• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اویوتیک | پرنیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Papar_kh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,386
  • کاربران تگ شده هیچ

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
صبحانه‌ را خورده و کنارِ استخر نشسته بودند، بارانا ظرفِ تخمه را کنار گذاشت و روبه آوا نشست.
- برو با مانی بازی کن، ناسلامتی قراره مامانش بشی.
- کی گفته من قراره مامانش بشم؟
برگشت و به مانی که با ماشین‌های اسباب بازی‌اش مشغول بود نگاه کرد.
- ذاتاً می‌ترسم برم کنارش.
اینبار رها به سمتش خم شد و ضربه‌ای به سرش زد.
- بچه‌ی چهار ساله ترس داره؟
به اجبار از جا بلند شد و کنار مانی نشست، کمی مِن مِن کرد و در نهایت با انگشت اشاره به کتفش کوبید. مانی چرخید و نگاهش کرد.
- منم باهات بازی کنم؟
- من اصلاً از تو خوشم نمیاد که، حالا باهات بازی هم بکنم؟
سه برابر سنش زبان داشت. از کنارش بلند شد و اخمی کرد.
- خب نکن، نه که من خیلی می‌خواستم.
مثل بچه‌ها لب برچید و سرِجایِ قبلش نشست.
دخترا کمی خندیدند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Papar_kh

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
جلوی خانه پیاده شد و چمدان‌های باران را بیرون آورد.
- دستت درد نکنه، خودم می‌برم، سام‌ هم هست.
- باشه سلام برسون.
لبخند کوچکی زد و گفت:
- می‌بینمت.
با سامیار و بهارک هم دست داد و رفت.
- نمی‌اومد بالا؟
- نه، کار داشت.
سام چمدان‌ها را میانِ نشیمن رها کرد و لیوان شربت را از مادر زنش گرفت.
- دستت درد نکنه مامان، مقامی زنگ زد... .
قُلُپی از شربتش را خورد و رو به بهارک ادامه داد:
- باید برگردم، اما تو اگه دوست داری بمون، آخر هفته بیا.
بهارک لب‌هایش را آویزان کرد و گفت:
- نه باهات میام‌.
باران خودش را میانشان انداخت.
- شوهری شوهری، نمی‌تونی بدون شوهرت وایسی؟!
- بچه تو این چیزارو نمی‌فهمی.
- همون بهتر که نمی‌فهمم.
با قهر از آنها رو گرفت و به اتاقش رفت.
سام برای منت کشی پیش قدم شد و به او قول داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Papar_kh

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
حرصش را روی قدم هایش خالی کرد و محکم روی پله‌ها کوبید. موبایل و لب تاپش را از روی میز برداشت و بالای نرده‌ها ایستاد.
- بگیر، همه چیزم رو بگیر، من از مهرداد دست نمیکشم.
به دنبال حرفش آن‌ها را به پایین پرتاب کرد که با صدای بدی روی پارکت‌ها فرود آمده و شکستند.
***
منتظر آسانسور نماند و پله‌ها را سریع پایین رفت، پشت در نفس عمیقی کشید و متجمع را ترک کرد.
کامیاب کمی جلوتر به ماشینش تکیه داده بود و در آن تیشرت لیمویی و جین مشکی پیشِ چشمان باران دلبری می‌کرد. سلامی کرد و کنارش ایستاد، این‌بار هم نتوانست لبخند پر انرژی‌اش را پنهان کند، کامیاب هم لبخندی به رویش زد و سلام کرد.
- پس... .
کمی اطراف را نگاه کرد و دوباره چشمانش را به بارانا دوخت.
- رها کجاست؟
باران خندید و ماشین را دور زد.
- کار داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Papar_kh

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
قدم‌های آرام‌شان را همزمان باهم روی سنگفرش‌های خیابان می‌گذاشتند و بی‌حرف به جلو حرکت می‌کردند. با رسیدن به تریا، بارانا جلویش پرید و گفت:
- بستنی بخوریم؟
قیاقه کامیاب درهم شد.
- نه.
باران چشم‌هایش را ریز کرد و پرسید:
- مهمون من باشه چی؟
به چهره باران خندید و راهش را سمت تریا کج کرد.
- مهمونِ تو.
بارانا هم همانطور که می‌خندید دنبالش کشیده شد. بستنی خود را به دست دیگرش داد و دست سمتِ کامیاب دراز کرد.
- موبایلت زنگ می‌خوره، بده برات نگهش دارم.
کامیاب بستنی را به دستِ بارانا داد و با جواب دادن تلفنش چند قدم از بارانا دور شد.
- الو! کامیاب؟
- سلام، خوبی؟
برگشت و نگاهی به بارانا کرد و دوباره به روبه‌رویش خیره شد.
- ایندفعه خیلی طولانی موندی، دلم تنگ‌ شده برات.
- کم مونده نوازش، زود برمی‌گردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Papar_kh

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
بوی عطر تلخش فضای ماشین رو پر کرده بود، بارانا نفس عمیقی کشید و بویِ خوش را به ریه‌هایش کشید.
- فردا برای ناهار بیام دنبالت؟
- صبح میریم خونه‌ی آوا، هماهنگ میشیم.
به سر تکان دادن اکتفا کرد و تا رسیدن ب خانه حرفی میانشان رد و بدل نشد.
بی حرف نشسته بود داخل ماشین و به پنجره‌ی خانه در طبقه‌ی سوم نگاه می‌کرد، دلش نمی‌خواست از کامیاب دور شود؛ کامیاب هم راضی از حضور بارانا با نیمچه لبخندی به نیم رخش خیره شده بود.
پلک‌های سنگینش‌ را به سختی باز کرد و تابش مستقیمِ نور خورشید باعش شد دوباره پلک‌ها را روی هم بگذارد و دستش را حائل صورتش کند.
خودش را روی صندلی بالا کشید که درد بدی از ناحیه گردن در بدنش پخش شد، کنار دستش را با چشمان نیمه‌باز نگاه کرد، کامیاب هنوز خواب بود.
تو خواب هم اخمو و جدی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Papar_kh

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
با آمدن پدرش صفحه را قفل کرد و مشغول خوردن صبحانه شد... .
- اومدم، اومدم.
تلفن را قطع کرد و داخل کیفش پرت کرد. بدو بدو خودش را به پایین پله‌ها رساند و تازه وقت کرد خم شود و بند کتونی‌های سفیدش را دورِ مچ پایش ببندد.
سهیل با دیدنش دو بوق زد و گفت:
- عروس خانوم تشریف آوردن.
لبخندِ دندان نمایی زد و سوار شد.
- صبح بخیر جوانِ ایرانی.
- مهرداد از سحر جلوی خونشون چادر زده، دیوونم کرد بخدا.
خندید و کمربندش را بست.
- تند برو تا تلف نشده.
مهرداد دست به سینه به ماشینش تکه داده بود و با قلوه سنگ جلوی پایش بازی می‌کرد، سهیل تک بوقی زد که سرش را بالا آورد و به سمتشان آمد. آن دو هم پیاده شده و کنارش ایستادند.
باران دست روی زنگ گذاشت و پیاپی چند ضربه به در کوبید.
سهیل: حتماً خونه نیستن.
مهرداد: از صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Papar_kh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *Soheyla*

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
مهرداد با شانه‌هایی افتاده راهش را کشید و رفت.
- بیا اول تورو برسونم.
موهای‌ پخش شده روی صورتش را کنار می‌زند و می‌گوید:
- نه، کامیاب و می‌بینم.
سهیل برایش پشت چشمی نازک می‌کند و سوار ماشینش می‌شود.
- از کی تا حالا؟!...سوار شو، تا یه جایی ببرمت.
از کِی تاحالا؟ خودش هم نمی‌دانست از کِی کامیاب نفرِ روبه‌روی دنیای دو نفره‌اش شده.
صدای بوقی که سهیل زده بود رشته‌ی افکارش را پاره کرد.
- دلبر، بیا پس.
سوار شد و در را محکم بهم کوبید و صدای اعتراض سهیل را بلند کرد.
- از وحشیا فرار کردی مگه؟
- رو عصابم راه برو تا وحشی بودن رو نشونت بدم.
سهیل لپِ نرمش را میان دو انگشت گرفت و کمی کشید.
- موش بخورتت.
"نکنی" گفت و دستش را پس زد. به پیامک دریافت شده از کامیاب نگاه کرد.
- اول گلدسته‌ام، منتظرتم.
رژ لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Papar_kh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *Soheyla*

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
- خب پرنسس ناهار چی میخوری؟
هنوز به کامیاب مهربون و لبخند‌های گاه و بی‌گاهش عادت نکرده بود.
- فرقی نداره.
سریع ماشین‌ را دور زده و سوار شد.
- پس می‌برمت یجای توپ.
- ببینیم و تعریف کنیم.
کامیاب دندان‌های سفیدش را به رخ کشید و به راه افتاد.
- اینجوری با اون چشمای‌ قشنگت نگام نکن، میمیرما!
خجالت زده نگاه خیره‌اش و از کامیاب برداشت و به جاده انداخت.
- کامیاب.
- جونم.
- انقد یهویی شد که این چیزی که بینمون هست و نمی‌فهمم.
کامیاب دستش را میان پنجه‌هایش قفل کرد و گفت:
- منم نمی‌فهمم؛ ولی چیز خوبیه.
***
پاهایش ریتم عصبی گرفته بودند و تند تند تکان می‌خوردند.
- باهام حرف بزن بارانا.
- نمی‌خوام ببینمت کامیاب، انقدر جلوم سبز نشو.
نیشخندی زد و کمی روی‌‌ میز خم شد.
- من جلوت سبز میشم؟ منکه داشتم زندگیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Papar_kh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *Soheyla*

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
آخرین کوسن را روی تخت مرتب کرد و سراغ دراور رفت، سرعتش برای نه گفتن به کامیاب کم بود و حالا کامیاب خودش را روی تخت تازه مرتب شده انداخته بود. کهنه‌ را روی دراور انداخت و دست به سینه بالای سرش ایستاد.
- ندیدی مرتبش کردم.
کامیاب با خنده دستش را کشید و او را هم کنار خودش انداخت.
- دفعه آخرت باشه برامن قاطی میکنی.
- نه بابا.
- والا، طلاقت میدم.
باران بلند خندید و از خنده‌اش با قفل شدن شکلاتی‌های کامیاب در چشم‌هاش یک انهنای کوچک گوشه لبش ماند.
- باران، نمی‌دونی کنارت چه حس‌ خوبی دارم، اصلا چجوری اینکار و میکنی؟ تو اخم‌های من و تو آغوشت حل میکنی، حال دلم و خوب میکنی.
- همه‌ی این قدرت و از تو دارم، دوست داشتنت من و پرواز داده.
کامیاب مو‌های روشنش را کنار زد و بوسه‌های نرمش را روی نقطه به نقطه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Papar_kh

Papar_kh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/9/21
ارسالی‌ها
67
پسندها
362
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
تمام سعیش را می‌کرد که لحضه‌ای هم از میان سهیل و رها کنار نرود.
- تا مَحرم نشدین من باید همه‌جا بینتون باشم، خدایی‌ نکرده به گناه کشیده نشین.
سهیل کلاه مانتوی جینش را گرفت و او را کنار کشید.
- از فردا میخوایی چیکار کنی بچه؟
باران پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- یه کمد برای اتاق کوچیکه سفارش بده، جا برای لباس‌هام کم میاد.
سهیل بی‌توجه به بارانا همراه رها وارد مغازه‌ای شد.
کامیاب: اذیتشون نکن.
بارانا: خیلی زشته ولی، از الان من و از سرشون باز میکنن.
کامیاب دست دور گردنش انداخت و به دنبال خودش به داخل برد.
- تو رو سر خودم جا داری.
کمی آن‌ طرف‌تر، رها اصلا متوجه نبود چه چیز‌های برایش می‌خرند و فقط لبخندی تصنعی روی لب‌هایش نشانده بود، استرس، ترس، نگرانی... همه را باهم حس می‌کرد. فردا برای همیشه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Papar_kh

موضوعات مشابه

عقب
بالا