متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سه‌گانه میترائیسم(اسرار میتراس) | فائزه میردادیان نویسنده انجمن یک رمان

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
نام رمان :
سه‌گانه میترائیسم جلد اول(اسرار میتراس)
نام نویسنده:
فائزه میردادیان
ژانر رمان:
#تاریخی #عاشقانه #فانتزی
کد رمان: 4740
ناظر:
Sara_D Sara_D
اسه گانه میترائیسم اسرار میتراس 2 (1).jpg
خلاصه:
«تاریخ هنوز آخرین حرف خود را نگفته است»
در این طاق گنبدی رازی جاری است، خشکیده بر زبان دوازده *مُغ! ایزد بانوی عدل و داد پیش از آن‌که دانشش را بر سر گیتی بتراود...در ستاره‌ی منجی جهان از دیده‌ها پنهان می‌شود تا در ثانیه‌ای ناپیدا سوار بر ارابه‌ی خورشید به زمین بازگردد.
او عروج کرد و پرنده‌ای را برگزید تا جانشینش را بیابد و بر تخت زرینِ فرمانروایی بنشاند...کوروش را!
پیامِ دینِ او همراه با چهار بن‌مایه‌ی گیتی در آسمان شب زمزمه می‌شود:«چشم‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shiva.Panah

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
دیباچه:
گفتاری به میان آمده‌ست از دو چندی اساطیر
که گویند قصه‌ای از دل عصری زمهریر

***
در آن دم از زمان که ستاره‌ها بر خاک می‌افتادند تا نوید از تولدی نو دهند...پهنه آسمانِ خاموش از آتشی که، آتشکده زرتشت را فروزان خواهد کرد سخن می‌گفت:
«او سوار بر ارابه خورشید باز خواهد گشت...لاکن تا آن زمان کوروش، خورِ دو جهان است»
در آخرین جشنِ زمینیِ میثره...در هزاره‌های پیشین، فرمانرواییِ گسترش دینِ او بر عهده شاهِ اَنشان و پاسبانی از رازِ میترا بر دوشِ دوازده یاورِ افلاکی او بود... .
این خواستار خرد است!
 

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #4
فصل اول
«شام آخر»

«در شامی آخر او رهسپار شد از آن جهان قیرگون و گشت پرتویی از ستاره‌ی اوریون»
***
جهانِ اول از نور او زاده شد!
در مابین قاب آتش‌بار قلمرو ستارگان...آنجا که میتراس، خورِ درخشنده‌ی آسمان‌ها در لبه‌ی پیدایش جهان گام بر خاک نهاده بود؛ یاوران افلاکی‌اش را در شیبِ لغزنده‌ی کوه می‌دید و برای لحظه‌های پایانی این جهان مرثیه می‌خواند...در این خوانش تمام جهانیان حضور داشتند!
صدای مبرّمِ میتراس در غرشِ سرزمین می‌پیچید و به دوردست‌ها می‌رفت، به آن‌جا که مشعل‌داران در انتظار ثانیه‌ها بودند:
- جهانِ آوان از نهاد غاری زمهریر و کوهستانی طلوع خواهد کرد!
او زمزمه می‌کرد و با هر زمزمه دیواره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #5
***
از پسِ آن عروج می‌توان نجوای هزاران هزار سنگ مدفون در خاک را شنید که می‌پرسند:
- او که بود؟ در کدام وادی آشیان گزید؟
آه چه ملال‌آورست که بخواهی پرده‌های زمان را کنار زنی و از دالان‌های تارین و فرتوتِ تاریخ در گذری؛ ولیکن این خواستار خرد است!
خواهم گفت شما را از آن شبِ زرین که جهان سراسر بدل شد به شعله آتشین!
نخستین مُغِ نیایشگاهِ مهر چوبدستی‌اش را با ریتم بر خاکِ خرم کوبید و در بلندای آن کوه برفی نشست؛ روایتی چون آتشِ سرخ از سینه‌اش زبانه کشید تا آشوب این بوران سرد را باری دیگر با حکایت‌هایش بخواباند:
- در عصری رو به زوال/دروازه‌ای گشوده شد بدین گودال... .
اندکی صبر کرد و پس از آن درنگ، دستان پیر و خشکیده از سرمایش در موج برخاست و قله‌ای دور را به بورانِ در راه نشان داد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #6
پیرِ مُغان عصا زنان از دامنه‌ی آن کوه برف‌خیز گذشت و در تیررسِ انقلاب آخرین روز زمستانی به انتظارِ منجی نشست و چوب‌دستی‌‌اش را به سنگی بلور بسته از سرما، تکیه داد.
چشمانِ میشی‌ رنگش در رگ خاموشِ آسمان در پیِ نمادی بود...نمادی از مهر!
پیرِ فرزانه خطاب به شنوای آن دوران‌ها لب گشود:
- طلوع دوباره سپیده‌دم از دل نیمه شبی یخ‌زده، از میانِ کوه‌های کبود سر بر خواهد آورد... .
***
زندگی سرک می‌کشید از میانِ شکاف زمین؛ گویی جادویی در میان است تا کار جهان را بگرداند. گرگی کوهستانی در ورای آن دره‌ی سیه زوزه می‌کشید...امشب آشفته‌دلان را هوس خواب نیست!
- از انتهای جهان نهراسید فرزانگانِ ایرانشهر؛ چرا که پس از تاریکی عبورِ نور، امریست اجتناب ناپذیر.
اون پیرِ فرتوت را ستارگان بدین جای آورده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #7
داستانِ او با تکرار شدنِ تاریخ در گردونه‌ی مهر می‌گردد تا در نیمه‌شبانی پا بر سرزمینِ اردیبهشت گذارد.
نغمه‌ای ظریف از بلندای آن کوهِ برفی به چله‌گاهِ منتظران سرازیر شد؛ صدایی از نیایشگاه مُغان:
- به زودی خواهید دید خدای افلاکی‌تان را!
آن پیر فرزانه چوب‌دستی‌اش را در روزنه‌ها خاک زد و قامت برافراشت؛ بازگشت و به آدمیان نگاهی انداخت و لب به سخن گشود:
- بنگرید فرزانگان! آری آن‌جا، آن‌جا ویرانه‌های تاریکیست...نترسید؛ چرا که مهرِ نور با ماست!
موجِ سرکشِ این عصر زمهریر در رداهای ژنده و مندرسِ آن آدمیان می‌پیچید و به بلندای دماوند می‌رفت...آن‌جا که دختِ مهر در تبِ آمدن این شعله می‌سوخت.
شب غریبی در راهِ هگمتانه سم بر زمین می‌کوبید. در آن گذرگاه که برفِ سپیدپوش حصاری مابین خود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #8
طاق آسمان نهاد به نهاد خاک تیره می‌گشت؛ آن‌گاه که کبودی با غبار زرین و ابدیِ جاری از آسمان در ستیزند آن پیرِ فرزانه، هرمزدِ دهر، گام به گامِ ناقوسِ مهر می‌خرامد بر زمینِ منجمد... ‌.
- اینگونه پایان به آغاز تبدیل می‌شود فرزانگانم...بیایید! ناقوس‌ها در لحظه پیدایش زده خواهند شد.
در گردآسمان بزمی از افلاکیان بر پا بود...میتراس آن مباشرِ عهد و مهر در ایران زمین حال در غاریست نمور و بی‌نور!
هرمزد چوبدستِ خود را بر زمین میزد و از دامنه بالا می‌رفت...زمان در موج سردِ هوا احساس میشد. آن زمان که آن مُغ بدان بالا رسید....نگریست آن صحنه را و اندیشید!
- گمان می‌بردم تنها من در انتظارِ نور او بودم...لاکن حال جهانی در انتظارِ جهان اوست... .
چون تشنه لبی حیران در بوران می‌راند و چوبدستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #9
پس از تکرار حماسه‌ی تاریخ، نوری نرم‌نرمک در حریقِ زمان در پناهِ ردای نقره‌گونِ هرمزد وارد آن غار فروزین شدند. راه از تاریکی آغاز و به سردابه‌ی نور رسید.
نوایی از ورای قندیل‌های آویزان از غار در گوشِ آن مغُ پیر می‌نشست:
- در آن سردابه تاریک/هرمزد برآمد که گوید تبریک!
هرمزد به طرف نورِ رخشان به را افتاد؛ به درگاهی رسید که آتشدان‌ها او را هدایت می‌‌کردند در اندرونیِ نمور غار نجوای حماسه‌ساز زنی می‌آمد که برای طفلش لالایی می‌خواند.
- هر بار تا بدین جای می‌آمدم لاکن جلوتر نمی‌رفتم...تاریخ در این زمان دروازه‌ی اسرار خود را به رویم گشود... .
چینِ ردایش را گشود و نورهای پنهان در شنلِ نقره‌گونش را در فضا پراکند و گام بر خاکِ نمناک آن غار نهاد.
نجوایی از دور بدین سو می‌آمد:
- سایه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #10
گفتمان آزاد صداتون میکنه!
از شعرای داستان بهم بگید...توی بهتر کردن داستان با نقداتون کمکم کنید^^

***
نجوایی همچو پیچک از شیبِ فراموشیِ هرمزد بالا خزید و شعری را بر او بدمید:
- آن‌گه که هرمزد راز را شنید/میتراس آن پیرِ دهر را برگزید/سرانجام باز گرداند او را بدان شوره‌زار/تا بپروراند آن فّرِ ایرانی‌تبار.
تنهاییِ او در آن نیمه‌شبِ زمهریر نزد خدایان می‌رفت!
خاکِ آن‌جا، جایی نبود که مهرِ خورشید زمینش را آباد و خدایانِ افلاکی آسمانش را برافراشته بودند...در این‌جا همه چیز سوار بر چرخی تکراریست؛ باید باز می‌گشت بدان ‌سوی زمان...تا بیابد آن نواده از ارسلان*
در سرش پرتو هشدار...در دلش گنجینه‌ای از اسرار؛ به کدامین سو باید می‌شتافت؟
چشمش خفته، سینه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا