- ارسالیها
- 265
- پسندها
- 1,350
- امتیازها
- 8,313
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #61
***
نور چراغ ماشین فضای تاریک پارکینگ ساختمان نیمه کاره را روشن میسازد. به محض دیدن نور خودرو تکیهاش را از ماشیناش برمیدارد و بیخیال ور رفتن با سنگریزهی زیر کفشش میشود. دستش را حائل صورتش کرده و چشمانش را ریز میکند تا بهتر بتواند ببیند. علیرضا دستی را کشیده و رو به رضا که مات و ترسیده در صندلی شاگرد فرو رفته میگوید.
- تا اشاره نزدم پیاده نشو! میدونی که حسابی عصبانیه.
بی حرف و بدون اینکه نگاهش را از مقابل بگیرد سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد.
از ماشین پیاده شده و خیره نگاهش میکند، از همین فاصله هم میتواند چشمهای به خون نشسته اش را ببیند.
به آرامی به سمتش میرود و با دیدن رگهای متورم گردنش، کوبش بی امان قلبش شدت مییابد. میداند وقتی اینگونه رگهای گردنش باد میکنند...
نور چراغ ماشین فضای تاریک پارکینگ ساختمان نیمه کاره را روشن میسازد. به محض دیدن نور خودرو تکیهاش را از ماشیناش برمیدارد و بیخیال ور رفتن با سنگریزهی زیر کفشش میشود. دستش را حائل صورتش کرده و چشمانش را ریز میکند تا بهتر بتواند ببیند. علیرضا دستی را کشیده و رو به رضا که مات و ترسیده در صندلی شاگرد فرو رفته میگوید.
- تا اشاره نزدم پیاده نشو! میدونی که حسابی عصبانیه.
بی حرف و بدون اینکه نگاهش را از مقابل بگیرد سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد.
از ماشین پیاده شده و خیره نگاهش میکند، از همین فاصله هم میتواند چشمهای به خون نشسته اش را ببیند.
به آرامی به سمتش میرود و با دیدن رگهای متورم گردنش، کوبش بی امان قلبش شدت مییابد. میداند وقتی اینگونه رگهای گردنش باد میکنند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.