متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پلیس به اضافه‌ی عشق | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 3,446
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
روزبه
نگاهش خیره روی شعله‌های آتشی است که به تازگی روشن کرده و هر از گاهی هم از گوشه‌ی چشم به دریا که امیرحسین روی پایش به خواب رفته می‌نگرد. پیراهن مردانه‌اش نمور به تنش چسبیده و عضلات برجسته‌اش را بیش از پیش نمایان می‌سازد. حتی گاهی نگاه دریا روی رگ‌های برجسته دستش می‌لغزد. اتفاق چند لحظه‌ی قبل حسابی همگی‌‌شان را ترسانده و مهر سکوت به لب‌هایشان زده است‌. گویی همه‌‌شان‌ احتیاج دارند تپش‌های بی‌امان قلبشان را آرام سازند.
- فکر نمی‌کردم اهل کمک کردن باشی!
با صدای آرام دریا بالاخره سکوت بین‌شان شکسته می‌شود. سرش را بالا گرفته و در چشم‌های آبی رنگش خیره می‌شود. لحنش این‌بار عاری از هر گونه تیکه‌ای است، روزبه این را به خوبی می‌فهمد اما می‌گوید:
- تو این شرایط هم دست از تیکه بارون کردن من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #42
*** مهتاب
با خشمی که از رفتارش مشهود است، پا درون عمارت می‌گذارد. با عجله از پله‌های مارپیچی بالا رفته و وقتی پشت در اتاق پرویز قرار می‌گیرد، نم نشسته در چشمانش را پس می‌زند. نفس عمیقی کشیده و بدون در زدن وارد می‌شود. بدنش از خشم می‌لرزد و قلبش بی‌امان خود را به سینه می‌کوبد.
- چرا منو فرستادی برم با مسعود معامله کنم؟
نگاه سرد پرویز بیرون پنجره‌ی اتاقش، جایی از حیاط بزرگ عمارت را هدف گرفته است. بدون اینکه نیم نگاهی به چهره‌ی زار مهتاب کند، همانطور که دود سیگارش را بیرون می‌فرستد خونسرد جوابش را می‌دهد.
- مشکلش کجاست؟
این آرامش کلامش، این خونسردی‌اش، بیش از پیش مهتاب را کلافه و عصبی می‌‌کند.خون به صورتش هجوم می‌آورد و صدایش بالا‌تر از حد معمول می‌رود.
- منو فرستادی پیش کسی که ازش فراریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
دریا
با توقف خودرو پلکاهایش را باز می‌کند. با پشت دست چشمانش را ماساژ داده تا از تاری دیدش کاسته شود. با دیدن تابلوی سر در آسایشگاه متوجه می‌شود رسیده‌اند. روزبه از ماشین پیاده شده تا به سمت نگهبانی برود و نامه‌ی همراهش را نشان بدهد. در همین حین دریا با خوشحالی برگشته و رو به خانم اکبری که‌ چهره‌اش حسابی در هم است می‌گوید:
- بالاخره رسیدیم مشهد...خداروشکر.
خانم اکبری بدون اینکه ذره‌ای از گره‌ی میان ابروان باریکش باز کند با لحن سردی جوابش را می‌دهد.
- واقعا خداروشکر!
لبخند‌ روی لبش ماسیده و حس شادی در قلبش جای خود را به دلشوره می‌دهد. به صندلی تکیه زده و منتظر آمدن روزبه می‌شود. حتم دارد به محض بازگشتشان به تهران خانم اکبری حتما گزارش اتفاقی که در شمال برای امیر حسین افتاد را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #44
***
علیرضا
مشغول نوشتن گزارش اتفاقاتی که امروز افتاد هست و ذهنش جایی دیگر سیر می‌کند. جایی در میان اعماق دو گوی عسلی خجالت زده و غمگین!
نمی‌داند چرا حس می‌کند قبلا این آدم را ملاقات کرده است، این دخترک نا آشنا زیادی برایش آشنا جلوه می‌کند! با صدای تقه‌ی در پرونده را می‌بندد، صدایش را یا سرفه‌ای مصلحتی صاف کرده و با گفتن بفرمایید اجازه‌ی ورود را صادر می‌کند. رضا بر خلاف همیشه آرام وارد اتاقش شده و خطابش قرار می‌دهد.
- علیرضا گزارش آماده است؟ باید برای سرهنگ ببرم!
با پشت دست چشم‌های خسته اش را ماساژ داده و پرونده سبز رنگ را به سمت رضا می‌گیرد.
- آره آمادست... فقط تو چرا انقدر دپرسی؟
رضا لبخندی تصنعی زده و علیرضا به خوبی به مصنوعی بودنش پی می‌برد.
- خوبم...سرهنگ گفت بهت بگم وقتشه با برزکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #45
دریا
تعظیم کوتاهی رو به جمعیت حاظر در آمفی تئاتر آسایشگاه می‌کند. لبخندی روی لب نشانده و با هل دادن ویلچر امیرحسین و با کمک چند نفر از صحنه‌ی نمایش پایین می‌ایند. نمایش او و امیرحسین آخرین بخش از برنامه‌اشان بود، البته با فاکتور گرفتن از اجرای نقاله خوانی شاهنامه که توسط دختر بچه‌ای که دچار اوتیسم بود اجرا می‌شد. به محض رفتن‌ به بک استیج، پسری جوان و لاغر اندام به سمتشان آمده و با گفتن اینکه قصد دارد برای روزنامه‌‌اشان با امیرحسین مصاحبه کند از دریا خواهش می‌کند تنهایشان بگذارد.
دریا لبخند عریض روی لبش را حفظ کرده و از میان جمع نسبتا شلوغ مردم گذر می‌‌کند تا به حیاط آسایشگاه برسد.
از غرفه‌های خطاطی و هنر های دستی یک به یک عبور کرده و با بچه‌ها که هر کدام دچار محدودیت های ذهنی، حرکتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #46
صورت سفید دریا از خشم به سرخی گراییده و با حرص به جان کندن پوست‌های لبش می‌افتد. چشم‌هایش را ریز کرده و از پشت قامت بلند و رو فرم روزبه را نظاره می‌کند.
- یک سلامتی نشونت بدم اونورش نا پیدا! من که بالاخره مچ تو رو میگیرم مردک خلافکار!
- ببخشید خانم سعادتی؟
برگشته و مرد مقابلش را از نظر می‌گذراند. چشم‌های مشی رنگ و پوست سبزه‌اش چهره‌ای جداب به او داده، می‌شناسدش مدیر اسایشگاهست. لبخند دستپاچه‌ای روی لب نشانده و مشغول خوش و بش با او می‌شود.
- سلام جناب رستگار از دیدنتون خوش وقتم.
- سلام خانم منم همینطور، از نمایشتون لذت بردم، خواستم بابت اینکه این مسیر رو تا مشهد تشریف آوردید، بهتون خوش آمد بگم و تشکر کنم.
ابروهایش ناخوداگاه از این حجم ادب بالا می‌پرند، رفتار مودبانه‌ی این مرد کجا و رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
چند ساعتی می‌شود که به راه افتاده‌اند، طاها و امیرحسین کنار یکدیگر نشسته‌اند و با ذوق از اتفاقات جشنواره برای یکدیگر می‌گویند و پز لوح‌های اهدایی‌شان را به یکدیگر می‌دهند. خانم اکبری از اتفاق شمال به بعد با دریا سنگین شده و بی توجه به او مشغول ور رفتن با گوشی اش است. اما دریا با استرسی که سعی می‌کند در رفتارش مشهود نباشد سعی می‌کند از چشم تو چشم شدن با روزبه که هر از گاهی با نگاهی شیطون از اینه‌ی جلو نظاره‌اش می‌کند امتناع ورزد. ترس بدی به جانش نشسته و دلش آشوب است چرا که نمی‌داند با چه آدم خطرناکی روبرو شده! اصلا این مرد کیست؟ ناخن‌های دستش را محکم به کف دستش فرو می‌دهد و زیر چشمی حرکات روزبه را که با بی خیالی رانندگی می‌کند می‌پاید. صورتش از این حجم بی‌تفاوتی‌ در هم می‌رود، انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #48
ابروهای مرد از این حرفش بالا پریده و دقیق نگاهش می‌کند تا از صحت حرف‌هایش مطلع شود.اخم‌هایش در هم رفته و سریع بیسیم می‌زند و اعلام موقعیت می‌کند. طولی نمی‌کشد که چند نیروی پلیس دور ماشین جمع می‌شوند، دست روزبه را پیچانده و با آوردن به پشتش او را به ون می‌چسبانند‌. ماموری مشغول بازرسی بدنی‌اش می‌شود و چند نفری هم ماشین را وارسی می‌کنند.
- چه اتفاقی افتاده این کارها برای چیه؟
این را روزبه با لحنی متعجب می‌پرسد.
- ساکت آقا!
از لحن خشن و قاطع مامور پلیس، نیش دریا شل شده و دلش اندکی خنک می‌شود. در دل از اینکه توانسته دست یک خلافکار را رو کند خوشحال شده واین حس پیروزی در چهره‌اش هم هویدا می‌شود. گونه‌ی روزبه به ماشین چسبیده و نگاهش خیره به چشم‌های براق دریاست، لحظه‌ای دلش برای آن نگاه مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #49
دریا درمانده نگاهشان می‌کند. دمای بدنش آنقدر بالا رفته که تمام صورتش سرخ شده.‌آب دهانش خشک شده و طعم گسی به خود گرفته است. او مطمئن است به چیزهایی که دیده و شنیده! حال همه چیز بر خلاف تصورش پیش رفته. مامور پلیسی که میانسال تر از بقیه هست خطابش قرار می‌دهد.
- دخترم می‌دونی با دروغی که گفتی ممکن بود چه دردسری درست کنی؟
گویی کام دهانش به سقف چسبیده و فکش قفل شده باشد، از بیچارگی‌ بغض کرده و نم اشک در چشمانش می‌نشیند.
روزبه پیش دستی کرده و با قرار دادن دستش پشت کمر مرد سعی می‌کند از دریا فاصله بگیرند.
- جناب سروان یک لحظه تشریف بیارید من باید یک چیزی رو بهتون توضیح بدم... .
با دور شدنشان دیگر ادامه‌ی حرف‌هایشان را نمی‌شنود. تنها نگاهش روی چهره‌های نگران و درمانده‌ی امیرحسین و طاها و خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #50
خانم اکبری به محض آمدنش، اخم‌هایش را در هم کرده و لحن اعتراض گونه‌اش بلند می‌شود.
- باز چه دردسری به پا کردی دریا! هر جا که تو باشی دردسر هم همونجاست!
روزبه پشت فرمان جای می‌گیرد و اینه‌ را درست روی صورت او تنظیم می‌کند. گویی می‌خواهد ریز به ریز عکس‌العمل‌های دخترک را زیر نظر گرفته و در دل حسابی به او بخندد. نمی‌داند چرا دیدن عصبانیت و حرص خوردن دریا برایش تبدیل به تفریح شده. خانم اکبری اما قصد کوتاه آمدن ندارد و حرفش را در پی می‌گیرد.
- آخه این چه تهمتی بود به آقا روزبه زدی؟ ایشون از طرف آقای برزکار تایید شده است! اخه تو فکر هم می‌کنی دختر؟
دریا تمام این مدت با چهره‌ای در هم سرش را پایین انداخته و پوزخند عمیق روزبه که از اینه‌ی جلو نگاهش می‌کند را نمی‌بیند. صدای خانم اکبری برایش شبیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا