• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پلیس به اضافه‌ی عشق | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 91
  • بازدیدها 5,480
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
با تنه‌ی محکمی که بهش می‌خورد رشته‌ی افکارش از هم گسسته می‌شود. با بدخلقی به سمت پسر جوان می‌چرخد قبل از این‌که فرصت پیدا کند تا چیزی بگوید، پسر تندتند کلمات را پشت هم روانه می‌کند.
- هوا ابریه انگار قراره بارون بیاد! نمازخونه!
با شنیدن اسم رمز بدون اینکه کوچکترین نگاهی به پسر کند. دست‌هایش را درون جیب تنگ شلوارش فرو برده و با قدم‌هایی آرام به سمت نمازخانه‌ی بیمارستان می‌رود.
کفش‌هایش را درآورده و وارد فضای کوچک نمازخانه که با چند قفسه‌ی کتاب دعا و قرآن و فرش‌هایی سبزرنگ مزین شده، می‌شود. تنها دو نفر داخل اتاق هستند، مردی کهنسال که در حال نماز خواندن است و حاج رضا! کتاب دعایی به دست دارد و همزمان تسبیح فیروزه‌ای دانه درشتش را در دست می‌چرخاند. بدون اینکه جلب توجه کند به سمت تک شوفاژ کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
وارد راهرو بیمارستان می‌شود و می‌خواهد به سمت پذیرش برود که با صدای مردد علیرضا به سمتش می‌چرخد.
- روزبه؟
چشمانش از اشک سرخ است و رنگ پریده به نظر می‌رسد، در آغوش روزبه فرو رفته و به اندازه دلتنگی‌هایش او را به خود‌ می‌فشارد.
- حال عزیز جون چطوره؟
دستی به موهای نامرتبش می‌کشد، نگاهش در صورت سرخ روزبه چرخ خورده و روی پریشان حالی‌اش مکث می‌کند.
- دکترا میگن سکته رو رد کرده، اما رگ‌های قلبش بسته شده باید آنژیو بشه.
قلبش با هر کلمه فشرده شده و نفسش تنگ می‌شود. مردمک لرزان چشمانش در نگاه پر تشویش علیرضا دودو می‌زند وقتی که با هیجان و استرس می‌پرسد.
- الان کجاست باید ببینمش!
علیرضا دستانش را بالا آورده و سعی می‌کند کمی از تشویش درونی‌اش را آرام سازد.
- نگران نباش داداش خطر رفع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
***
مهتاب
چنگال طلایی رنگ را با بی میلی میان گوشت‌های داخل بشقابش تاب می‌دهد و نگاه خیره‌اش به کاهوهای تازه‌ی سالاد است. در نهایت سکوت سنگین سالن غذا خوری را فریبرز می‌شکند.
- چرا شامتو نمی‌خوری؟ الان نیم ساعته که داری با غذات ور میری! اگه دوست نداری بگم چیز دیگه برات درست کنن!
مهتاب آنقدر غوطه ور در افکارش است که حتی صدای او را هم نمی‌شنود. فریبرز با دستمال گوشه‌ی دهانش را پاک کرده و بی‌حوصله درحالی‌که کمی صدایش را بالا برده دوباره خطابش قرار می‌دهد.
- با توام چرا جواب نمیدی؟
مهتاب شتابان درحالی‌که از دنیای خیالاتش به سالن مجلل و میز غذا خوری لوکس فریبرز پرتاب می‌شود، سر بالا می‌آورد.
- متوجه نشدم ببخشید!
فریبرز یک تای ابرویش را بالا فرستاده و عمیق در گوهای عسلی رنگش خیره می‌شود، گویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
***
علیرضا
نیمچه لبخندی سرسری نثار برزکار می‌کند و نگاهی دزدکی‌ به مهتاب می‌اندازد. از لحظه‌ای که آمده دخترک کوچکترین توجه‌ای به او نشان نداده و این موضوع حسابی آزارش می‌دهد. فریبرز دوتا از آخرین ورق‌های پاسورش را روی میز انداخته و با غرور می‌گوید:
- دوتا چهار پشت سر هم! باختی!
سپس بی‌خیال به صندلی پشتی‌اش تکیه زده وسیگار برگش را آتش می‌زند. علیرضا کارت‌هایش را از نظر می‌گذراند، دوتا یک! نوشیدنی مقابلش را در دست گرفته و نامحسوس پوزخند جا خوش کرده روی لبان مهتاب را نظاره می‌کند.
- شانس باهام یار نبود و البته حواسم جای دیگه بود!
خدمتکار در گوش برزکار زمزمه‌ای می‌کند که او از جا بلند شده و به سمت حیاط عمارت می‌رود.
- من الان بر می‌گردم، از خودت پذیرایی کن.
با رفتنش علیرضا کمی به سمت جلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
***
روزبه
زیر بغل هوشنگ را گرفته و درحالی‌که وزنش را روی بدن خودش می‌اندازد، از پله‌های حیاط بالا می‌روند. مینا هول هولکی درحالی‌که با دندان گوشه‌ی چادرش را حفظ کرده در خانه را باز می‌کند. جلوتر تو رفته و درحالی‌که تشکی را هول هولکی گوشه‌ی اتاق پهن می‌کند، می‌گوید.
- بفرما تو آقا روزبه، خدا از برادری کمت نکنه.
کمک می‌کند تا هوشنگ روی تشک بنشیند و در همین حین نگاهی به رنگ پریده و عرق‌های درشت روی پیشانی‌اش می‌اندازد.
- حالت خوبه؟
هوشنگ دستش را روی معده‌اش گذاشته و می‌نالد.
- معده‌ام داره آتیش می‌گیره!
بچه‌هایش در بدو ورود دورش را می‌گیرند و با خوشحالی پدرشان را که چند روزی کنارشان نبوده نظاره می‌کنند. مینا قرص‌‌هایش را آورده و سریع چندتا از آنها را به خورد هوشنگ که از درد رنگی به رخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
***
علیرضا
زمستان عاشقانه روزهایش را ورق می‌زند تا به بهار برسد، مجالی نمانده تا باز زمستان بماند و عاشقانه‌هایش. علیرضا دکمه‌ی خاموش چایی سازی که به جوش آمده را زده و مقداری آب جوش داخل ماگ مشکی رنگش می‌ریزد.
تی‌بگ را از جلدش خارج کرده و در حالی که آن را داخل لیوانش فرو می‌برد پشت میز کارش جای می‌گیرد. نگاهش خیره به برگه های پخش شده روی میز است و فکرش حوالی دخترک محبوبش چرخ می‌خورد. خوب می‌داند رابطه‌ی او با مهتاب همچون سنگ و شیشه است اما دلش توانایی پذیرش این موضوع را ندارد، خوب می‌داند دیگر آدم قبل از دیدن مهتاب نمی‌شود.گم در خیالاتش است که با باز شدن در و وارد شدن رضا نگاهش را به او که تند و سریع وارد اتاق می‌شود، می‌دوزد. با عجله سمت شوفاژ گوشه‌ی اتاق رفته و در حالی که دست‌های سرخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
سپس کمی تن صدایش را بالا می‌برد.
- بچه‌ها عمو روزبه رو اذیت نکنید، من میرم بالا شما هم بیاید!
بچه‌ها بی‌توجه گلوله‌ها را به تشویق‌های دریا که نامحسوس تحریکشان می‌کند به سمت روزبه پرتاب می‌کنند. روزبه بی‌حرکت و جدی نظاره‌اشان می‌کند که مجید به حرف می‌اید.
- عمو روزبه بیا برف بازی دیگه!
با اصرار ان دو لبخند محوی روی لبان روزبه نقش می‌بندد، چه اشکالی دارد بعد از مدتها فرو رفتن توی لاک خشک و رسمی‌اش حال باعث دلخوشی دو کودک شود.خم شده و جوابشان را با چند گلوله‌ی بزرگ می‌دهد. در نهایت بچه‌ها از دستش عاصی می‌شوند و پا به فرار می‌گذارند. قفسه‌ی سینه‌اش از فرط هیجان بالا و پایین می‌شود، آخرین باری که این چنین برف بازی کرده به دوران کودکی‌اش بر می‌گردد والا تا قبل از این تا بوده ماموریت‌های سخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
***مهتاب
پک اسباب بازی ها رو بین بچه ها پخش کرده و با لبخندی عریض خوشحالی‌اشان را نظاره می‌کند. سالهاست این آسایشگاه توسط فریبرز اداره می‌شود و به جز مواردی اندک هرگز به اینجا نیامده، چرا که به خوبی می‌داند این آسایشگاه پوششی برای مقاصد شوم برادرش است. گاهی آنقدر دلش برای بچه ها می‌سوزد و حس عذاب وجدان خفه‌اش می‌کند که هوس لو دادن فریبرز به سرش می‌زند اما احساسات خواهرانه‌اش و سرویس‌های خوبی که به این بچه های بی سرپرست می‌دهد مانعش می‌شود.
- خاله ببین عروسک من چقدر خوشگله!
روی دو زانو مقابل دختر بچه‌ی پنج ساله که موهایش را خرگوشی بسته می‌نشیند. لبخندش را وسعت داده و نگاهش را از شکاف عمیق کنار لبش می‌گیرد و به چشمان آبی رنگش می‌دوزد.
- خیلی قشنگه عزیزم مبارکت باشه.
سپس در حالی که دست روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
دریا لبخند خجالت زده ای زده و تند تند می‌گوید.
- نه این چه حرفیه، حتما الان پیداش می‌کنم.
سپس در را بسته و رو به روزبه‌ی منتظر می‌گوید.
- بشین برسونیمش بیمارستان، خواهر آقای برزکار! بعدا میتونی ماشین آسایشگاه رو بیاری تحویل بدی.
روزبه که توقع این حجم از ادب را از دریا ندارد مات زده تنها نگاهش می‌کند.گوشی گران قیمت مهتاب را از روی زمین برداشته و صفحه‌اش را با دست پاک می‌کند. سپس با عجله سمت ماشین آمده و رو به روزبه تشر می‌زند.
- بشین بریم دیگه چرا زل زدی به من!
روزبه با خود می‌اندیشد که پس اخلاق بد و زهرماری تنا برای اوست والا با بقیه خوش رفتاری می‌کند. در سکوت پشت رل نشسته و ماشین را با سرعت زیاد به حرکت در می‌آورد. مهتاب از لحظه‌ای که سوار ماشین شده متوجه‌ی آشنا بودن مرد راننده می‌شود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آتنا سرلک

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/4/21
ارسالی‌ها
305
پسندها
1,970
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
*** علیرضا
با دو پله ها‌ را بالا می‌رود، دلشوره‌ی بدی به جانش افتاده و آرام و قرار را از او گرفته. نمی‌داند چرا این مدت کارش به بیمارستان افتاده، اول عزیز جون و حالا مهتاب عزیز تر از جانش. به سمت پذیرش می‌رود.
- خانم من همراه مهتاب برزکار هستم کجا میتونم ببینمشون!
- اتاق ۳۰۴ انتهای سالن.
با قدم‌های تند به همون‌ سمت می‌رود که با دیدن روزبه و زن همراهش در جا خشکش می‌زند، می‌خواهد عقب گرد کند اما دیگر دیر شده چرا که روزبه متوجه آمدنش شده است. با قدم‌های نا مطمئن سمتشان رفته و در کالبد جدی‌اش فرو می‌رود.
- سلام، شما خانم برزکار رو رسوندید اینجا؟‌
قبل از اینکه روزبه با آن نگاه‌ به خون نشسته‌اش که پر از سوال است به حرف بیاید دریا پاسخش را می‌دهد.
- بله شما همسرشون هستید؟
از سوال شخصی و یهویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا