- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 19,537
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #131
- بسیار عالی!
زلفا ریز خندید.
- قصد ندارین کیفم رو بدین تا برم؟!
مرد پا روی پا انداخت و ابرویش را بالا پَراند.
- کجا؟ تازه اومدی حالا.
زلفا نیمنگاهی به ساعتش انداخت و نجوا کرد:
- باید برم، کار دارم.
- به یه شرط!
زلفا سوالی نگاهش کرد. منتظر بود شرطش را به زبان بیاورد. مرد لبهایش را با زبان تَر و نجوا کرد:
- هفته دیگه مهمونی تولدمه...از دوستات کسی دعوت نیست؛ میای؟
زلفا متعجب چشم گرداند و به کنایه گفت :
- چهقدر زیاد مهمونی میگیرین!
مرد خندید و بینی زلفا را کشید.
- چه عیبی داره مگه؟
زلفا شانهاش را بالا انداخت و چیزی نگفت.
- نگفتی میای؟
- اگه بگم نه، کیفم رو نمیدی؟
مرد ریز خندید. مشخص بود که از این گفتمان لذت میبرد و دلش نمیخواهد آن را به انتها برساند.
کمی...
زلفا ریز خندید.
- قصد ندارین کیفم رو بدین تا برم؟!
مرد پا روی پا انداخت و ابرویش را بالا پَراند.
- کجا؟ تازه اومدی حالا.
زلفا نیمنگاهی به ساعتش انداخت و نجوا کرد:
- باید برم، کار دارم.
- به یه شرط!
زلفا سوالی نگاهش کرد. منتظر بود شرطش را به زبان بیاورد. مرد لبهایش را با زبان تَر و نجوا کرد:
- هفته دیگه مهمونی تولدمه...از دوستات کسی دعوت نیست؛ میای؟
زلفا متعجب چشم گرداند و به کنایه گفت :
- چهقدر زیاد مهمونی میگیرین!
مرد خندید و بینی زلفا را کشید.
- چه عیبی داره مگه؟
زلفا شانهاش را بالا انداخت و چیزی نگفت.
- نگفتی میای؟
- اگه بگم نه، کیفم رو نمیدی؟
مرد ریز خندید. مشخص بود که از این گفتمان لذت میبرد و دلش نمیخواهد آن را به انتها برساند.
کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.