متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پلیس به اضافه‌ی عشق | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 3,416
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #51
سپس صدایش را پایین‌تر آورده و کمی به سمتش خم می‌شود.
- داشتی یارو رو می‌دادی دست پلیس! می‌دونی چه تهمتی بهش زدی!
دریا با حالتی زار نگاهش می‌کند.
- آخه من... .
خانم اکبری دوباره حرفش را قطع می‌کند.
- آخه نداره عزیزم، یه عذرخواهی بکن و قال قضیه رو بکن!
دریا با چهره‌ای دمغ به صندلی‌اش تکیه زده و لپش را از درون به دندان می‌گیرد. مطمئن است حتی اگر به قیمت اخراج شدنش هم تمام شود محال است از این مرد با آن چشم‌های پیروزمند دلجویی کند. چشم غره‌ای به روزبه که از آینه‌ی جلو با نیشخند نگاهش می‌کند، رفته و با خود زمزمه می‌کند:
- من که بالاخره دستت رو جلوی همه رو می‌کنم، حالا بخند بچه زرنگ!

***
مهتاب

با بی‌حوصلگی و قدم‌هایی سست پله‌ها را طی می‌کند تا به طبقه‌ی پایین برسد. باز هم پرویز معامله دارد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #52
*** دریا
از صبح قدم به قدم شبیه به سایه همه جا در حال تعقیب اوست. حتم دارد یک جای کار این مرد می‌لنگد و از روزی که به تهران برگشته‌اند با خود عهد کرده تا او را جلوی‌ همه رسوا کند. برای همین نزدیک سه روز است که تمام کار و زندگی‌اش شده است پوشیدن لباس‌های رنگارنگ زنانه و آرایش غلیظ، که بی‌شباهت به تیپ اسپرت و ساده‌ی همیشگی‌اش است. هرچند که عینک آفتابی مربعی بزرگی هم چاشنی‌اش کرده که مبادا چهره‌اش توسط روزبه شناسایی شود.
قدم‌های سست شده‌اش را پشت سر روزبه به داخل مترو بر می‌دارد و مراقب است که توسط او دیده نشود. امروز برخلاف روزهای گذشته روزبه جاهای مختلفی سر زده و گویی او هم نیز در حال تعقیب کسی باشد. او را از پنهان شدن‌هایش پشت دیوار و زاغ سیاه چوب زدن دختری که ساعت‌هاست به دنبالش هستند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #53
تمام این‌ها طی چند ثانیه اتفاق می‌‌افتد، شوک بدی به او وارد می‌شود و از درد بد برخورد استخوان‌های کمرش با دیوار صدای جیغش بلند می‌شود:
- آی وحشی کمرم شکست!
روزبه با خشم عینک دودی‌اش را از روی صورتش برداشته و آن را به طرف دیگری پرت می‌کند. با دیدن دریا پشت آن عینک مضحک‌، چشمانش درشت شده و خون به صورتش می‌دود. اینبار یقه‌ی مانتواش را در مشت فشرده و او را بیش از پیش به دیوار می‌فشارد. فکش از شدت خشم منقبض می‌شود.
- بازم تو! اینبار داشتی چه غلطی می‌کردی؟ باید حدس می‌زدم اون احمقی که توی این چند روز ناشیانه تعقیبم‌ می‌کرد تو‌ بودی!
دریا‌ قفسه‌ی سینه‌اش با شتاب بالا و پایین می‌شود و حرف‌هایش منقطع منقطع است. حتی آن چشم‌های جدی ترسناک هم نمی‌تواند مانع از بلبل زبانی ذاتی‌اش شود.
- یقه... رو ول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #54
***
دریا
با صدای باز و بسته شدن در حیاط، برای صدمین بار از جا‌ بلند شده و از کنار پرده بیرون را دید می‌زند. با دیدن سارا پرده را انداخته و نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌فرستد. مینا با قدم‌های آرام درحالی‌که دستش را پشت کمر برده و آن را می‌فشارد، وارد هال می‌شود.
- چته دختر، چرا ورود خروج‌‌ها رو چک می‌کنی؟
نگاه دستپاچه‌اش را از شکم بزرگش به صورت ورم کرده‌اش می‌دوزد.
- هیچی، همینطوری!
مینا مشکوک نگاهش می‌کند، می‌خواهد چیزی بگوید که از درد شکم چهره‌اش در هم می‌رود و ناخواسته صدای ناله‌‌اش بلند می‌شود.
- وای دلم!
دریا نگران به سمتش رفته و با گرفتن دستش کمک می‌کند روی زمین بنشیند.
- حالت خوبه؟ فکر کنم وقتشه!
مینا به سختی روی زمین می‌نشیند و از درد بر خود می‌پیچد.
- دکتر گفت شیش روز دیگه به دنیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #55
***
علیرضا
روی تخت چوبی گوشه‌ی تراس تکیه زده است. نسیم ملایمی صورتش را نوازش می‌کند و عطر گل‌های یاسی که از دیوارهای حیاط کوچک خانه‌اشان آویزان است، حسابی مدهوشش کرده. ذهن سرکشش اما بی‌پروا در پی دو گوی عسلی غمگین می‌چرخد. حرف‌های دخترک که با صراحت و ناراحتی خودش را خلافکار خوانده، حسابی او را به فکر فرو برده است. حتم دارد دخترک از کاری که می‌کند راضی نیست، اما باید به چرایی انجام کارش پی‌ ببرد. شاید هم برادرش او را مجبور به انجام این کارها می‌کند. هر چه که هست باید گزارشش را به سرهنگ بدهد. با نشستن عزیز جون درست در کنارش لبخندی به لب نشانده و لیوان شربت بهار نارنج را از دستش می‌گیرد. او تنها کسی است که با لبخندها و نوازش‌های مادرانه‌اش خستگی و غم‌ها را از تنش بیرون می‌کند.
- ممنون عزیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #56
***
دریا
بچه عجیب‌ترین موجود دنیاست، می‌آید عاشقت می‌کند، رنجی ابدی در وجودت می‌کارد و تا آخرین لحظه تو را دچار دیوانگی می‌کند، دیوانگی همراه با رنج نشأت گرفته از عشق. وصف این جملات مادرش را الان حس می‌کند، درست لحظه‌ای که نوزاد تازه متولد شده مینا را با ترس و لرز در آغوش می‌کشد. به چشمان پف کرده‌‌ی نیمه بازش خیره می‌شود و دستانش را دور کودک ریز جسته سفت می‌کند. لبخند عریضی روی لبان سرخ‌رنگش نقش می‌بندد.
- مینا ببینش چقدر خوشگله، خداروشکر به خودت رفته.
مینا با خستگی و بی‌حالی به چهره‌ی سرخ کودکش می‌نگرد. ضعف و درد حاصل از زایمان لحظه‌ای امانش نمی‌دهد. چشمانش‌ هر لحظه پر و خالی می‌شود و چقدر دلش می‌خواست مادر یا خاله‌اش در این لحظه کنارش بودند، هر چند بابت وجود دریا که کمی از خواهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #57
***
مهتاب
از روی کاناپه راحتی چرم مقابل شومینه بلند شده و قامت راست می‌کند. سرش را می‌چرخاند، عقربه‌های ساعت دیواری گرد به طرح رومی، زمان نزدیک شدن به مهمانی را یادآوری می‌کند. آه از نهادش بلند می‌شود، یک مهمانی کذایی دیگر در ویلای لواسان و در پوشش جشن برای آسایشگاه! هرچند ظاهرش این است اما در باطن محلی برای معامله‌های مواد پرویز و پوششی جهت لو نرفتنش است. برای لحظه‌ای چهره‌ی علیرضا در نظرش نقش می‌بندد. حتم دارد او هم برای مهمانی امشب دعوت است، هر چند بعد از معامله‌ی کلان و سود خوبی که هر دو به جیب زدند دور از انتظارش هم نیست. سرش را به طرفین تکان داده و سعی می‌کند فکرش را به جایی جز به اندیشیدن به آن مرد معطوف کند.
به سمت کمد گوشه‌ی اتاق نسبتاً بزرگش می‌رود. کت و شلوار مشکی‌رنگ با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #58
***
علیرضا
از سینی نوشیدنی‌‌ای برداشته و روی میز مقابلش می‌‌گذارد. نامحسوس و با دقت اطرافش را می‌پاید. برخلاف تصورش این مهمانی شبیه مهمانی‌ای که انتظارش را داشت نیست. بنرهای خیریه در جای‌جای ویلا خودنمایی می‌کند و پر از افراد عادی و از همه جا بی‌خبر است. رضا که به عنوان بادیگارد بالای سرش ایستاده، خم شده و کنار گوشش پچ می‌زند.
- علیرضا اونجا‌ رو باش، اون دوتا خانم همراه اون دوتا پسر بچه رو ببین!
به سمت خانم نسبتاً مسن و دختر جوان لاغر اندامی که پسر بچه‌ای را روی ویلچر حمل می‌کند، نگاه می‌اندازد.
- اون دوتا پسر بچه همون‌هایی هستن که توی جشنواره مشهد شرکت کردن، اون دوتا خانم هم پرستاراشونن.
زیر چشمی نگاهشان می‌کند. خانم مسن همراه با کودکی که دست ندارد، آرام و موجه به نظر می‌رسد، اما‌ دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #59
***
دریا
تکه‌های پرتقال پوست کنده را با چنگال به دهان امیرحسین نزدیک می‌‌کند.
- خانم اکبری می‌گم این آقای برزکار هم وضع مالی خوبی داره‌ ها، رو نکرده بود!
خانم اکبری گاز بزرگی به شیرینی‌اش می‌زند.
- تو چیکار به این حرفا داری دختر جان!
کلافه نگاه آبی‌ آسمانی‌اش را در کاسه می‌چرخاند.
- پوف باشه کاری ندارم! ولی مگه نگفت این مراسم تجلیل از ماست اونم بخاطر برنده شدنمون توی جشنواره؟
- خب؟
دستانش را در هم قلاب کرده و به سمتش متمایل می‌شود.
- این بیشتر شبیه یک مهمونی تا تجلیل از ما!‌ نگاه کن لباس اکثر مهمونا مارک! البته به جز یک تعداد محدود!
خانم اکبری پشت چشمی برایش نازک می‌کند.
- وای دریا جان تو‌ چیکار به لباس مهمونا داری؟ نکنه اینبار می‌خوای آقای برزکار شک کنی و اونو متهم کنی؟ چرا عبرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #60
***
علیرضا
با دستمال عرق نشسته روی پیشانی‌اش را پاک کرده و سعی می‌کند به لرزش دستانش مسلط شود.
طی تصمیم ناگهانی از جا پاشده تا از زیر نگاه‌های سنگین و خشمگین او خلاص شود. ناخوداگاه به سمت میزی که مهتاب رویش نشسته می‌‌رود.
- اجازه هست؟
مهتاب نگاه غمگینش را بالا می‌آورد و برای صدمین بار دل علیرضا را می‌لرزاند.
- خواهش می‌کنم.
صندلی را عقب‌ کشیده و با چشم به رضا اشاره می‌زند که تنهایشان بگذارد. صرفاً جهت خالی نبودن عریضه سعی می‌کند جو ساکت بینشان را بشکند.
- به نظر سر حال نمیاید؟
با دست موهای لختش را به عقب می‌راند و از نظر علیرضا می‌گذرد که تمام رفتارهای این دختر دل‌فریب است.
- حوصله‌ی شلوغی ندارم.
ناخوداگاه ضربان ناآرام قلبش کنار این دختر آرام می‌گیرد، گویی برای لحظات کوتاهی زمان و‌ مکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا