- تاریخ ثبتنام
- 14/9/21
- ارسالیها
- 67
- پسندها
- 362
- امتیازها
- 1,748
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #21
صبحانه را خورده و کنارِ استخر نشسته بودند، بارانا ظرفِ تخمه را کنار گذاشت و روبه آوا نشست.
- برو با مانی بازی کن، ناسلامتی قراره مامانش بشی.
- کی گفته من قراره مامانش بشم؟
برگشت و به مانی که با ماشینهای اسباب بازیاش مشغول بود نگاه کرد.
- ذاتاً میترسم برم کنارش.
اینبار رها به سمتش خم شد و ضربهای به سرش زد.
- بچهی چهار ساله ترس داره؟
به اجبار از جا بلند شد و کنار مانی نشست، کمی مِن مِن کرد و در نهایت با انگشت اشاره به کتفش کوبید. مانی چرخید و نگاهش کرد.
- منم باهات بازی کنم؟
- من اصلاً از تو خوشم نمیاد که، حالا باهات بازی هم بکنم؟
سه برابر سنش زبان داشت. از کنارش بلند شد و اخمی کرد.
- خب نکن، نه که من خیلی میخواستم.
مثل بچهها لب برچید و سرِجایِ قبلش نشست.
دخترا کمی خندیدند و...
- برو با مانی بازی کن، ناسلامتی قراره مامانش بشی.
- کی گفته من قراره مامانش بشم؟
برگشت و به مانی که با ماشینهای اسباب بازیاش مشغول بود نگاه کرد.
- ذاتاً میترسم برم کنارش.
اینبار رها به سمتش خم شد و ضربهای به سرش زد.
- بچهی چهار ساله ترس داره؟
به اجبار از جا بلند شد و کنار مانی نشست، کمی مِن مِن کرد و در نهایت با انگشت اشاره به کتفش کوبید. مانی چرخید و نگاهش کرد.
- منم باهات بازی کنم؟
- من اصلاً از تو خوشم نمیاد که، حالا باهات بازی هم بکنم؟
سه برابر سنش زبان داشت. از کنارش بلند شد و اخمی کرد.
- خب نکن، نه که من خیلی میخواستم.
مثل بچهها لب برچید و سرِجایِ قبلش نشست.
دخترا کمی خندیدند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش