متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #151
فصل هفتم:با ما ز ازل رفته قراری دگر است/
این عالم اجساد دیاری دگر است

- زلفا گوشت با منه؟! می‌شنوی حرفامو؟
زلفا بغض کرده سرش را پایین انداخت و پنجه در انبوه شبگون موهایش کشید.
- نه رضوان من هیچی نمی‌شنوم...تروخدا ولم کن...نمی‌خوام... نمی‌خوام چیزی بدونم!
رضوان نیمه هوشیار لیوانش را روی میز کوبید و لب زد:
- تو احمقی! یه احمق به تمام معنا! نمی‌فهمم چه مرگته تو؟! به چی اون بی‌شرف دل بستی که داری خودتو به فنا میدی.
زلفا هنوز در خودش جمع بود. دلش پناه می‌خواست و پناه نداشت. او بی‌پناه‌ترین آدم این شهر بود! بغض راه نفسش را بسته بود و خوب می‌دانست تنها راه گریستن مدهوشی‌ست. جرعه‌ای دیگر نوشید و با صدای گرفته‌اش نالید.
- به درک رضوان! یه نگاه دور من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #152
- شبو اینجا می‌مونی؟
زلفا به تکان دادن سرش اکتفا کرد. با بوی ناخوشایندی که از چندین فرسخی‌اش به مشام می‌رسید چگونه به خانه می‌رفت؟!
میان خواب و بیداری بود که حس کرد کسی دستش را کشید و به زور او را نشاند. به سختی میان پلک‌های بهم چسبیده‌اش فاصله انداخت و نگاه خونینش را به رضوانی دوخت که سعی در بیدار کردنش داشت.
- چیه رض؟!
- بیدار شو زلفا خانم! بیدار شو که قراره سرت از برف بیاد بیرون!
زلفا حرفش را نمی‌فهمید. اثر خواب بود یا او زیادی گنگ حرف می‌زد؟!
نگاه گیج و خمارش را به ساعت دوخت و با دیدن سه نیمه‌شب غرید:
- چی میگی دختر؟ زده به سرت؟!
رضوان کت و مینی اسکارف طوسی را در صورت زلفا پرت کرد و داد زد:
- هیچی نگو زلفا، فقط اینا رو بپوش و دنبالم بیا!
تا به حال او را چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #153
رضوان دستش را روی هوا چنگ زد و تمام حرصش را روی انگشتان بی‌نوای او خالی کرد.
- هرگز فکرشم نکن بذارم برگردی! باید ببینی...بعد این هر غلطی خواستی بکن.
قلبش خودش را به دیواره سینه‌اش می‌کوبید و دلش التماس می‌کرد برای نرفتن، ندیدن! انگار آنها هم می‌دانستند هیچ خبر خوشی آنجا نیست!
پاهایش پیش نمی‌رفتند و رضوان به زور او را با خود می‌کشاند. نمی‌خواست، نمی‌توانست، نمی‌شد! اگر حق با رضوان باشد؛ چگونه دست از تنها آدم امن زندگی‌اش بشوید؟ چگونه با تنهایی خو بگیرد؟!
با صدایی بی‌جان و گرفته نالید:
- نکن رضوان...نمی‌خوام چیزی بدونم! من طاقتش و ندارم!
رضوان اما با قساوت روی التماسش چشم بست و او را از حیاط بزرگ و درختان سر به فلک کشیده به داخل جهنمی کشاند که نام سالن را به خود گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #154
ایمان وسط پیست رقص، در احاطه نور سرخ و دود سپید در حال رقصیدن بود. نگاهش، نگاهِ شب‌گونی که زلفا می‌پرستیدش، خیره به دختر مقابلش بود و آوای بلند خنده‌اش، موسیقی را می‌شکافت و چون خنجر سینه زلفا را می‌درید. تنها علامت حیاتی زلفا، پلک زدن بود. پلک می‌زد و در پِی هر باز و بسته کردن چشمش امید داشت؛ امید به خیالی بودن تصویر منحوس مقابلش!
اما هیچ چیز نه خیال بود و نه کابوس! واقعیت از هر کابوسی ترسناک‌تر بود. دخترک حس می‌کرد قلبش در حال مچاله شدن است. نفس در گلویش گیر کرده و زمستان با تمام قوا به وجودش یورش برده.
می‌لرزید و اشک ریختن تنها حسرت ان لحظه‌اش بود. رضوان زیر بازویش را گرفت و او را بلند کرد دوست داشت دستش را پَس بزند؛ اما نیاز به تکیه‌گاه داشت. قطع به یقین اگر دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #155
وسط پیست ایستاده بودند و نگاههایشان تیر خشم و کین را به سمت و سوی یکدیگر پرتاب می‌کرد.
- چه غلطی کردی تو؟
این ایمان بود؟ این رگ بیرون جسته، این سرخی نگاه و این لحن تلخ برای او بود؟! کِی ایمانش چنین پوست انداخته بود؟
- غلط رو تو کردی ایمان که وسط این معرکه‌ای!
طنین فریاد بلندش، آیینه تمام نمایی بود از روزهای تلخ کودکی! از روزهایی که با تمام وجود سعی در فراموش کردنشان داشت.
ایمان با عصبانیت بازوی زلفا را گرفت و او را از وسط پیست رقص بیرون کشاند به سمت باغ رفتند. جایی که کمی خلوت‌تر بود ایستادند. حالا ایمان با تمام قدرتش زلفا را رها کرد. گفته بود چینی بند زده شده و از افتادن دوباره می‌هراسد؟! ترسید، دلش ترسید، غرورش ترسید، عقلش ترسید! چگونه نترسد وقتی می‌دانست اگر بیفتد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #156
صدای بلند پوزخند استهزا آمیز ایمان، نقطه پایان حرف‌های زلفا بود. نگاه گنگش را به چشمانی دوخت که حالا هیچ اثری از عشق در انها نبود. تهی بود...تهی از هر حسی که زلفا روزی به ان می‌بالید.
- زیادی وقتمو تلفت کردم دختره لوس! از هر چیزی که مربوط به توئه حالم بهم می‌خوره...دوستی با تو مزخرف‌ترین تصمیم زندگیم بود! آدمی که بلد نیست از زندگیش لذت ببره، آدمی که دوست داره همه آدما طبق میل اون رفتار کنن حتی لایق تف انداختنم نیست چه برسه به دوست داشتن! زلفا خانم تو تنها نیستی تو خودت خودتو تنها کردی چون بلد نیستی تفاوتها رو بفهمی...چون بلد نیستی با آدما کنار بیای. تو یه آدم خودخواهی که فقط نوک بینیت رو میبینی همین و بس! خوشحالم که اینجوری رابطمون تموم شد چون دیگه نمی‌تونستم اون ریخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #157
سرش را به دیواره خنک کوه تکیه داده بود و ابایی از حشرات نداشت. در همان دیواره هلالی شکل نشسته و نگاه دلگیرش را به قاب آسمان دوخته بود. هر چه رضوان اصرار به ماندن کرده زلفا داعیه رفتنش را سر داده و تنهایی را طلب کرده بود. نسیم خنکی که در انتهای شب می‌وزید تنش را سرد نمی‌کرد داشت می‌سوخت.
امشب سیلی محکمی خورده بود و حس می‌کرد تا قیامِ قیامت جای سیلی حرف‌های ایمان خواهد سوخت. هوا تاریک شده و همه چیز در هاله‌ای از ابهام فرو رفته بود. زلفا پلک می‌زد. صدای سرش خفه شده بود و هیچ‌چیز نبود جز الله اکبر اذانی که نمی‌دانست از کدام مسجد بلند شده . واقعا حس یک زلزله‌زده را داشت. هر چه را که عمری ساخته امشب در یک ثانیه از دست داده بود. دلش آغوش می‌خواست، دلش حامی را می‌خواست...دقیق‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #158
نگاهش به چشمان حامی افتاد و چیزی در وجودش شکست. زمین لرزه‌ای بزرگ در دلش رخ داد و پَس لرزه‌هایش به لبش رسید. دستان منجمد گشته‌اش روی خاک چنگ شدند و نگاهش پِی سیاهی رفت که داشت وجودش را می‌جوید.
***
سکون و سکوت تنها چیزهایی بود که زلفا می‌توانست آنها را تاب بیاورد. درونش جنگ داخلی به راه افتاده بود عواطفش بهم پیچیده بودند هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست لحظه‌ای حالش را بهبود بخشد. خودش را از چشم همه پنهان می‌کرد انگار که جزام گرفته باشد! و گرفته بود قلبش جزام گرفته بود، احساسش به ورطه نابودی کشیده شده بود. از زلفا چیزی باقی نمانده بود جز یک جسم مفلوک بیچاره!
- زلفا می‌خوای باهم حرف بزنیم؟
نیم ساعتی از حضور حامی در اتاقش می‌گذشت و تمام این مدت را زلفا گوشه‌ای کز کرده بود و حامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #159
تیرگی بر شهر سایه انداخته بود و خواب همه را در کام خود فرو برده بود. آنچه که در رگ و پی زلفا جاری بود؛ سکون بود و وز وز قلبی که ندای دلتنگی سَر می‌داد.
زلفا گوشه اتاقش چون پرنده‌ای باران خورده کز کرده بود. پنجره باز بود و در قاب کوچک ان رخسار ماه نمایان بود. نسیم ملایم زیر موهای بلند شده‌ی زلفا می‌زد و دخترک داشت دیوانه می‌شد. دهانش تلخ بود و این تلخی که به جانش نشسته بود با هیچ چیز رفع نمیشد.
دلش گریستن می‌خواست برای همین به تن کرخت شده‌اش تکانی داد و از زیر تختش پاکت سیاهی را بیرون کشید. بطری قهوه‌ای را مقابل دیدگانش روی تخت نهاد و به ان نگریست. مابین جنگ عقلی که نخوردن را فریاد می‌زد و دلی که خوردن را می‌خواست؛ طبق معمول دل برنده شد. سر بطری را گشود و بی‌هوا سَر کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #160
- خوبی دایی؟
پوزخند زد و خودش را بیشتر جمع کرد. در سرش انگار بمب ترکیده بود. با صدایی گرفته لب زد:
- خوبم دایی...!
حامی دستش را نوازش‌وار روی صورت زلفا کشید و موهای گره خورده‌اش را لمس کرد.
- تا حالا اینجوری ندیده بودمت، آشفته و شلخته.
زلفا شانه بالا انداخت. گلویش به خاطر جیغ‌های دیشب خراش برداشته بود و صدایش گرفته.
- حوصله ندارم.
- نبینمت آشفته!
- بدتر از اشفته‌ام! شکستم، خرد شدم، پودر شدم!
میان انبوه شبگون موهایش چند تار سفید عجیب توی ذوق می‌زد انگار که به یکباره پیر شده باشد، مگر چند سالش بود؟ در عنوان جوانی شبیه به پیرزنی بود که به انتظار نشسته باشد‌؛ انتظار مرگ!
- برات یه خبر خیلی خوب دارم!
دخترک چشم‌هایش را ریز کرد و سوالی حامی را نگاه کرد.
- می‌خوام چند روزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا