متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پلیس به اضافه‌ی عشق | آتنا سرلک کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آتنا سرلک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 3,412
  • کاربران تگ شده هیچ

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #61
***
نور چراغ ماشین فضای تاریک پارکینگ ساختمان نیمه‌کاره را روشن می‌سازد. به محض دیدن نور خودرو تکیه‌اش را از ماشینش برمی‌دارد و بی‌خیال ور رفتن با سنگریزه‌ی زیر کفشش می‌شود. دستش را حائل صورتش کرده و چشمانش را ریز می‌کند تا بهتر بتواند ببیند. علیرضا دستی را کشیده و رو به رضا که مات و ترسیده در صندلی شاگرد فرو رفته می‌گوید.
- تا اشاره نزدم پیاده نشو! می‌دونی که حسابی عصبانیه.
بی‌حرف و بدون اینکه نگاهش را از مقابل بگیرد سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
از ماشین پیاده شده و خیره نگاهش می‌کند، از همین فاصله هم می‌تواند چشم‌های به خون نشسته‌‌اش را ببیند.
به آرامی به سمتش می‌رود و با دیدن رگ‌های متورم گردنش، کوبش بی‌امان قلبش شدت می‌یابد. می‌داند وقتی این‌گونه رگ‌های گردنش باد می‌کنند یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #62
***
پرویز

نور رنگ پریده ماه از پشت پرده حریر به داخل ‌اتاق خزیده است و صورت دخترک غرق در خواب را سفیدتر از هر وقت دیگری نشان می‌دهد.
آرام‌آرام بدون اینکه کوچک‌ترین سر و صدایی ایجاد کند، جلو آمده و وقتی از خواب بودن مهتاب مطمئن می‌شود، کنار تختش روی زمین می‌نشیند. از اتصال پاهایش با سرامیک‌های سرد تب نشسته در جانش اندکی کم می‌شود.
نفس‌های دخترک آرام و شمرده است، سایه‌ی مژگان بلند و تاب‌دارش روی گونه‌اش افتاده و موهای لختش از شدت عرق خیس شده و نمور به پیشانی کوتاهش چسبیده. نگاهش را شیداوار در چهره‌ی دخترک می‌چرخاند، سر انگشتان کلفتش را به آرامی روی صورتش می‌کشد. از برجستگی گونه تا کنار فک ظریفش. مکثی کرده و با مشت کردن دستش آن را پس می‌کشد. زیر لب «لعنتی» نثار خود کرده و با خشم و سردردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #63
***
روزبه

برای بار هزارم به پشت سرش نگاهی می‌اندازد تا از تعقیب نشدنش مطمئن شود. لبه‌های سویی‌شرت خزدارش را به خود نزدیک کرده و پله‌های پل هوایی را تند و تند و یکی درمیان طی می‌کند.
روی پل که می‌رسد کنار مرد جوانی که عینک دودی به چشم زده و از بالا خیره به ماشین‌های در رفت و آمد بزرگراه است توقف می‌کند. عصای سفید رنگی که به دست دارد برای او نشانه است.
- سلام، آسمون چقدر ابریه، انگار قراره برف بیاد!
مرد جوان بدون اینکه نگاهش را از خیابان بگیرد خطابش قرار می‌دهد:
- سلام آقا خبر جدیدی هست؟
کلاه کاپشن را کمی جلو می‌کشد و به نرده تکیه می‌زند.
- به حاجی بگو باید ببینمش، دو ساعت دیگه!
این را گفته و بی‌هیچ حرف دیگری راهش را کشیده و می‌رود.
دو ساعتی را در خیابان‌های سرد و نم‌زده‌ی شهر سپری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #64
***
دریا

به آرامی و درحالی‌که سعی می‌کند کوچک‌ترین صدایی ایجاد نکند، نوزاد تازه به خواب رفته را روی تشک کنار مینا می‌گذارد. کودک که او را سعید نامیده‌اند از آخر شب تا الان که هوا گرگ و میش شده گریسته و خواب را به چشم اهالی خانه حرام کرده است.
قامت‌ راست‌ می‌کند و پیچ و‌ تابی به بدن خسته و دست‌های خواب رفته‌اش می‌دهد. تمام شب را راه رفته تا سعید اندکی آرام بگیرد، با انگشت چشمانش که می‌سوزد را مالیده و خمیازه‌‌ی بلند بالایی می‌کشد.
به آرامی از خانه‌ی مینا بیرون آمده و مسیر اتاق خودش که درست گوشه‌ی حیاط است را در پیش می‌گیرد. هوا سردتر از روزهای قبل شده و‌ آسمان‌ قرمزرنگ‌ نوید بارش برف شدیدی در روزهای آینده را می‌دهد. حیاط‌ تاریک و خالی از سکنه را نور‌ کم سویی که از زیرزمین روزبه ساطع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #65
انزجار و حس بی‌پناهی تمام وجودش را پر می‌کند. خم شده و دست‌های سردش را روی زانوهای سستش می‌گذارد، حس می‌کند وجودش بر روی گسل زلزله‌ای قرار گرفته و هر لحظه امکان ریزشش وجود دارد. نفس‌هایش مقطع و سنگین است.
- دارم درست می‌بینم؟ تو از خونه‌ی آقا روزبه اومدی بیرون؟
سر لرزانش را بالا آورده و نگاه اشکی‌اش در مردمک شرور اصغر که با تمسخر و شگفتی خطابش قرار داده، قفل می‌شود. پوزخند کریه روی لب‌های کبودش عمق یافته و فتیله‌ی نیم‌سوز سیگارش را روی زمین می‌اندازد.
- پس تو و آقا روزبه هم آره؟!
تمام خشمش را در نگاهش می‌ریزد، نباید اجازه دهد افکار مریض‌گونه‌ی این مرد پر و بال بگیرد.
- دهنت رو ببند!
سپس با لرزی که در جانش نشسته و قدم‌های سست به سمت اتاقش پا تند می‌کند. اصغر با بدجنسی ابرویی بالا انداخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #66
***
روزبه

از پله‌های زیرزمین بالا آمده و سوز سرمای زمستانی صورتش را نوازش می‌کند. کاپشن مشکی‌اش را به خود نزدیک‌تر کرده و توجهش به بند پر از لباس‌های نوزاد تازه متولد شده که از این سر تا آن سر حیاط کشیده شده، جلب می‌شود. لبخند محوی روی لب نشانده که با فکر به اتفاق‌های دیشب و سردرد بدی که گریبان گیرش شده زیاد دوام نمی‌آورد و جای خود را به اخم غلیظی روی چهره‌اش می‌دهد. نگاهش بی‌اختیار روی در بسته‌ی اتاق دریا می‌لغزد، می‌داند زیاده‌روی کرده است اما برای پیش‌برد مأموریتش لازم بوده. با خشم به موهای مشکی‌اش چنگ می‌زند و مشغول بستن بندهای نیم بوت مشکی‌اش می‌شود، در همین حین با خود می‌اندیشد که حتماً امروز روز برفی‌ای خواهد بود.
- سلام آقا روزبه. کجا اول صبحی شال و کلاه کردی؟
قامت راست می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #67
***
درب آهنی بازداشتگاه مقابلش گشوده شده و با هلی که مأمور پلیس به کتفش وارد می‌کند تقریباً به وسط اتاق بازداشتگاه پرتاب می‌شود. صدایش را بالا برده و به روی سروانی که لباس شخصی به تن دارد می‌‌غرد:
- هوی چته؟ مگه داری حیوون رو هل می‌دی؟
سروان همانند خودش صدایش را بالا می‌برد:
- صداتو اینجا بالا نبر! برو تو!
سپس در آهنی را با صدای بلندی بهم می‌کوبد. روزبه با خشم به سمت در رفته و چند مشت محکم و پی‌درپی به در می‌زند که صدای دلخراشش در اتاق کوچک بازداشتگاه طنین‌انداز می‌‌شود‌:
- با من درست صحبت کن! به من میگن روزبه سعادتیار، من که تا ابد این تو نمی‌مونم بذار بیام بیرون یک دهنی... .
پنجره‌ی کوچک روی در آهنی باز شده و حرفش را نیمه تمام می‌گذارد. چشمان به خون نشسته‌ی سروان، نگاه به ظاهر خشمگینش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #68
- جناب سرگرد!
با صدای مشتاق و ناباور خانمی برگشته و نگاهش در چشمان مشکی ستوان فریبا‌ عسکری گره می‌خورد.
احترام نظامی گذاشته و نگاهش را در چهره‌ی جدی و بی‌تفاوت روزبه به گردش می‌آورد. لبخند عریضی روی لب نشانده و چشمانش چراغانی می‌شود.
- سلام قربان، مشتاق دیدار!
برخلاف فریبا لحن روزبه خشک و رسمی است.
- سلام ممنونم.
گونه‌های دخترک رنگ می‌گیرد و روزبه برای هزارمین بار حس نهفته در چشمانش را شکار می‌کند. برای مردی با تجربه ی او تفسیر نگاه‌ها ساده‌ترین کار جهان است.
سرش را کمی خم می‌کند.
- با اجازه خانم.
هنوز قدم اول را برنداشته که صدای دخترک متوقفش می‌کند.
- جناب سرگرد.
برمی‌گردد و منتظر در چشمان مردد دخترک نگاه می‌کند.
- خوشحالم برگشتید.
بدون کوچک‌ترین تغییری در چهره‌اش خداحافظ آرامی زمزمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #69
***
روزبه
کلید را در قفل زنگ‌زده‌ی در چرخانده و با تکانی به آن، در آهنی با صدای قیژی باز می‌شود. در بدو ورودش نگاهش در چشمان ناراحت و دلخور هوشنگ که روی تک پله‌ی خانه‌اش نشسته و زیر چشمی او را می‌پاید، گره می‌خورد. برخلاف تصورش نه تنها برای رضایت گرفتن از شاکی ساختگی‌اش به کلانتری نیامده بلکه حتی از دیدنش هم خوشحال نشده است.
- علیک سلام هوشنگ خان!
هوشنگ اخم‌هایش را در هم می‌کشد، زیر لب چیزی زمزمه کرده و سر به‌زیر می‌اندازد. ابروهای روزبه از تعجب بالا می‌پرند و چشمانش گرد‌ می‌شود. قدمی به جلو انداخته و صدایش را کمی بالا می‌برد.
- چیه هوشنگ خان کشتی‌هات غرق شده! جای من تو ناراحتی؟!
هوشنگ که تا آن لحظه با مشت کردن دستانش سعی در کنترل خشم و ناراحتی‌اش دارد به یکباره منفجر می‌شود.
- بله که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتنا سرلک

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
281
پسندها
1,825
امتیازها
11,813
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #70
لباس‌هایش را با خشمی ظاهری درون ساک رنگ و رو رفته‌اش مچاله می‌کند و سعی می‌کند کوچک‌ترین نگاهی به هوشنگ که کنارش نشسته نیاندازد.
- آقا روزبه چرا اینجوری می‌کنی، خب به منم حق بده درسته زود قضاوت کردم ولی خودتو بذار جای من! این دختر دست من امانته... .
با نگاه تیزی که روزبه به سمتش می‌اندازد حرفش را نصفه رها می‌کند.
- دست‌مریزاد هوشنگ خان! تو منو اینجوری شناختی؟ هر عوضی هم باشم دزد ناموس نیستم!
سپس زیپ ساکش را بسته و از جا بلند می‌شود.
- آخه اگه من به فرض محال یک درصد از این دریای گوشت تلخ شما، خدای نکرده، زبونم لال خوشم می‌اومد همچین کاری می‌کردم؟
برای لحظه‌‌ای دریا را کنار خودش تصور می‌کند، حتی فکرش هم خنده‌دار است. این موضوع محال‌ترین و غیرممکن‌ترین اتفاق در زندگی‌اش است. اصلاً او کجا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا