- ارسالیها
- 281
- پسندها
- 1,825
- امتیازها
- 11,813
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #61
***
نور چراغ ماشین فضای تاریک پارکینگ ساختمان نیمهکاره را روشن میسازد. به محض دیدن نور خودرو تکیهاش را از ماشینش برمیدارد و بیخیال ور رفتن با سنگریزهی زیر کفشش میشود. دستش را حائل صورتش کرده و چشمانش را ریز میکند تا بهتر بتواند ببیند. علیرضا دستی را کشیده و رو به رضا که مات و ترسیده در صندلی شاگرد فرو رفته میگوید.
- تا اشاره نزدم پیاده نشو! میدونی که حسابی عصبانیه.
بیحرف و بدون اینکه نگاهش را از مقابل بگیرد سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد.
از ماشین پیاده شده و خیره نگاهش میکند، از همین فاصله هم میتواند چشمهای به خون نشستهاش را ببیند.
به آرامی به سمتش میرود و با دیدن رگهای متورم گردنش، کوبش بیامان قلبش شدت مییابد. میداند وقتی اینگونه رگهای گردنش باد میکنند یعنی...
نور چراغ ماشین فضای تاریک پارکینگ ساختمان نیمهکاره را روشن میسازد. به محض دیدن نور خودرو تکیهاش را از ماشینش برمیدارد و بیخیال ور رفتن با سنگریزهی زیر کفشش میشود. دستش را حائل صورتش کرده و چشمانش را ریز میکند تا بهتر بتواند ببیند. علیرضا دستی را کشیده و رو به رضا که مات و ترسیده در صندلی شاگرد فرو رفته میگوید.
- تا اشاره نزدم پیاده نشو! میدونی که حسابی عصبانیه.
بیحرف و بدون اینکه نگاهش را از مقابل بگیرد سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد.
از ماشین پیاده شده و خیره نگاهش میکند، از همین فاصله هم میتواند چشمهای به خون نشستهاش را ببیند.
به آرامی به سمتش میرود و با دیدن رگهای متورم گردنش، کوبش بیامان قلبش شدت مییابد. میداند وقتی اینگونه رگهای گردنش باد میکنند یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر