- تاریخ ثبتنام
- 17/4/21
- ارسالیها
- 297
- پسندها
- 1,951
- امتیازها
- 11,813
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #81
با تنهی محکمی که بهش میخورد رشتهی افکارش از هم گسسته میشود. با بدخلقی به سمت پسر جوان میچرخد قبل از اینکه فرصت پیدا کند تا چیزی بگوید، پسر تندتند کلمات را پشت هم روانه میکند.
- هوا ابریه انگار قراره بارون بیاد! نمازخونه!
با شنیدن اسم رمز بدون اینکه کوچکترین نگاهی به پسر کند. دستهایش را درون جیب تنگ شلوارش فرو برده و با قدمهایی آرام به سمت نمازخانهی بیمارستان میرود.
کفشهایش را درآورده و وارد فضای کوچک نمازخانه که با چند قفسهی کتاب دعا و قرآن و فرشهایی سبزرنگ مزین شده، میشود. تنها دو نفر داخل اتاق هستند، مردی کهنسال که در حال نماز خواندن است و حاج رضا! کتاب دعایی به دست دارد و همزمان تسبیح فیروزهای دانه درشتش را در دست میچرخاند. بدون اینکه جلب توجه کند به سمت تک شوفاژ کنار...
- هوا ابریه انگار قراره بارون بیاد! نمازخونه!
با شنیدن اسم رمز بدون اینکه کوچکترین نگاهی به پسر کند. دستهایش را درون جیب تنگ شلوارش فرو برده و با قدمهایی آرام به سمت نمازخانهی بیمارستان میرود.
کفشهایش را درآورده و وارد فضای کوچک نمازخانه که با چند قفسهی کتاب دعا و قرآن و فرشهایی سبزرنگ مزین شده، میشود. تنها دو نفر داخل اتاق هستند، مردی کهنسال که در حال نماز خواندن است و حاج رضا! کتاب دعایی به دست دارد و همزمان تسبیح فیروزهای دانه درشتش را در دست میچرخاند. بدون اینکه جلب توجه کند به سمت تک شوفاژ کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر