متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #61
آروم بهش سلام کردم که با خوش رویی جوابم رو داد.
- حالش چطوره؟
- فعلاً خوبن شما می‌شناسیتشون؟
- بله!
- خوبه، بیاین اتاقم تا توضیحات کامل رو بهتون بدم.
سری تکون دادم که بلافاصله اتاق رو ترک کرد.
سمتش رفتم و اولین اشکم چکید، چشم‌های عسلیش بسته و کلی دم و دستگاه بهش وصل بود.
آهی کشیدم و نگاه ازش گرفتم.
با لب و لوچه‌ی آویزون و چشم‌های اشکی از اتاق خارج شدم.
آخه این دیگه چی بود خداجون، تازه قرار بود امروز پیش رُزی بریم.
آهسته در زدم و بعد از اجازه دادن، وارد اتاق شدم.
بدتر از همه نجفی هم توی اتاق بود؛ آخه تو این وسط دیگه چی می‌خوای؟
بی‌اهمیت نزدیک میز دکتر خالقی شدم.
- آقای دکتر حالش چطوره؟
آقای خالقی عینک تبیش رو برداشت و با کمی مکث نگاه گذرایی به برگه‌های روی میز کرد و گفت:
- اگه بخوام دقیق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #62
بیا این بشر یه روده راست نداره!
با بی‌خیالی گفتم:
- یعنی باور کنم نگرانمی؟
سری از روی تاسف تکون دادم و از کنارش گذشتم، دخترِی دیوونه فکر کرده من گاگولم!
***
الان دو روزه که از بیمارستان مرخص شده و من بیست و چهار ساعته اونجام دوست داشتم امیر رو ببرم پیشش تا آب و هواش عوض بشه اما حیف که مدرسه‌ها شروع شده و تا جمعه نمیشه؛ به هرحال تا جمعه دو روز وقت هست.
بعداز اینکه کارم با آب دادن گل‌ها تموم شد وارد خونه شدم.
یه تخت اضافه توی حال گذاشته بودیم که راحت دراز بکشه و فیلم ببینه!
لبخند بی‌جونی روی لبم اومد.
امروز دیگه باید حتمیش کنم.
با اینکه اصرارهام برای خارج رفتن حتی با پیشنهاد اینکه خودم همه خرجش رو محول میشم هم با رد شدن مواجه شد‌.
اما زن گرفتنش سر جاشه!
آدم‌ها ممکنه هر لحظه بمیرن حتی خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #63
خیلی جذاب شده بود، آدم دلش براش قَنچ می‌رفت.
دیدم که پدربزرگ یه جور خاص نگاهش می‌کرد، آخی عشق در نگاه اول‌، اما خداوکیلی عجب تیپی زده این رزی خانم.
بعد از سلام و احوال پرسی و آشناییت کامل نشستیم و سه تا بستنی شکلات گلاسه و یدونه اسپرسو با کیک خیس سفارس دادیم.
هی من از زیر به پای ستاره می‌زدم، هی اون میزد؛ یعنی از دیدن این دوتا خر ذوق شده بودیم و نمی‌دونستیم چیکار کنیم؟!
ما دو تاهم که مثل عجل معلق نشسته بودیم و بهشون زل زده بودیم، بدبخت‌ها نمی‌تونستن دو کلام حرف بزنن.
واسه خاطر همون ما دوتا بستنیمون رو برداشتیم و رفتیم روی یه میز دیگه نشستیم.
از کار ما خندشون گرفته بود اما چیزی نگفتن حتی صورت رُزی جون گلگون شده بود.
من یه ذرت مکزیکی و ستاره هم آلو خشک سفارش داد تا وقت بیشتری تو کافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #64
شاممون نیم ساعتی طول کشید و بعدش فرشاد و مجبور کردم بهم بستنی بده و آخرشم مجبورش کردم یه خرس گنده صورتی که دستش یه قلب قرمز بود برام بخره.
کلی هم غر زد که خرجم از دوست دختراش بیشتر هست!
تقریبا نزدیک ده و نیم رضایت دادم تا من رو برسونه.
خواستم آیفون رو بزنم که یادم افتاد مامان دیروز با کلی غُر غُر یه کلید داد دستم و گفت:《 از این به بعد اومدی خونه در نمیزنی من حوصله ندارم هر روز برای تو در رو باز کنم.》
آروم کلید رو چرخوندم و وارد حیاط با صفامون شدم.
خدایا شکرت والا قبلاًها بابام که خونه میومد، مامانم با خوشرویی در رو براش باز می‌کرد و تازه ماچش هم می‌کرد، اونوقت من چی؟ هیچکی در رو برام باز نمی‌کنه!
هی روزگار باید یه زن بگیرم که وقتی از سر کار اومدم در رو برام باز کنه.
کتونیم رو توی جاکفشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #65
با خنده سمت اتاقم رفتم و مانتوم رو یه گوشه پرت کردم.
آخ که چقدر بدنم خسته است.
یه تاپ مشکی با شلوار اسلش لجنی پوشیدم و جلوی آینه‌ی قدی گوشه اتاقم وایسادم.
جای زخم تیر خیلی بهتر شده بود اما جای شلاقه هنوز سیاه هست؛ آه پس کی می‌خواد بره؟
نکنه قند دارم و خودم خبر ندارم؟
فردا یادم باشه یه آزمایش خون بدم.
امشب دیگه بیمارستان نمیرم و در عوضش صبح مثل قبلاً ها میرم.
چقدر دلم برای پیاده روی تنگ شده! خیلی وقته که نرفتم.
یهو ناخودآگاه یاد اون پسرِ شایان افتادم چه جالب که اسمش یادم مونده!
از کارهاش و حرف‌هاش خیلی خندم می‌گیره!
ثانیه‌ای نگذشت که با یادآوری پدربزرگی مودم عوض شد و یهو چشم‌هام پر اشک شد، اصلاً یاد پدربزرگی که می‌‌افتم چشم‌هام اشکی می‌شن، آخه خداجون گناه نداره انقدر زود می‌خوای ببریش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #66
قاشق دوم بودم که عمه گفت:
- راستش رو بخوای زیاد از دخترِ خوشم نمیاد و از اونا بود که خیلی به آدم می‌چسبه، اما من دلم می‌خواد عروسم قلدور باشه و حساب این فرشاد به قول تو چلغوز رو برسه، نه که لوس و بی‌مزه باشه.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- باید یه جور فرشاد ازش حساب ببره.
یعنی هر کلمه که می‌گفت از خنده روده پر بودم.
لعنتی چه ایده‌ای داشت همه می‌خوان عروس‌هاشون حرف شنو باشن این می‌خواد یه فصل هم پسرش رو بزنه.
براش لایک فرستادم که با خنده ادامه داد:
- فقط می‌خوام تنبیه‌ش کنم که دیگه دست از این کاراش برداره، تو هم چیزی نگو و یکم آتیشش رو تند کن بذار این پسر من یکم آدم بشه.
- چشم، خدایی عمه چی فکر می‌کردم و چی گفتین.
- دوست درست و درمون نداری بندازیم به این پسرمن.
- نه والا اینجوری رو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #67
با لب و لوچه‌ی آویزون و چشم‌های اشکی بهش خیره شدم و گفتم:
- آخه پدربزرگ عزیزم آدم وارد یه جا میشه اول یه اِهنی اوهونی، ببین دستم داغون شد.
بعد انگشتم رو به سمتش گرفتم، بنده خدا خیلی ناراحت شد، منم دیگه بیشتر از این کشش ندادم.
اصلا دلم نمی‌خواست ناراحت بشه، واسه همون با خنده گفتم:
- چیزی نیست بابا الان می‌برمش زیر آب خونش بند میاد.
- واقعا!
- اره نکنه یادتون رفته که من یه پرستار ماهرم.
یهو یاد داروهاش افتادم و محکم به پیشونیم کوبیدم.
همینطور که صندلی رو عقب می‌کشید تا بشینه با چشم‌های گرد شده گفت:
- چرا خودت رو میزنی؟
- قرصاتون رو یادم رفت، الان میارم‌.
تک خنده‌ای کرد و سری برام تکون داد.
سمت کابینت‌های بالا رفتم و سبد داروهاش رو آوردم.
- راستی یادتون نره‌ها! یاد منم بندازین امشب قبل خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #68
چشم غره‌ای بهم رفت و عصاش رو برداشت و سمت سالن رفت.
منم دو تا قهوه به همراه کیک خیس برای خودم و پرتقالی برای پدربزرگ گرام، روی سینی گذاشتم و سمت پذیرایی رفتم.
سینی رو روی میز گذاشتم و روی مبل ولو شدم.
- دختر یه فیلم خنده دار بذار ببینیم!
با صدای بلند خندیدم و دست‌هام رو بهم کوبیدم.
- شماهم عاشق فیلم هستینا.
سری تکون داد و چیزی نگفت.
بعد کلی چرخ زدن بالاخره یه فیلم هندی خنده‌دار پیدا کردم، به اسم خانه‌ی شلوغ سه.
فیلمش فوق خنده دار بود انقدر خندیده بودم که از چشم‌هام اشک میومد.
دیگه آخرهای فیلم بودیم که در خونه باز شد و قامت احمد نمایان شد.
مثل همیشه خنثی، خداوکیلی قیافش جوریِ انگار یکی قبل از اومدن، کتکش زده!
با تک خنده سمتش رفتم و بهش احترام نظامی گذاشتم که اول تعجب کرد و بعد سری تکون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #69
برای خودم سری از تاسف تکون دادم و بی‌خیال بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم تا میز شام رو بچینم، دیگه ساعت هشتِ و موقعه شام هست!
میز رو خیلی قشنگ چیدم و غذاها رو هم گرم کردم، گذاشتم.
پنج‌تا بشقاب هم گذاشتم و صداشون زدم.
احمد هم دو تا غول‌ رو صدا زد.
نشسته و بی‌صدا مشغول خوردن بودیم.
هر یک قاشق که می‌خوردم یه نگاه به دست احمد و یه نگاه به قیافه‌های اون دو تا می‌کردم.
چهره‌هاشون یه جورایی خشن بود، یکی شون گوشش شکسته بود مثل این کشتی گیر‌ها و اون یکی اَبروش شکسته بود!
اما خیلی عجیبه، نکنه اینا پسرهاشن که رو نمی‌کنه؟!
یهو با این حرف عجیب، خندم گرفت که باعث شد غذا تو گلوم بپره و به سرفه افتادم، که اون چهار نفر هم تو هول و ولا افتادن و هر کدوم یه لیوان سمتم گرفتن. و احمد هم که نزدیک من بود پشت هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #70
"یک هفته بعد"
دفتر وی اس رو برداشتم و سمت اتاق بیمار راه افتادم، فکرم به شدت مشغول شده، این یه هفته مثل برق و باد گذشت؛ هم خیلی خوش گذشت هم خیلی غم‌انگیز بود.
یه بار امیر رو بردم پیشش و کلی باهاش بازی کرد و یه بارم شام خونمون آوردمش، بابام همون وهله‌ی اول عاشقش شده بود و می‌گفت من رو یاد پدر خدابیامرزم می‌ندازه و می‌گفت خیلی شیرین و خوش صحبت هست.
منم دقیقاً همین حس رو داشتم، خیلی خانوادمون رو گرم‌تر کرده بود و مثل یه عضو قدیمی!
پریروز دوباره پیش رُز بردمش معلوم بود خیلی حالش خوبِ، از این ملاقات هم راضی اما دیروز دوباره حالش بد شد.
آهی کشیدم و با چشم‌های اشکی تست قند رو برای بیمار انجام دادم و بعد از فهمیدن میزانش یه آمپول براش تزریق کردم، و بعد چک کردن بقیه وضعیتش، از اتاق خارج شدم و سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا