متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه قانون یک تبه‌کار | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,713
  • کاربران تگ شده هیچ

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 470
ناظر: Seta~ -Ennui
تگ: رتبه سوم BSY

نام داستان کوتاه: قانون یک تبه‌کار
ژانر: #فانتزی
نویسنده: زهرا صالحی(تابان)
992961_ea20fa30cf4b31c588b4c20f1a10c3ca.jpg
خلاصه:
دکترِ روح کیست و با تام وارد، چه رابطه‌ای دارد؟!
از آن رویای ریاست، زمانِ زیادی می‌گذرد. گروه تبه‌کاران هنوز در انتظارِ برگشتِ تام است. اما او ناپدید شده... .
مکان‌های زیادی به منظورِ پیدا کردنِ او سال‌ها تحت تجسس بودند اما غافل از آن‌که در دلِ قبیله‌ای دور افتاده، سایه‌ی تام قیام کرده... .
قصد کرده برگردد تا آنچه که متعلق به آن بود را پس بگیرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123722_043.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mers~

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
من کیم؟!
نه اشتباه نکنید! این‌بار قرار نیست اغواگرانه با شخصیت خوبه‌ی داستان روبرو بشید!
همیشه در برابرِ قهرمانِ باحرارتِ داستان، یک شخصیت تاریک با سکوتی رخوت‌آمیز قرار داره که گاهاً علامتِ سوال بیش‌ترِ شماهاست.
مطمئناً تا حالا از خودتون پرسیدید که چرا یک شخص بد باید زاده بشه و شروع به مبارزه کنه؟!
چی باعث شده تاریکی رو انتخاب کنه؟!
من یک تبه‌کارم!
تبه‌کارم نه به‌خاطرِ این‌که پدرم هم بود...من اعتقاد دارم که برای رنج‌ها پایانی متصور نیست.
بی‌دریغ یک زندگیِ زوال یافته، هنرپیشه‌ی اول خودش رو سمتِ سیاهی پرتاب می‌کنه.
خوی وحشی درونِ تمام افراد، همچون همزادش به‌دنیا میاد اما تنها کمی از اون افراد میتونن بیدارش کنن؛ در اختیار بگیرنش و شروع کنن. این قانونِ منه!
حالا اینجا ایستادم و تاریکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #4
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به نام خدایی که خدایِ آدم‌های بد هم هست...

سلام دوستان عزیزم..
این داستان رو در سن ۱۵ سالگیم نوشتم‌. امروز که دفتر داستان‌های قدیمی‌م رو ورق می‌زدم، به ذهنم رسید این داستان رو ویرایش کنم و در سایت یک رمان مهمانِ نگاهاتون باشه....
علاوه بر اون باید سریع‌تر بنویسم که به مسابقه‌ی BSY برسه :458045-7e17d7cb2c113b98da7c47ba590f6f92:

هیچی دیگه حرفی ندارم. امیدوارم از خوندن «قانونِ یک تبه‌کار» لذت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #5
- شروعِ این جلسه تصمیمی آنی بود که توسط مدیریت گرفته شد. لذا وقت کافی نداشتم تا بتونم درباره‌ی مسائلی که باید در این‌جا مطرح می‌کردم، بیش‌تر فکر کنم. پیشاپیش از همین‌جا بابت اشکالاتی که بر این سخنرانی وارده و این جریان از همتون عذرخواهی می‌کنم.
کتی می‌دانست او نزاح می‌کند. بارها از استردفورد شنیده بود که آنتونی شبانه نیز در حالِ تمرین برای سخرانیِ حاضر است...اما چه اهمیتی داشت؟! مهم چیزی بود که تصمیم بر آن بود به اجرا درآید. مجدداً چشمانش روی حرکاتِ آنتونی و هیکلِ شق و رقش در آن کت‌وشلوار کبریتی خشکید. رفتارش ابتدا با عطوفت انسانی آمیخته بود و با گذشت زمان کتی احساس کرد زیبایی کلامش حالت متین‌تری به خود گرفته. هنوز آن مردکِ عصا قورت داده، خیلی ریز خزعبلاتش را پیش می کشید اما کتی دیگر حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #6
در حالی که هرگونه تلاش از طرف دستانِ ظریفش بی‌حاصل می‌ماند، با هُل محکمی داخل سیاهی پرت شد. فضای تماماً سیاه اجازه نمی‌داد او بفهمد فرودگاهش کجاست. فقط توانست به پشت برگردد و همان مردک را ببیند که حالا سینه‌اش از شدت حرص می‌لرزید. لبخند شیطانی‌اش آخرین چیزی بود که رویت شد و سپس همان روشناییِ راهرو نیز با کوباندن در، ریشه‌کن شد. کتی سختی زمین را حس کرد. سپس دست به تنها کاری که از او برمی‌آمد،‌ زد؛ همچون پادویی که اربابش آن را به تنبیهِ زندانی شدن درونی زیرزمین متهم کرده، سمتِ صدای کلیدی که پُرشتاب درونِ قفل جابه‌جا می‌شد، پرید. اما دیر شده بود. آن یاغی به شکل الزام آوری کار را تمام کرده بود... .
آهی خفیف از تهِ حنجره‌اش خود را به دهانش رساند و دردی که بر اثر تیزیِ سرنگ تا مغز استخوان دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #7
***​
با صدای نسبتاً بلندی که کاملاً مشخص بود بر اثر نفرت قوت گرفته، چشمانش را گشود.
- بلند شو بدبخت!
بلافاصله اولین علائم زندانی بودن در برابر حرکت عضلات، برایش ظاهر گردید. نمی‌دانست کجاست و نمی‌توانست تکان بخورد. حتی نمی‌توانست چشم باز کند. کتی اکنون وحشت‌زده با ضعف بر دیواره‌های طنابی زندانش می‌کوبید. پِی بردن به ترسی که بر او غالب شده بود، تلاش زیادی نمی‌طلبید؛ همان تقلاها همه چیز را می گفتند. صدای نامفهومی شنیده می‌شد اما کم کم فهمید...قدم زدن...صدای پرنده...و پس از اندکی، بوی سیگاری طعم دار... . با دهان بسته‌اش همچنان به زحمت ادامه داد تا آن‌که احساس کرد دستانی روی هر دو شانه‌اش نشستند‌. چهره در هم کشید اما مصرانه سعی بر آن داشت خود را نبازد.
همان صدایی که در ابتدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #8
- عیبِ شما اینه که چشم و گوشِتون رو روی همه چیز، غیر از مزخرفاتِ خودتون بستین و با نادونی فکر می‌کنید ما همون قدری می فهمیم که شما ذهنتون قدرتِ هلاجی داره!
این‌بار رگه‌هایی خس‌خس کننده از حنجره‌اش شنیده می‌شد. چیزی که سعی داشت از کتی پنهانش کند و انگار حالش زیاد هم خوب نبود. کتی همان‌طور که سعی می‌کرد از چیزی بیم نداشته باشد، آب دهانش را فرو داد. سپس طوری به مردِ مقابلش نگاه کرد که برای چند لحظه، لبخند روی لبانش ماسید. کتی از وفورِ لذتی که به‌دست آورده بود، حالتش را قدری از پریشان‌حالی رهایی ساخت. خوشحال بود توانسته کمی رعب در دلشان بیاندازد. مرد به جایی در پشت کتی خیره شد و موعظه‌کنان فرمان داد:
- تو میتونی بری!
به مجرد تمام شدنٌ جمله، پاهایی از همان پشت سر بی‌معطلی دور شدند و سپس صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #9
پیدا بود با خنده‌های صدادارش دنبالِ آشوب طلبی است. می‌خواست او را بشوراند تا لذت بیش‌تری عایدش شود. جلوتر رفت و دستش را روی شانه چپ کتی گذاشت. بلافاصله با لبخندی مکارانه گفت:
- بهتره فعلاً فکر هر کاری رو از سَرِت بیرون کنی!
کتی با این حرف دندان‌هایش را روی هم ساید. گویی تلاش‌های پنهانی‌اش از چشمِ تیزبینِ مرد دور نمانده بود. احتمالاً درباره‌ی نیروی دستِ چپش همه چیز را فهمیده بودند. خیلی دلش می‌خواست در همان لحظه آزاد بود تا بتواند گوشمالی درست و حسابی‌ای به آن افلیج بدهد. اما خیلی حیف شد که نمی‌توانست... . علاوه بر آن نیز وقتی که مرد با همان دستش بندِ لایِ دندان‌هایش را با شدت پایین کشید، دلیلی ندید تا سکوتش را بشکند. چند لحظه بعد، چانه‌اش توسط دستانِ تنومندِ مرد گرفته شد. چاره‌ای نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,515
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #10
در آنِ واحد چندین احساس برای بروز در چهره‌اش با هم رقابت کردند. سپس همگی به نرمی کنار رفتند و رنگ‌پریدگی صورتش را دربرگرفت. حسی عجیب از پشت نقابِ رنگ‌پریدگی آماده‌ی سرریز بود. انگار می‌خواست چیزی بپرسد.
- شما کی هستید؟!
با آن که جرأت حرف‌زدن به خود داده بود، انتظار نداشت مرد اعتنایی کند. او تحت فرمان وقایعی بود که در این چند ماه درون منطقه و درون خود به راه انداخته بود. برخلافِ پیش‌بینی‌ای که کرده بود، مرد مصرانه گفت:
- فکر می‌کنم برای فهمیدنِ جواب سوالت، به فکر کردن طولانی نیاز داشته باشی!
به‌سمت در قدم برداشت که قبل از رسیدن به آن ایستاد. انگار چیزی را به‌خاطر آورده باشد، سر برگرداند گفت:
- مطمئنم تا به‌حال اسم من به گوشت خورده. اگه ان‌قدرها که من فکر می‌کنم احمق نباشی، می‌تونی به‌یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا