• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پلیس به اضافه‌ی عشق | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 83
  • بازدیدها 5,245
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
297
پسندها
1,951
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
با تنه‌ی محکمی که بهش می‌خورد رشته‌ی افکارش از هم گسسته می‌شود. با بدخلقی به سمت پسر جوان می‌چرخد قبل از این‌که فرصت پیدا کند تا چیزی بگوید، پسر تندتند کلمات را پشت هم روانه می‌کند.
- هوا ابریه انگار قراره بارون بیاد! نمازخونه!
با شنیدن اسم رمز بدون اینکه کوچکترین نگاهی به پسر کند. دست‌هایش را درون جیب تنگ شلوارش فرو برده و با قدم‌هایی آرام به سمت نمازخانه‌ی بیمارستان می‌رود.
کفش‌هایش را درآورده و وارد فضای کوچک نمازخانه که با چند قفسه‌ی کتاب دعا و قرآن و فرش‌هایی سبزرنگ مزین شده، می‌شود. تنها دو نفر داخل اتاق هستند، مردی کهنسال که در حال نماز خواندن است و حاج رضا! کتاب دعایی به دست دارد و همزمان تسبیح فیروزه‌ای دانه درشتش را در دست می‌چرخاند. بدون اینکه جلب توجه کند به سمت تک شوفاژ کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
297
پسندها
1,951
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
وارد راهرو بیمارستان می‌شود و می‌خواهد به سمت پذیرش برود که با صدای مردد علیرضا به سمتش می‌چرخد.
- روزبه؟
چشمانش از اشک سرخ است و رنگ پریده به نظر می‌رسد، در آغوش روزبه فرو رفته و به اندازه دلتنگی‌هایش او را به خود‌ می‌فشارد.
- حال عزیز جون چطوره؟
دستی به موهای نامرتبش می‌کشد، نگاهش در صورت سرخ روزبه چرخ خورده و روی پریشان حالی‌اش مکث می‌کند.
- دکترا میگن سکته رو رد کرده، اما رگ‌های قلبش بسته شده باید آنژیو بشه.
قلبش با هر کلمه فشرده شده و نفسش تنگ می‌شود. مردمک لرزان چشمانش در نگاه پر تشویش علیرضا دودو می‌زند وقتی که با هیجان و استرس می‌پرسد.
- الان کجاست باید ببینمش!
علیرضا دستانش را بالا آورده و سعی می‌کند کمی از تشویش درونی‌اش را آرام سازد.
- نگران نباش داداش خطر رفع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
297
پسندها
1,951
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
***مهتاب
چنگال طلایی رنگ را با بی میلی میان گوشت‌های داخل بشقابش تاب می‌دهد و نگاه خیره‌اش به کاهوهای تازه‌ی سالاد است. در نهایت سکوت سنگین سالن غذا خوری را فریبرز می‌شکند.
- چرا شامتو نمیخوری؟ الان نیم ساعته که داری با غذات ور میری! اگه دوست نداری بگم چیز دیگه برات درست کنن!
مهتاب آنقدر غوطه ور در افکارش است که حتی صدای او را هم نمی‌شنود. فریبرز با دستمال گوشه‌ی دهانش را پاک کرده و بی‌حوصله در حالی که کمی صدایش را بالا برده دوباره خطابش قرار می‌دهد.
- با توام چرا جواب نمیدی؟
مهتاب شتابان در حالی که از دنیای خیالاتش به سالن مجلل و میز غذا خوری لوکس فریبرز پرتاب می‌شود، سر بالا می‌آورد.
- متوجه نشدم ببخشید!
فریبرز یک تای ابرویش را بالا فرستاده و عمیق در گوهای عسلی رنگش خیره می‌شود، گویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
297
پسندها
1,951
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
***علیرضا
نیمچه لبخندی سرسری نثار برزکار می‌کند و نگاهی دزدکی‌ به مهتاب می‌اندازد.از لحظه‌ای که آمده دخترک کوچکترین توجه‌ای به او نشان نداده و این موضوع حسابی آزارش می‌دهد. فریبرز دوتا از آخرین ورق‌های پاسورش را روی میز انداخته و با غرور می‌گوید:
- دوتا چهار پشت سر هم! باختی!
سپس بی‌خیال به صندلی پشتی‌اش تکیه زده وسیگار برگش را آتش می‌زند. علیرضا کارت‌هایش را از نظر می‌گذراند، دوتا یک! نوشیدنی مقابلش را در دست گرفته و نامحسوس پوزخند جا خوش کرده روی لبان مهتاب را نظاره می‌کند.
- شانس باهام یار نبود و البته حواسم جای دیگه بود!
خدمتکار در گوش برزکار زمزمه‌ای می‌کند که او از جا بلند شده و به سمت حیاط عمارت می‌رود.
- من الان بر می‌گردم، از خودت پذیرایی کن.
با رفتنش علیرضا کمی به سمت جلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا