- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #151
فصل هفتم:با ما ز ازل رفته قراری دگر است/
این عالم اجساد دیاری دگر است
- زلفا گوشت با منه؟! میشنوی حرفامو؟
زلفا بغض کرده سرش را پایین انداخت و پنجه در انبوه شبگون موهایش کشید.
- نه رضوان من هیچی نمیشنوم...تروخدا ولم کن...نمیخوام... نمیخوام چیزی بدونم!
رضوان نیمه هوشیار لیوانش را روی میز کوبید و لب زد:
- تو احمقی! یه احمق به تمام معنا! نمیفهمم چه مرگته تو؟! به چی اون بیشرف دل بستی که داری خودتو به فنا میدی.
زلفا هنوز در خودش جمع بود. دلش پناه میخواست و پناه نداشت. او بیپناهترین آدم این شهر بود! بغض راه نفسش را بسته بود و خوب میدانست تنها راه گریستن مدهوشیست. جرعهای دیگر نوشید و با صدای گرفتهاش نالید.
- به درک رضوان! یه نگاه دور من...
این عالم اجساد دیاری دگر است
- زلفا گوشت با منه؟! میشنوی حرفامو؟
زلفا بغض کرده سرش را پایین انداخت و پنجه در انبوه شبگون موهایش کشید.
- نه رضوان من هیچی نمیشنوم...تروخدا ولم کن...نمیخوام... نمیخوام چیزی بدونم!
رضوان نیمه هوشیار لیوانش را روی میز کوبید و لب زد:
- تو احمقی! یه احمق به تمام معنا! نمیفهمم چه مرگته تو؟! به چی اون بیشرف دل بستی که داری خودتو به فنا میدی.
زلفا هنوز در خودش جمع بود. دلش پناه میخواست و پناه نداشت. او بیپناهترین آدم این شهر بود! بغض راه نفسش را بسته بود و خوب میدانست تنها راه گریستن مدهوشیست. جرعهای دیگر نوشید و با صدای گرفتهاش نالید.
- به درک رضوان! یه نگاه دور من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.