متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #41
سرگرد نزدیکمون شد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
اومدم حرفی بزنم که مهرداد زودتر گفت:
- آقا کی باشن؟
بیا حالا کی می‌خواد به این توضیح بده؟
نگاهی به هر دوشون کردم سرگرد یه سر و گردن از مهرداد درشت‌تر و قد بلندتر بود و اگه دعوا می‌شد صد در صد مهرداد رو کُتلِت می‌کرد.
و بینی عمل شده‌اش رو به فنا می‌داد.
لبم رو کمی تَر کردم و گفتم:
- خوب ایشون.
اشاره کردم به سرگرد که دقیق کنارم وایساده بود و مهرداد هم رو به روی ما بود.
- اوم همکارمِ، آره درسته همکار منِ.
سرگرد با تعجب و مهرداد با مشکوکی بهم خیره شدن‌‌.
سمت سرگرد گردن کج کردم و نامحسوس چشمک زدم.
ولی همچنان با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد.
- بفرمایین ممنون از اینکه رسوندیم.
انگار که تازه دوهزاریش افتاده باشه سری تکون داد و خواست بره که مهرداد صداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #42
با مِن مِن گفتم:
- اوم، خوب یه سری خرت و پرت لازم داشتم هموناست!
- آهان باشه باباجون برو لباس‌هات رو عوض کن.
نفس آسوده‌ای کشیدم و در اتاق رو بستم.
داروهارو توی کمد میز تحریرم گذاشتم و گوشیمم درآوردم و به شارژ زدم، بعد با همون لباس‌ها به حموم شتافتم!
لباس‌های شادی رو همونجا درآوردم و توی سبد انداختم و موهای گِره خوردم رو باز کردم.
شیر آب رو تا آخر باز گذاشتم و آب رو وِلَرم کردم.
یه پلاستیک دور بازوم پیچیدم تا زخمم دوباره سر باز نکنه.
آخیش آب داغ چقدر می‌چسبه، اما کاش می‌تونستم به استخر برم.
حالا همینم خوبه، شامپوی خوش بوام رو برداشتم روی دستم ریختم و کلی کف درست کردم و موهام رو باهاش ماساژ دادم.
از بس این یه روز برام سخت گذشته حس می‌کنم صدسال حموم نرفتم.
***
حوله‌ی تن پوش آبی رنگم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #43
با حرص گفتم:
- آره دیگه باید هم کبکت خروس بخونه، عالم و آدم می‌دونن تو آخر هفته عروسیته اِلا من، یعنی من غریبه بودم بی‌شعور.
بلند شد، اومد سمتم و گونم رو محکم کشید که حسابی دردم اومد.
- فدای اون چشم‌های وحشیت بشم من، باور کن یهویی شد دیشب مامان اینا تصمیم گرفتن، مادربزرگ محمد گفت باید حتما آخر هفته باشه و توی باغ خودمون.
بعد با یه چهره‌ی درهم ادامه داد:
- والا نظر منم نپرسیدن تو هم که دیشب توی عملیات تعقیب و گریز بودی.
دلم براش کباب شد عجب آدمایین.
- باشه عشقم حالا ناراحت نشو فوقش زودتر شوهر می‌کنی راحت می‌شی.
خنده نمکی کرد.
- راست میگی ‌ها، راستی تو از کی شنیدی؟
- جناب سرگرد مهرانفر!
- اوهو!
- مگه می‌خوای اونم دعوت کنی؟
- والا از طرف محمد دعوت می‌شه دیگه، می‌گم نظرت چیه فرانک رو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #44
با تکون‌های شدیدی که روی تخت حس کردم، لای پلکم رو باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم، که جز دیوار چیزی ندیدم.
همونجور روی تخت نشستم و موهام رو از روی صورتم کنار زدم و روی تخت جا به جا شدم همون لحظه متعجب با چهره‌ی خندون امیر حسین رو به رو شدم.
با خابالودگی گفتم:
- کار تو بود انگل؟
- انگل حرف زشتی؟!
- آره مخصوصاً که اون انگل دختر خوشگلی رو که خواب باشه، اذیت کنه.
با صدا خندید و سمتم اومد.
- آجی خیلی قیافت خنده‌دار و ترسناک شده، پاشو!
- مگه من دیشب نگفتم تعطیلم پس چرا من رو صدا می‌زنی ها؟!
- امروز شنبه‌ هستا، چه تعطیلی؟ بعدش هم مامان گفت بیدارت کنم، به من چه من رفتم.
قبل از خارج شدن از اتاق موهای من رو کشید و بعد در رفت.
به رفتنش نگاه کردم این داداش ماهم یه تختش کم هست!
سری از روی تاسف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #45
با خنده نزدیک خونه شدم؛ خداروشکر روزم باحال شروع شد.
یعنی خدایی این پسرها آخرشن!
کتونیم رو توی جا کفشی گذاشتم و با نیش باز سمت اتاقم رفتم.
- خوش گذشت!
با صدای مامان سمتش برگشتم و با لب‌های کِش اومده گفتم:
- بله، عالی بود.
نمی‌دونم چرا سری از روی تاسف تکون داد و رفت.
با لب و لوچه‌ی آویزون سمت آشپزخونه رفتم.
- اِ مامان ببخشید دیگه از این پس قبلش بهتون می‌گم دیگه، آخه قوربونت برم من که کوچولو نیستم، این اخم و تخم چی می‌گه؟
- خودت می‌دونی از دروغ خوشم نمی‌آد.
یه لحظه رنگم پرید، نکنه چیزی فهمیده!
آب دهنم رو آروم قورت دادم و با اطمینان کاذب گفتم:
- اوم، دروغ چی آخه! خوب دیگه شادی رفیقمِ؛ حالا چی شده مگه خونشون رفتم کمکش کنم.
- من موندم یکی دیگه می‌خواد شوهر کنه دختر من چرا هوله؟!
- مامان!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #46
- اوه چقدر نازک نارجی شدی فرشاد از تو بعید بود.
به زحمت خندم رو خوردم و موهاش رو بهم ریختم، از همون بچگی از این کار متنفر بود.
من و فرشاد دو سال تفاوت سنی داریم اما همه جیک تو جیکمون باهمه حتی وقتی ایران هم نبود آمارش رو داشتم.
فقط این عوضی مارموز موندم چرا به من نگفته می‌خواست برگرده، از وقتی وارد خونه عمه شدم در حال زدنش هستم، آی مزه می‌ده.
عمه سحر بازوم رو کشید و گفت:
- مها جون این خواهرزاده‌ی ما رو ببخش قول می‌ده دیگه از اینکارها نکنه.
- آخه عمه جون من هنوز دلم خنک نشده.
خنده‌ی نمکی کرد و خواست چیزی بگه که فرشاد پیش دستی کرد.
- این بشر تا من رو به فنا نده بی‌خیال معامله نیست‌.
- پس چی فکر کردی؟ می‌خوام تک تک موهات رو از ریشه بکنم.
عمه که دید حریف ما نیست با تکون دادن سرش رفت سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #47
اون که من رو خوب می‌شناخت خندید و چیزی نگفت.
مامان: چمدون چی میگه پسرم؟
- سوغاتیه!
بچه‌ها که یه گوشه نشسته بودن و بازی می‌کردن با شنیدن اسم سوغاتی سمت ما پرواز کردن.
- نوچ، نوچ همش مال خودمه، گفته باشم.
صحرا: پس ما چی داداش فرشاد.
فرشاد لوپش رو کشید و گفت:
- برای شما هم هست عزیزم.
بچه‌ها با ذوق دور چمدون نشستن و منم بدتر از همه چسبیدم به فرشاد که هر چی بیرون آورد ازش به قاپم.
جالب اینجاست همه مشتاق نشسته بودن، حتی عمه فتنا و شوهرش، خیلی خنده دار بود.
- خوب اولین سوغاتی برای مامان خوشگلمِ.
بعد یه پلاستیک بزرگ سمتش گرفت که وقتی بازش کرد دیدیم یه لباس مجلسی سرمه‌ای رنگ با دوخت خیلی قشنگ به همراه یه سرویس طلاسفید، خیلی قشنگ.
خوش‌بحالش منم دلم خواست.
- خوب بعدی هم پدر عزیزم بفرمایین.
همونجور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #48
با خنده سمت اتاقم رفتم و لحظه‌ی آخر برای امیر زبون درازی کردم که از چشم بابا دور نموند و سر تاسف برام تکون داد.
خندم رو خوردم؛ دیدی اخر خودم رو جلوی بابا ضایع کردم.
***
الان دو روزِ تو استراحتم و دستمم که زیاد درد نمی‌کنه دلم می‌خواد امروز برم پیش پدربزرگ جدیدم، با آوردن اسمش لبخندی روی لبم نشست.
توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد.
چه عجب شادی خانم یاد دوست مجروحش افتاد.
- بَه خانم چه خبر؟ کم پیدا شدی انگل!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- سلام منم خوبم سلامتی جیگر.
- ببینم کی پیشت هست که مثل آدم حرف می‌زنی؟
حرفم تموم نشده بود که صدای خنده‌ای از پشت گوشی بلند شد.
پشت بندش صدای شراره بود که به گوش می‌رسید.
بدون توجه به گذاشته شدن صدام روی بلندگو، با داد گفتم:
- شراره عشقم کی برگشتی؟
شادی: ذلیل نشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #49
- بیماریشون چیه؟
- دیگه لازم نیست وارد جزئیات بشیم فقط اینکه اگه می‌تونین بیشتر کنارش باشین‌؛ من الان می‌رم و شش برمی‌گردم.
سری تکون دادم و به رفتنش خیره شدم، ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام افتاد، چرا پدربزرگ‌ها انقدر زود می‌رن، من تازه داشتم حس داشتنش رو دوباره حس می‌کردم. لعنتی! نگاهی به ساعت کردم نزدیک دوازده بود، بینیم رو بالا کشیدم و با پاک کردن اشکام به سمت آشپزخونه رفتم. توی یخچال رو دیدم که کیک پرتقالی نداشت.
اول یه سوپ خوشمزه درست کردم و بعد سراغ پختن کیک پرتقالی رفتم؛ خداروشکر همیشه توی کابینت‌ها پودرش بود.
***
با لب‌‌های آویزون گفتم:
- اِ اینطور نمی‌شه که حداقل بریم توی حیاط یکم حال و هواتون عوض بشه تازه براتون کیک هم پختم.
با شنیدن کیک چشماش برقی زد. چقدر شیرین که انقدر عاشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #50
با خنده به پشت شراره زدم که مثل میمون آویزون من شده بود.
شراره: وای مها اندازه‌ی یه دنیا دلم برات تنگ شده بودا!
سمتش برگشتم و سفت بغلش کردم.
- منم دلم تنگ بود خوشگل خانم.
شادی با حسودی بازوی مارو کشید و گفت:
- خوب دیگه بسه، حالم رو بهم زدین!
با خنده گفتیم:
- حسود!
اَدامون رو درآورد و با یه زبون درازی وارد رستوران شد.
ما هم با خنده پشت سرش رفتیم.
کلاً شراره عشق خودمه همه جور مثل خودمه!
داشتیم سمت میزی می‌رفتیم که با صدای کسی سر جامون وایسادیم.
سمت صدا برگشتم که دیدم بله فرشاد خان با یه پسرِ که نمی‌شناختم و آقای جناب سروان زارع داشتن ما رو نگاه می‌کردن.
خدایی راستِ که می‌گن مار از پونه بدش میاد سر لونش سبز می‌شه!
فقط همین مونده بود که فرشاد با این مهدی خان دوست باشه.
فرشاد سمتمون اومد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا