• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نفرین کریستال: تاج شوم (جلد 1) | ناهید زارع کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ناهیدزارع
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 2,924
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجب رمان چیه

  • 1 عالیه

    رای 7 70.0%
  • 2 خوبه

    رای 3 30.0%
  • 3 نظری ندارم

    رای 0 0.0%
  • 4 بد

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
***
فردای اون شب. زمانی بود که کل قصر، از قبل هم جنبش بیشتری پیدا کرده بود. به بهیاری قصر رفته بودم تا زخم‌هامو ضدعفونی کنم. تو فکر ولیعهدم. دیشب به محض اینکه فستر رو خبر کردم، با پزشک قصر به دفتر کار ولیعهد رفتیم. پزشک بعد از معاینه گفت که موردی نیست ولی باید استراحت کنه. بعد از اون موقع خبری ازش ندارم. نمی‌دونم چرا ولی برام مهم شده. دلم می‌خواد تمام مدت کنارش باشم؛ مخصوصا از دیشب تا حالا.
بعد از ضدعفونی زخمام و بعد بانداژ دوباره، پرستار چند تا دارو برام روی کاغذ نوشت.
- اینا رو از داروخانه بگیر و مصرف کن. مخصوصا داروهای گیاهی‌ای که برات نوشتم.
- وضعیتم چطوره؟
-بهتره کار نکنی. یه نامه برای سرخدمتکار می‌نویسم. چندتا از زخم‌های عمیقی که داشتی باز شده. بهتره فعلا کار سنگین نکنی. زیاد خم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
در عرض چند ثانیه در اتاق ولیعهد باز شد و فستر سرشو بیرون کرد و گفت:
- بیا داخل.
با تعجب تعظیم کردم و گفت:
- ببخشید؟
- عالیجناب باهات حرف داره.
یاخدا بازم شروع شد. ناچار وارد اتاق شدم و بدون هیچ نگاهی، تعظیم کردم.
- سرورم به سلامت. امیدوارم حالتون مساعد باشه.
- فستر تنهامون بذار.
نه جون عمت نرو. بازم قراره یه جو دیگه مثل دیشب تحمل کنم؟ نه... .
فستر تعظیمی کرد و رفت.
- خب؟
سرمو بالا گرفتم و نگاهی انداختم. بر خلاف دیشب، لبخند خیلی کمرنگی بر لب داشت. ماتم برده فقط بهش خیره بودم.
- مگه نمی‌دونی خیره بودن به کسی، کار درستی نیست.
- اه؟! من... ببخشید.
- خب؟
- خب چی سرورم؟!
- انقدر رسمی نباش.
- ولی این خلاف قوانینه.
- منم که قوانین تایین می‌کنم.
که اینطور. انگار قرار نیست به این زودیا بی‌خیال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
صدایی از فردی وحشت زده، درون قصر بی‌داد می‌کرد.
- سرورم... سرورم...
- چی شده چرا قصر رو گذاشتی روی سرت؟!
رفتم تا ببینم اوضاع از چه قراره. ولی... چرا تو دلم یه جوری شده؟!
یکی از خدمتکاران(مرد) بود. نفس نفس، تعظیمی کرد و وحشت زده ادامه داد.
- سرورم... م... ملکه...
- چی شده؟!
وحشت تمام بدن ولیعهد رو احاطه کرده بود.
- ملکه... اتفاقی برای ملکه افتاده.
با شنیدن اسم ملکه، اون مرد رو کنار زد و به طرف بیرون دوید.
- یعنی چی شده؟!
منم به همراه اون مرد سریع راهی بیرون شدیم و فقط...
- اوه...
لرز بدی توی بدنم افتاد.
مردی روی زمین افتاده بود. غرق در خون... تیری در پهلو و شانه. و زخم عمیقی روی صورت. افراد زیادی بالای سرش بودند؛ و اونو در شرایطی دیدم که جام کرده بود و خشکش زده بود. چهرش آشفته و شوکه نشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
***
پنج ماه از مرگ ملکه میگذره. تقریبا همه قصر اینو فراموش کردند ولی ولیعهد نه... شنیدم توی این پنج ماه نه غذا و نه خواب درستی داشته. همچنان هم اینطوریه. از اون موقع به خوبی تونسته از امور کشور بربیاد ولی در تنهایی‌هاش کلا درون خودش مخرب شده. بعد از اون موقع، سعی نکردم خودمو در معرض دیدش قرار بدم. ولی خیلی دلم میخواد باهاش درد و دل کنم. همش نگران حال و احوالشم. مخصوصا این موقع‌ها شنیدم که سردرد‌های مزمنی که بعد از مرگ ملکه به سراغش اومده، بد و بدتر شده. خواب کافی نداره و نمی‌تونه غذایی بخوره. همچنین سه ماه دیگه روز تاجگذاری اونه.
از اینا گذشته، بعد از 5 ماه طولانی هوای سرد، کار گلخونه به اتمام رسید. و امروز محموله‌های جدید رسیده تا اول بهار، ساخت گلخونه جدید رو شروع کنند.
منم که کارم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
عصر از سرخدمتکار اجازه گرفتم و به شهر رفتم. این دومین باری بود که به شهر میومدم. توی بازار بزرگ شهر قدم می‌زدم و دنبال چندتا گیاه دارویی بودم. بازار به شدت شلوغ بود هر طرف، بوفه‌ای بود که سرگرم مشتری‌هاش بود. از خوراکی، عتیقه، لباس و پوشاک، مواد غذایی و دارویی و وسایل دیگه درون بازار بزرگ شهر پایتخت وجود داشت. فقط مشکل این بود خیلی قیمت بالایی داشتن. خلاصه که بعد از خرید چند گیاه دارویی به قصر برگشتم. داخل اشپزخونه گیاهان رو مخلوط کردم و تا چند دقیقه گذاشتم بجوشه. بعد از آماده شدنش، اونو داخل قوری‌ای ریختم و به همراه یه فنجون داخل سینی گذاشتم. مطمئنم این می‌تونه کمکش کنه.
بدون اینکه کسی با خبر بشه، به طرف اتاق جدیدش رفتم و منتظر موندم که سر و کله فستر پیدا بشه.
چند دقیقه‌ای صبر کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
فردای‌ اون روز، درون باغی پوشیده از برف، مشغول هرس کردن شاخه‌های درختان انگور بودم. همون موقع بود که تونستم خبری ازش بگیرم. دونفر دیگه که با من مشغول بودند، صحبت‌هایی ازشون شنیدم.
(صحبت دو دختر دیگر)
-خبر رو شنیدی؟
-نه. کدوم خبر؟!
-که حال عالیجناب بهتر شده.
-واقعاً؟
-آره دیشب از خواهر بزرگم شنیدم که اشتها‌ی عالیجناب یهو باز شده و یه عالمه غذا خورده.
-واقعا؟
-آره.
-به نظرت چی شده؟!
-مطمئن نیستم اما یکی از نگهبانان سالن می‌گفت که یه خدمتکار با جناب فستر صحبت می‌کرده. می‌گفت یه دمنوش رو داده به فستر.
-یعنی بخاطر اون دمنوشه؟
-ممکنه. اما نکته اینجاست که مسئول غذا و دارو‌های عالیجناب، از این موضوع کاملا بی‌خبره.
-چی؟! یعنی کار مسئول نبوده؟!
-نه حتی سرخدمتکار هم از این موضوع بی‌اطلاعه. هیچکس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
***
هوا تاریک شده بود و به خوابگاه برگشتم. خوابگاه خدمتکار‌ها، متشکل شده بود از سالن بزرگ غذاخوری و راه‌روهای بلند و کوتاه. هر راه‌رو چندین اتاق رو شامل بود و هر اتاق چهار خدمتکار. آخر هر راه‌رو، حمام عمومی قرار داشت که فقط اعضای همون اتاق‌های موجود در راه‌رو، اجازه استفاده رو داشتن.
منم که سه تا هم اتاقی داشتم و حتی نمی‌دونستم اسمشون چیه. ای کاش مثل قبل یه اتاق مخصوص خودم داشتم. داخل گلخونه کسی باهام نبود و راحت بودم. قبلا آدم اجتماعی‌ای بودم ولی نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده. احساس پوچی می‌کنم.
روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم.
یعنی مادرم چیکارم داشت؟
بلند شدم و لباس خوابم رو برداشتم و به سمت حموم عمومی رفتم. حموم حسابی شلوغ بود. کسایی که شیفت کاریشون تموم میشه مجبورن بخاطر نظافت، آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
-آهای... باتوئم... مگه دنبال من نیستی؟
هیچ جوابی نمی‌داد و فقط از بالا، به مورگانا خیره بود.
--آهای... تو کی هستی؟!
مه همه جا رو گرفت و دیگه نتونستم جایی رو ببینم... و فقط یه صدا...
-می‌بینمت ماریا...
همون لحظه از درون قلمرو بیرون کشیده شدم... ولی آب وان یخ زده.
زیر آب یخ زده دست و پا می‌زدم. داشتم خفه می‌شدم. با پا، یخ‌های رو شکستم و از آب بیرون اومدم. نفس نفس می‌زدم.
-این دیگه چه کوفتی بود؟
ترس تمام بدنمو تسخیر کرده بود و منو تحت کنترل داشت. چطور آب وان به این داغی یخ زده؟!
از وان بیرون اومدم و حوله رو دورم گرفتم. داشتم از سرما یخ می‌زدم.
-به شرطی مریض بشم. لعنتی...
همون موقع صدایی منو متوجه خودش کرد.
-توجه کنید... کسی به اسم ماریا جوزف؛ اگه اینجایی، باید بگم که سرخدمتکار دنبالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
ماریای من؟!!! الانه که غش کنم. آخه چرا این منو تو شرایط خجالت آوری قرار میده؟!
-چی شده؟ چرا هیچی نمیگی.
تو این موقعیت کله‌م داغ کرده... آخه چی باید بگم روانی...
چشممو ازش دزدیدم و دوان دوان به طرف در اتاق رفتم که منو از پشت در آغوش گرفت. محکم منو نگه داشته بود. سرشو از پشت، روی شونه‌ام گذاشت و با لحنی غم‌انگیزی گفت:
-واقعا اینطوریه؟! بهم بگو... بگو که تو هم بهم علاقه داری ماریا.
اون چه مرگشه؟! چرا یهو مدش عوض شد؟!
-تنهام نذار. این پنج‌ماه همش منتظرت بودم که فقط به دیدنم بیای. غم از دست دادن مادرم برام سخته. نمی‌خوام این فشار رو تحمل کنم... لطفا کنارم بمون ماریا.
الان باید چیکار کنم؟ خودمو میان دستاش رها کردم و دیگه تقلایی برای فرار نکردم.
تمام مدت منتظر من بوده؟! آخه چرا؟! چرا من؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
زمانی که به خوابگاه رسیدم، هر کسی مشغول کاری بود. شکر خدا، از سرخدمتکار خبری نبود. به اتاقم رفتم و لباسمو عوض کردم. لباس خوابی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. هم اتاقی‌هام هم نبودن و اتاق، شکر خدا ساکت بود.
-چرا هنوز خستم؟
با اینکه دیشب خوابیدم ولی هنوز خستم. روی سمت چپ بدنم خوابیدم و بالشتمو بغل گرفتم. همش صحنه‌های دیشب به ذهنم میومد. اون موهای نرم و گندمی... اون چشمای غم‌انگیزش... اون دستای بزرگش...آه... دلم میخواد کنارش باشم. چرا اینجوری شدم؟!
در همون دقایق، درب اتاقم رو زدن.
-کیه؟!
-ماریا جوزف؟!
-بله خودمم.
-سرخدمتکار باهات کار داره.
بلند شدم.
-آخه از جونم چی میخوای؟
بالشتم رو روی تخت پرت کردم و از اتاق بیرون زدم. به سالن رفتم. این دفعه دست تو دست و خیلی جدی ایستاده بود و به من خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا