های ریز می‌دادم که بالاخره تشریف فرما شدن.
اول که دیدمش رسماً هنگ کردم چشمام اندازه یه پیاله گرد و دهنم اندازه یه غار باز مونده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #56
براش دهن کجی کردم و نزدیک دخترا وایسادم، قر دادم و دست زدم.
اون پسرِ ساسی مانکنی هم دیدم هی می‌خواست خودش رو به من بچسبونه که منم دور زدم رفتم چسبیدم به مهدی، نمی‌دونم حسم نسبت به این مهدیِ مثل حسم به امیر علی خوشم میاد ازش، در عین حال می‌خوام سر به تنش نباشه.
بی‌خیال به قر دادن پرداختم، یعنی عروسی رفیق عشقه عشق!
بعد کلی رقص و فلان رفتیم برای ناهار خوردن که سلف سرویس بود و سه نوع غذا دادن.
توی این هین از بس این فرانک و مهدی رو بهم چسبوندم که آخر سر حرص فرانک دراومده و یه ویشگول از بازوم گرفت و گفت:
- لطفا توی این مورد شوخی نکن.
خدایی خیلی جدی شده بود نزدیک بود به گرخم، اما من که پررو‌تر از این حرف‌ها بودم به کلیه چپمم نگرفتمش.
- شوخی! نه بابا.
خودشم فهمید حریف من نمیشه با خنده ازش گذشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #57
تقریباً نزدیک به ساعت هشت محمد زنگ زد و پیتزا به تعداد همه‌ی ما سفارش داد و بعد شام خوردن، یواش‌یواش همه رفتن، فقط من و ستاره، شراره، مهدی و آذرخش موندیم‌.
همه روی مبل ولو شده بودیم که شادی با صدای بم دارشدش گفت:
- حالا کی می‌خواد اینارو تمیز کنه؟
به حالت بغض‌دارش خندیدم که محمد قُربون صدقش رفت و صورتش رو توی دستش گرفت و گفت:
- عشقم خودم صبح همه رو برات تمیز می‌کنم.
حالت عوق به خودم گرفتم و گفتم:
- عوق، نکشیمون زن ذلیل.
خندیدیم، اما شادی برام زبون درازی کرد و محمد دوباره صورتش رو نوازش کرد، رفت که ماچش کنه؛ مهدی با صدای بلند گفت:
- داداش اینجا مجرد نشسته ها یکم رعایت کن.
ستاره براش لایک فرستاد و شراره هم براش بوس فرستاد.
محمد هم که عینش نبود و گونه شادی رو بوسید.
محمد: چیکار کنم وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #58
چندبار پشت هم زنگ زدم ولی جواب نداد، چشم‌هام رو ریز کردم و دستی به چونم کشیدم.
- شاید کارشون تموم نشده.
بعد این حرفم خودم پوقی زیر خنده زدم که یهو مامان و بابا با چهره‌های خواب‌آلود وارد اتاق شدن.
توی همون لحظه باهم‌ دیگه با تعجب گفتن:
- چی شده؟
لُپ‌های باد کردم رو خالی کردم و با خنده‌ی کنترل شده‌ای گفتم:
- هیچی بابا راحت باشین برین به خوابتون برسین.
وقتی دیدن خبری نیست، یه سر تاسف برام تکون دادن و رفتن.
خداوکیلی من یه روز ضایع بازی نکنم شبم روز نمی‌شه.
بلافاصله به شری زنگ زدم که اون هم خواب بود و گفت به نظرم رو سایلنت گذاشته چون مامان اینا نیم‌ساعتی میشه که خونشون رفتن.
بعد صحبت با شری دیگه کنجکاوی رو گذاشتم کنار و بلند شدم تا سرکارم برم!
جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم، یه مانتو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #59
فروزش: دخترم اونجا چرا نشستی زشته؟
دستم رو بالا بردم، تکونی دادم و گفتم:
- به جون خودم دیگه جون ندارم، بیا بریم اون کافی‌شاپ بغلی یه بستنی بخوریم بعد به ادامه خرید برسیم.
خنده‌ای نمکی کرد که باعث شد اون دندون‌های سفید و البته مصنوعیش به نمایش در بیاد.
سری تکون داد و سمتم اومد.
- باشه بیا بریم شکمو!
- آ نه شکمو چیه من فقط خسته شده بودم اصلاً هم بستنی ندوست.
- معلومه!
ای خدا این آدم بزرگا چقدر زود پی به همه چی می‌برن.
با خنده باهم سمت کافی‌شاپ بیرونی پاساژ رفتیم.
تنها چیزی که تا الان گرفته بودیم یه دست کت و شلوار طوسی رنگ بود و هنوز کفش، ساعت، کراوات و چیزهای دیگه، به علاوه کادو برای رزی جون، هنوز نگرفته بودیم.
مشغول خوردن بودم که چشمم به بیرونی شیشه کافی‌شاپ خورد و دو چهره‌ی آشنا دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #60
بعد از اینکه کارش تقریباً تموم شد، ازش تشکر کردیم و لحظه‌ی آخر هم گفت که فردا صبح می‌تونم بیام و تحویلش بگیرم.
با خوشحالی سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران انتخابی من حرکت کردیم.
من یه سلطانی و اونم یه بختیاری سفارش داد.
چربیش بالا نیست اما با این حال غذای مناسبی برای یه فرد مسن نیست.
بخاطرهمین ازش خواستم خیلی کم بخوره، و اما در کمال تعجب گفت:
- حالا یه شب هزار شب نمیشه دخترم.
لبخندی به این همه خوشرویی و بامزگیش زدم و دیگه حرفی نزدم؛ کل مدت رو هم به صحبت راجب خاطرات بچگیم گذروندیم.
وقتی می‌خندید خیلی بامزه می‌شد، آدم دلش می‌خواست اون لوپ‌های چروک شده‌اش رو ماچ کنه.
کاشکی پدربزرگ و مادربزرگ من هم الان اینجا بودن تا همه جارو باهم می‌گشتیم.
دست به زیر چونه گذاشتم و به حرف‌هاش گوش سپردم!
***...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا