متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پلیس به اضافه‌ی عشق | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 3,446
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #31
دریا
با چهره‌ای درهم شانه‌های زهرا را ماساژ داده و او برای چندمین بار درون سطل کوچک مقابلش بالا می‌آورد. فوشی زیر لب نثار اصغر کرده و زهرا را که با بی‌حالی و رنگی پریده به او چشم دوخته خطاب قرار می‌دهد.
- مطمئنی نمی‌خوای بریم دکتر؟ رنگ به صورت نداری!
زهرا با پشت دست عرق نشسته‌ روی پیشانی‌اش را پاک کرده و با چشم‌های بی رمقش درون نگاه مواج دریا خیره می‌شود.
- نه فقط خیلی دل درد‌... .
هنوز جمله‌اش را تکمیل نکرده که روی دستان دریا از حال می‌رود. مینا که با سینی حاوی چای نبات وارد هال می‌شود با دیدن این صحنه جیغی می‌کشد، از افتادن سینی ومحتویاتش روی زمین صدای بدی ایجاد می‌شود.
دریا با استرس به سمت مینا سر برمی‌گرداند. مینا جیغ دیگری کشیده و با عجله به سمت حیاط می‌دود.
- خون...خون، یکی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #32
با سیلی محکمی که در گوشش می‌خورد به خود می‌اید.
سارا کنارش زانو زده و با چشم‌هایی نگران درحالی که مشتی آب به صورتش می‌پاشد خطابش قرار می‌دهد.
- تو که منو کشتی دختر...آخه مگه یک‌ ذره خونم ترس داره این همه غش کردی؟
اخم‌هایش را در هم می‌کشد و دست سارا را که قصد دارد لیوان آب قند را به دهانش نزدیک کند پس می‌زند.
- زهرا کو؟ چه اتفاقی براش افتاد؟
سارا قاشق را داخل لیوان رها کرده و با چشم‌هایی که برق می‌زنند جوابش را می‌دهد.
- ساعت خواب، یک ساعت که بیهوشی و هذیون میگی! آقا روزبه و مینا بردنش بیمارستان...نمی‌دونی با چه سرعتی اومد داخل و چقدر جتلمنانه‌ بردش بیرون‌.

دریا کلافه از جا بلند می‌شود که کمی سرش گیج می‌رود همیشه وقت‌هایی که خون می‌بیند چنین حالش بهم می‌ریزد و تصاویر آن خاطره‌ی تلخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
مهتاب
با حس نوازش دستی روی موهایش لای پلک‌هایش را به آرامی باز می‌کند که نور آفتاب چشمش را زده و او با چهره‌‌ی درهم رفته چشمانش را ریز می‌کند.
با دیدن پرویز درست در یک فرسخی‌اش ناخواسته هینی کشیده و در جا می‌نشیند.
پرویز با اخم‌هایی در هم خطابش قرار می‌دهد.
- چرا ترسیدی؟ خواب بد دیدی؟
آب دهانش را به زور بلعیده و موهای پریشان لخت مشکی‌اش را به عقب می‌راند. در حقیقت از دیدن پرویز در آن فاصله‌ی نزدیک‌ ترسیده اما برای اینکه دوباره عصبانی نشود له دروغ می‌گوید:
- آره داشتم کابوس می‌دیدم!
پرویز کنارش می‌نشیند و با دست صورت گرد سفیدش را قاب می‌گیرد. خدا می‌داند که چقدر قلبش برای آن چشم‌های معصوم و برق گیرایش بی‌قراری می‌کند.
- تو هیچ وقت نباید بترسی، من همیشه کنارتم.
مهتاب کمی خودش را عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
علیرضا
نگاه آخرش را در آیینه می‌اندازد و با رضایت لبخند می‌زند. با سوت رضا به سمتش برمی‌گردد.
- به به علی آقا خوشتیپ کردیا، هرکی ندونه فکر می‌کنه داری می‌ری خواستگاری! بیا این ساعتم ببند که دیگ حسابی دخترکش بشی.
دستش را دراز می‌کند و ساعت چرم مشکی را که ست جذابی با کت شلوار همرنگش ایجاد کرده، می‌گیرد.
- جوری که تو تعریف می‌کنی، هرکی ندونه فکر می‌کنه من همیشه کثیف و شلخته‌ام!
رضا در حالی که دکمه‌ها‌ی سر آستین سرمه‌ایش را می‌بندد می‌گوید:
- خدایی چندبار در سال اینجوری موهاتو ژل می‌زنی و شیش تیغ می‌کنی برادر من؟
سپس با صدای بلند می‌خندد.
- باشه آقا رضا نوبت منم میرسه.
رضا دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌گیرد.
- راستی کلیدای ویلا رو از سرهنگ گرفتی؟
در حالی که کتش را می‌پوشد می‌گوید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
دریا
با چشم تند تند متن روی دعوتنامه را می‌خواند و بعد با خوشحالی و صدای نسبتا بلندی می‌گوید:
- باورم نمیشه، دعوت شدیم بریم مشهد؟
برزکار که با ابروهای بالا رفته تنها نظاره‌اش می‌کند، در مقابل ذوقش تنها به تکان دادن سرش اکتفا می‌کند. دریا که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد، پاکت سفید دعوتنامه را در دست فشرده و دوباره می‌پرسد:
- یعنی باید توی آسایشگاه اونجا تئاترمون‌ رو اجرا کنیم؟ یعنی رسما تو جشنواره‌اشون شرکت کنیم؟
برزکار دست‌هایش را در هم قلاب کرده و بی حوصله می‌گوید:
- دو روز دیگه، تو به همراه خانم اکبری، اميرحسين و الیاس راهی‌ مشهد میشید. هم تو جشنواره تئاترشون شرکت می‌کنید، هم این همه مدت درخواست سفر زیارتی به مشهد رو داشتی به خواسته‌ات می‌رسی!
چشمان دریایی‌اش از خوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #36
به جای روزبه، برزکار پاسخ می‌دهد.
- شماها همو می‌شناسید؟
روزبه یک‌ تای ابرویش را بالا فرستاده و می‌گوید:
- بله خیلی خوب هم می‌شناسیم! با همدیگه همسایه‌ایم!
آبی چشمانش مواج شده و بی‌توجه به روزبه، رو به برزکار با ته‌مانده‌ی امیدش می‌پرسد:
- راننده هنوز نیومده؟‌
اینبار روزبه به جای برزکار پیش دستی می‌کند.
- چطور منو به این گندگی نمی‌بینی دریا خانم!
این را با چهره‌ی خندان و چشم‌هایی که از فرط شیطونی می‌درخشند می‌گوید. خوب می‌تواند ناراحتی و حرص دخترک را از این موضوع حس کند. حقیقتا خودش هم فکرش را نمی‌کرد در اینجا با دریا ملاقات کند چرا که نمی‌دانست او در این اسایشگاه مشغول به کار است.
چهره‌ی دریا از خشم و ناراحتی سرخ می‌شود، دلش می‌خواهد همین الان سر این مرد را از تنش جدا کند.
- دریا جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
علیرضا
در حیاط را پشت سر بسته و‌ داخل حوض کوچک وسط حیاط صورتش را آب می‌زند. از همین‌جا هم می‌تواند بوی خوش قرمه سبزی را حس کند. دلش از گرسنگی ضعف می‌رود و به سمت خانه پاتند می‌کند. مثل همیشه صدایش را بلند می‌کند.
- سلام عزیز جون...کجایی من اومدم.
با دیدن‌ چند کفش جلوی‌ در با حدس اینکه خانواده‌ی عمه‌اش آمده باشند (یاالله) گویان وارد می‌شود. در بدو ورودش عمه مهری‌اش به استقبالش می‌اید.
- سلام به روی ماهت عمه جان...دلتنگت بودیم!
با عمه‌اش روبوسی می‌کند.
- سلام عمه منم دلتنگتون بودم...بچه‌ها کجان؟
- سلام پسردایی، خسته نباشی.
به سمت یاسمن برمی‌گردد، روسری صورتی و چادررنگی هم رنگ گلداری که به سر دارد، صورتش را جوان تر از یک دختر ۲۵ ساله نشان می‌دهد.
- سلام یاسمن خانم، ممنونم.
روی مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
روزبه
آخرین ایست بازرسی را هم رد کرده و نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد. هوا کاملا گرگ و میش است و چند کیلومتر دیگر به مکانیکی مورد نظرش می‌رسد.
نگاهش بی اختیار روی دریا و پسربچه‌ی ‌کناری‌اش که معصومانه به خواب رفته، می‌لغزد. باید هرچه زودتر دربار‌ه‌ی این دختر و ارتباطش با اسایشگاه و برزکار اطلاعات کسب کند.
هنوز یک ثانیه هم نگذشته که دریا چشمانش را باز کرده و آبی خروشانش با آسمان سیاه چشمان روزبه گره‌ می‌خورد. روزبه سریع نگاهش را به جاده دوخته و در دل لعنتی به خود می‌فرستد. همین مانده که دخترک با خود خیال کند روزبه به او نظر دارد. از این تصور پوزخندی کنار لبش جا خوش می‌کند، فکرش‌ هم محال و دور از ذهن است. دریا خیمازه بلند بالایی کشیده و پتو را روی امیرحسین مرتب می‌کند سپس با اخم نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
دریا
کفش‌هایش را درآورده و از تماس پاهای برهنه‌اش با شن‌های خیس ساحل غرق لذت می‌شود.
برای ثانیه‌ای چشمانش را با آرامش روی هم می‌گذارد و اولین تصویری که جلوی‌ دیدگانش نقش می‌بندد چهره‌ی خندان پدر و مادرش است. خاطرات شیرین کودکی‌اش در ذهنش نقش می‌بندد و نسیم اول صبح که صورتش را نوازش می‌کند لطافت دستان پر مهر مادرش را یادآور می‌شود. خدا می‌داند که چقدر دلش برای آن دو فرشته که خیلی زود تنهایش گذاشتند تنگ شده است، دلش می‌خواهد هرگز چشمانش را باز نکند و آن چهره‌ها از نظرش محو نگردند. با صدای جیغ مانند مهدی سریع چشمانش را گشوده و صورت رنگ پریده‌اش را می‌نگرد.
- دریا جون...بیا. امیرحسین...امیرحسین داره غرق می‌شه!
همین حرفش کافی‌ است که تنش متحمل رعشه‌هایی شدید شود و قلبش در دهانش بکوبد.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
مهتاب
در چوبی را فشرده و با تردید وارد کافه می‌شود. در نگاه اول تخت‌های چوبی و دیوارهای کاه گلی که فضای سنتی به فضا دادن توجه‌اش را جلب می‌کند. به سمت آبنمای بزرگ کنار پنجره رفته و روی تخت روبرویش درست محل مقرر شده جای می‌گیرد.
همیشه از خلاف هایی که پدر و برادرش می‌کردند بیزار بود و هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کرد روزی خود مجبور به اعمال آنها شود. از این همه ضعیفی و بی‌پناهی خودش حالش بهم می‌خورد. با حس انزجاری که در جودش پخش می‌شود، ناخن‌های بلند لاک زده‌اش را در کف دست فشار می‌دهد.
با صدای آشنایی سر بلند کرده که با دیدن مرد روبرویش چشمانش تا اخرین حد ممکن گشاد می‌شود.
- سلام بر بانوی زیبا!
به آنی تمام تنش یخ می‌بندد و به سختی آب‌دهانش را می‌بلعد، دروغ نیست اگر بگوید به شدت از این مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا