متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پلیس به اضافه‌ی عشق | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 3,451
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #11
بوی عدس پلوی پیچیده در آشپزخانه مشامش را به بازی گرفته است‌. با حرص گوجه‌ و خیارها را خرد می‌کند ودرکاسه ملامینی می‌ریزد.
- دریا چخبرته دختر! چرا انقد بزرگ بزرگ خرد می‌کنی؟
به مینا که استکان های کمر باریک چای را در سینی می‌چیند خیره می‌شود.
- به این خوبی خرد کردم.
پوف کلافه ای می‌کشد و دستش را پشت کمرش می‌گذارد.
- بیا این چای رو بردار ببر خودم بقیه سالاد رو درست می‌کنم.
چاقو را در ظرف رها کرده و رو ترش می‌کند.
- تو این مرده رو از کجا می‌شناسی که انقدر راحت راهش میدی خونه؟
لب ور می‌چیند و با لحن ملتمسی می‌گوید:
- ول کن دریا، هوشنگ بعد از مدتها دوباره برگشته. دوست هوشنگ دیگه انقدر به همه کس بدبین نباش!
با اخم‌های درهم سینی پلاستیکی حاوی چای را در دست می‌گیرد و وارد هال می‌شود.
صدای هوشنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #12
***روزبه
- بفرما آقا روزبه اینم اتاقی که بهت گفتم.
این را هوشنگ گفته و دسته کلیدش را در قفل زنگ زده در می‌چرخاند. با چندبار امتحان کردن کلیدها بالاخره در آهنی را با صدای بدی باز می‌کند. نگاهش را در داخل اتاق می‌چرخاند و بعد کنار می‌ایستد تا اول روزبه وارد شود.
چند پله منتهی به زیرزمین را پایین می‌رود و وارد اتاق می‌شود. از بوی موندگی و ترشی اتاق حالت تهوع بهش دست می‌دهد و ناخودآگاه به سمت پنجره کوچک چسبیده به سقف که بزور باریکه نور ازش وارد می‌شود رفته و لایش را باز می‌گذارد.
- خب آقا روزبه این اتاق در خدمت شما، درسته یکم کثیف اما بدک نی خوبه .
نگاهش را دور تا دور اتاق دوازده متری که گوشه به گوشه‌ دیوارش عنکبوت ها خودنمایی ‌می‌کندد می‌چرخاند و در آخر بر روی حمام صحرایی اتاق ثابت نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #13
***دریا
با عصبانیت در حالی که زیر لب فوش آبداری نثار روزبه می‌کند خود را به سطل اشغال بزرگ سر‌کوچه می‌رساند. همیشه چندین دبه ترشی درست کرده و با فروشش بخشی از هزینه هایش را جبران می‌کند. دور تا دورش را نگاه می‌کند اما هیچ دبه ترشی نیست.
با صدای یکی از پسرای به ظاهر لات محل که همیشه چند نفری را دور خود جمع می‌کنه و دیگران را به سخره می‌گیردبه سمتش بر‌‌می‌گردد.
- چیشده دریا خانوم تو آشغالا دنبال چیزی می‌گردی؟
این را گفته و با الاف های دوروبرش زیر خنده می‌زنند. با عصبانیت اخم هایش را درهم می‌کشد و به شلوار گشاد و تیشرت لشش نگاهی می‌اندازد.
- تو چی مجید پپه اینا رو پوشیدی تا شبیه مترسکا بشی؟
خنده‌اش روی لب خشک می‌شود. دستی به سیبیل چخماقی‌اش می‌کشد وبابت ضایع شدنش نگاه چپکی نثارش می‌کند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
قاشق را به سمت دهان امیرحسین می‌برد که صورتش را کج کرده و از خوردنش امتناع می‌ورزد.
- امیرحسین بخور ناهارتو دیگه.
بی حرف اخم شیرینی می‌کند و شانه‌ای بالا می‌اندازد. از صورت کوچکش دلش قنج می‌رود وبا مهربانی می‌پرسد.
- با من قهری؟ باتوام نگام کن.
زیر چشمی نگاهش می‌کند و لب ور می‌چیند.
- اره چرا دیروز بدون خداحافظی با من رفتی؟ می‌دونی چقدر منتظرت موندم؟
به چشم‌های آبی رنگش که درست هم رنگ چشمانش است خیره می‌شود و قیافه نادمی به خود می‌گیرد.
- دیروز انقدر فکرم مشغول بود یادم رفت ازت خداحافظی کنم... اگه تو بامن قهر کنی دلم می‌شکنه ها.
خانم اکبری در حالی که نفس نفس می‌زند و چربی های زیادش در هم پیچ و تاب می‌خورند در چهارچوب در ظاهر می‌شود. نفسی گرفته و با بزاق دهانش گلویش را تر می‌کند‌‌‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #15
*** روزبه
ظاهرش این است که دارد خوراکی های داخل قفسه را بررسی می‌کند اما تمام حواسش پی مرد لاغر اندامی است که با کلاه سویشرت، چهره‌اش را مخفی کرده و مثلا نامحسوس او را تعقیب می‌کند. بعد از حساب کردن خریدهایش از مغازه خارج شده و مسیر خانه را در پیش می‌گیرد. نان سنگک را در دست جابجا کرده و درحالی که زیر چشمی مرد را می‌پاید از چهار راه عبور می‌کند. دستی به ته ریش تازه سبز شده‌اش می‌کشد. به راحتی شخصی را که اماتورانه مشغول تعقیبش است را حس می‌کند و در دل برای اینکه او را ساده پنداشته می‌خندد.
کمی به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و توی کوچه می‌پیچد صدای نفس‌هایش که نزدیک می‌شود طی یک حرکت سریع برگشته و با گرفتن یقه‌اش او را محکم به دیوار می‌کوبد.
عرق از چهره‌ی سفید و رنگ پریده‌اش جاری است و از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #16
نگاهش را بین مردان به دوران در می‌آورد و در نهایت گامی به جلو برداشته و صدایش را بلند می‌کند.
- هی چیکار داری جوون مردم رو؟ یک مرد پیدا نمیشه جلوی این نامرد رو بگیره؟
با بلند شدن صدای دریا، پچ پچ ها بالا می‌گیرد و نگاه‌ های زیادی به سمتش جلب می‌شود. هوشنگ با اخم به سمتش آمده و در حالی که با کشیدن لبه‌ی آستینش به سمت خانه هدایتش می‌کند می‌غرد.
- تو چیکار به این کارا داری دختر بیا برو تو خونه، زشته صداتو تو محل بلند کردی!
روزبه با پوزخند یقه‌ی مرد را رها می‌کند و رو به چهر‌ه‌ی زخمیش با صدای کلفتی می‌غرد.
- بزن به چاک تا همینجا چالت نکردم...دیگه اینورا پیدات نشه!
مردمک لرزان مشکی‌اش را در چشم‌هایش قفل کرده و تلو تلو خوران از آن جا دور می‌شود. روزبه پلک هایش را عصبی روی هم فشار داده سپس رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #17
*** علیرضا
پنبه‌‌ی آغشته به محلول شستشو را به اطراف زخم پیشانی‌اش می‌کشد، می‌سوزد اما آخش را با گاز گرفتن لب گوشتی‌اش خفه می‌کند.
- بمیرم برات مادر... الهی دستش بشکنه هر کی این بلا رو سرت آورده.
زیر لب خدانکنه‌ای زمزمه می‌کند. تکه اش را از پشتی گرفته وخودش را جابجا کرده تا مانع از نور خورشیدی که مستقیم به چشم هایش می‌تابد بشود.
- بسه عزیز جون...بخدا خوبم.
چهره‌اش را جمع می‌کند و اخم شیرینی صورتش را قاب می‌گیرد. پد را داخل سینی آهنی کنار تخت می‌گذارد و گوشه‌ی پاره شده‌ی لبش را از نظر می‌گذراند.
- کجا خوبی مادر؟ تمام صورتت سیاه و کبود شده‌!
علیرضا لنگ لنگان از جا بلند می‌شود، چند پله منتهی از بالکن را طی کرده و به سمت حوض آبی که درست در وسط حیاط قرار دارد می‌رود.
عزیزجون از سماور ذغالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #18
*** روزبه
نگاهش را به ذغال های سرخ شده‌ی داخل منقل که درحال سوختن هستند دوخته است.
اخم هایش سخت در هم اند و ابروهای پر پشت مشکی‌اش مماس با مژه‌های مشکی بلند تابدارش شده‌اند. دویدن‌های دو پسر بچه‌ی هوشنگ و پچ پچ خانم‌های داخل حیاط و صدای زمخت هوشنگ که به تازگی آواز غمگینی را شروع به خواندن کرده، هیچ کدام باعث نمی‌شود افکار ذهن مشغولش از هم گسسته شود. اصغر با انبر تکه‌ای از ذغال‌هایی را که هوشنگ رویش مشغول درست کردن چند بلال است برمی‌دارد و روی سری قلیونش می‌گذارد. هوشنگ دست از باد زدن بلال ها بر می‌دارد و معترض به اصغر می‌گوید.
- ای بابا اصغر چندبار ذغال بر می‌داری این بلال ها درست نمیشنا!
اصغر قلیونش را به دست گرفته و درحالی که دمپایی آبی رنگش را لخت لخت کنان روی مزاییک های زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #19
**علیرضا
شنود را داخل سوراخ ریز پریز برق جاسازی می‌کند و با دقت مشغول بستنش می‌شود. دستش را به سمت میکروفن جاسازی شده در گوشش برده و با صدای آرامی می‌پرسد.
- رضا چک کن ببین کار می‌کنه؟
صدای بم رضا گوشش را پر می‌کند.
- اره داداش حله ...این آخریش بود؟
از جا بلند می‌شود در حالی که نگاهش را از تابلوی طلایی با طرح اسب‌های برجسته می‌گیرد زمزمه می‌کند.
- اره ...دارم میام بیرون.
راهش را به سمت در پشتی خروج کج می‌کند که پایش به گلدان بزرگ سرامیکی سانسوریا که کنار ستون قرار گرفته، گیر می‌کند. قبل از اینکه نقش بر زمین شود آن را در نیمه‌ی راه می‌گیرد و کمی از خاک هایش روی سرامیک های شیری رنگ پخش می‌شود.
« اه...لعنتی» زمزمه می‌کند، روی دو زانو می‌نشیند و تند تند با دست مشغول جمع کردن خاک ها از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #20

عرق سر خرده از تیغه‌ی کمرش را حس می‌کند، قلبش گویی به جای سینه در دهانش می‌تپد و لرزش محسوس دستش را حس می‌کند.
صدای ظریف دختر برایش ناقوس مرگ است، بر می‌گردد و قد نسبتا کوتاه و هیکل نحیفش را از نظر می‌گذراند‌‌.
بی اراده میخ آن دو گوی عسلی اسیر میان حصار مژگان تابدارش می‌شود.
- هی‌ کری؟ میگم اینجا چه غلطی می‌کنی؟
چشم‌هایش از ترس دو دو می‌زند اما سعی دارد جلوی‌ این مرد که هنوز هویتش برایش مشخص نیست محکم جلوه کند. علیرضا به خود می‌آید و نگاهش را از آبشار موهای مشکی‌اش که شلخته از لای شال افتاده بر شانه‌اش بیرون امده‌اند، می‌گیرد.
دختر چشم‌های سرخ از گریه‌اش را ریز می‌کند و در حالی که طبق عادت لب ‌پایینش را به دندان می‌گیرد، قدمی به عقب برمی‌دارد.
- تو با این تیپ سرتا پا سیاه و ماسکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا