با دیدنت دل من کز جهان سیر است
ز رویت دیدهام وز دل به رویت جان ز تن رفته
ز بیمهری تو شد در تنگنای سینهام پنهان
در آن تنگی که بود از یاد من نام ونشان رفته
دلم را آرزو بود از تو تا امروز، ای دلبر
نرفته از برم یک شب غمت از خاطر دیگر
ترا میخواستم دل را که از راهم بری سویت
ولی میخواستم از لطف ، جان من ز جان رفته
چه بینم از تو در عالم، که چون اهل هوسناکی
ز سوز عشق تو جان بر لب و دل بر میان رفته
ز دست جور تو ترسم که بر من بگذرد روزی
همه عمرم به تلخی رفت و دور از دوستان رفته
ز بس خونابه ریزم در فراق روی و موی تو
مرا هر موی بر تن نشتر اندر استخوان رفته
به کویت هر سحر گه خسرو بیچاره میگردد
چه بیچاره بمانده ، چاره کار جهان رفته