• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از پس ظلمت بسی خورشیدهاست | حوا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Havvaa
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 3,094
  • کاربران تگ شده هیچ

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
نام نویسنده:
حوا
ژانر رمان:
#درام #عاشقانه
کد رمان: 5089
ناظر: Armita.sh Armita.sh


1011817_ab36674b957732d55b6ab0b5498f6939.jpg
خلاصه: تو این دنیا هیچ آدمی کامل نیست. هیچ آدمی بدون مشکل زندگی نمی‌کنه، گر چه در ظاهر زندگی شادی داشته باشند؛ اما باز غمی گوشه‌ی دلشون هست‌.
این داستان، داستان چهار دوست، چهار همکار هست که هر کدوم مشکلی توی زندگیشون دارن که پشت لبخندشون پنهان شده؛ اما این همیشه همینطور نمی‌مونه و خورشید از لابه‌لای ابر‌ها به زندگیشون می‌تابه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ash;

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,404
پسندها
33,861
امتیازها
64,873
مدال‌ها
31
سن
17
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ash;

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
"ای دلِ غم‌دیده حالت به شود، دل بد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان، غم مخور"

***
بارون با شدت می‌بارید و خیابون‌ها خیس بودن. توی تاکسی نشسته بود و یه پاش رو با استرس تکون می‌داد، دعا می‌کرد که به موقع برسه و بتونه برای آخرین بار ببینتش.
تا دو ساعت پیش لج کرده بود و حتی جواب تلفنش رو نداده بود‌ اما طاقت نیاورد که ازش خداحافظی نکنه‌.
همین که تاکسی جلوی فرودگاه نگه داشت، سریع پیاده شد و حتی منتظر باقی پولش هم نشد‌. فقط می‌دوید تا بهش برسه و مهم نبود که به مردم طعنه می‌زنه؛ از لباس خیس متنفر بود و حالا مهم نبود که لباسش بهش چسبیده. وسط سالن ایستاد و همونطور که نفس‌نفس میزد اطرافش رو نگاه می‌کرد اما ندیدش.
احتمال می‌داد که از گیت رد شده باشه. از بین مردم می‌گذشت و اطرافش رو نگاه می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
روسری ساتن آبی کاربنیش رو صاف کرد، گوشی تلفن رو برداشت و با زدن شماره‌ای به رسپشن وصل شد و گفت:
- بفرستشون داخل.
گوشی رو گذاشت و مریض اول وارد اتاق شد. زن با اینکه شکمش برآمده بود ولی اندام ظریف و لاغری داشت، تازه اینجا پرونده باز کرده بود و شناخت زیادی از این مریضش نداشت. معمولا برای مشاوره و بهداشت زنان پیشش میومدن ولی سونوگرافی و معاینه هم انجام می‌داد؛ کم پیش میومد خانم‌های باردار برای سونوگرافی بیان. اگه مشکل جدی می‌دید پیش دکتر خسروی که متخصص زنان و زایمان بود می‌فرستادشون‌. اما این خانم هر سری برای چکاب و سونوگرافی میومد پیشش.
با لبخند جواب سلام مریض رو داد:
- سلام عزیزم خوبی؟ خانم حقی بودی دیگه؟
سرش رو تکون داد و اون این بار با لبخند پهن‌تری از جا بلند شد و گفت:
- خب بیا بخواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
تا ظهر آخرین مریضش هم دید، بعد روی صندلی ولو شد و نفس عمیقی کشید. بیشتر مریض‌هاش صبح‌ها میومدن. کمی گره‌ی روسریش رو شل کرد، خوب بود! امروز زودتر می رفت. خم شد و از روی میز گوشیش رو برداشت. می‌خواست با مادرش تماس بگیره که چند تقه به در خورد. صاف نشست و گفت:
- بله؟
در اتاق باز شد، دختری همراه دو ظرف غذا وارد اتاق شد و سلام کرد.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- علیک سلام فرنوش خانم‌.
فرنوش روی صندلی کنار میز نشست و همون‌طور که با یه دستش مقنعش رو در می‌آورد، گفت:
- چطوری نور؟ وای چقدر گرمه‌ها!
غذاها رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- تا من برات ناهار نیارم که تو گشنه می‌مونی.
نورسان ظرف غذا رو جلوی خودش گذاشت و همون‌طور که درش رو باز می‌کرد، گفت:
- قربونت برم عشقم‌. راستی علی بیمارستانه؟
فرنوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
روبه‌روی در بزرگ سفید رنگ خونه ایستاد و ریموت زد تا در باز بشه و ماشینش رو داخل حیاط ببره. ماشین پدرش توی حیاط نبود و این نشون می‌داد که هنوز از فروشگاه برنگشته.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. به سمت خونه راه افتاد. از کنار باغچه‌ی پر گل و سبزی مادرش گذشت و از پله‌های ایوون بالا رفت. جلوی در چوبی خم شد تا کفش‌هاش رو در بیاره که در خونه باز شد.
- سلام خاله.
کتونی‌های سفیدش رو توی جا کفشی گذاشت و همون‌طور که دستی رو موهای روشن دخترک می‌کشید، وارد خونه شد.
- سلام قربونت برم.
همراه خواهر زاده‌اش به سمت پذیرایی رفتن. مادرش مشغول گلدوزی روی مانتوی ساده مشکی رنگ بود.
- سلام مامان.
به طرفش برگشت و با لبخند گفت:
- سلام عزیزم خسته نباشی، چای تازه دمه، برو لباست رو عوض کن تا برات بریزم.
تشکر کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
کت اسپرت مشکی رنگش رو از روی تخت برداشت و تنش کرد. یقه‌اش رو صاف کرد و ادکلن رو برداشت به گردن و مچ دست‌هاش زد.
دو دکمه‌ی اول پیراهن سفید رنگ باز بود؛ عادت به بستن کراوات نداشت. گوشیش رو برداشت و داخل جیب کتش گذاشت و از اتاق خارج شد.
پله‌ها رو دوتا یکی پایین می‌ر‌فت که صدای مادرش از پشت سر بلند شد:
- علی؟
وسط پله ها ایستاد و برگشت:
- جانم؟
مادرش همون‌طور که گیره‌ی روسری فیروزه رنگش رو محکم می‌کرد، گفت:
- اگه از اون زهرماری‌ها داشتن نمی‌خوری‌ها!
کوتاه خندید و همون‌طور که برمی‌گشت تا بره پایین گفت:
- باشه.
پدر و خواهرش پایین منتظر بودن. پدرش نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با اوقات تلخی گفت:
- ساعت هفت شد!
علی در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد و با لبخند گفت:
- بفرمایید، هنوزم دیر نشده.
مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
پشت میز مطالعه نشسته بود و از پنجره که کنار میزش بود بیرون رو نگاه میکرد. ساعت ۱۰ شب بود و سروین هنوز نیومده بود. از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره رفت تا پرده رو بندازه که نگاهش به ته کوچه افتاد، سروین از ماشینی پیاده شد. پرده رو انداخت و از اتاق خارج شد. لیانا خوابیده بود ولی پدر و مادرش توی پذیرایی نشسته و تلوزیون می دیدن.
لب گزید و به سمت آیفون رفت و همین که سروین زنگ زد در رو باز کرد.
صدای پدرش بلند شد:
- سروین اومد؟
- بله.
در رو باز کرد که دید سروین داره بند صندل هاش رو باز میکنه.
- سلام دیر اومدی!
سروین سرش رو بلند کرد و گفت:
- سلام، خونه دوستم بودم.
از جلوی در کنار رفت و سروین وارد خونه شد و آروم پرسید:
- بابا اینا تو هال نشستن؟
- آره.
وارد پذیرایی که شدن سروین بلند سلام کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
کرایه تاکسی رو حساب کرد و از ماشین پیاده شد؛ امروز ماشینش رو به سروین قرض داده بود. از نگهبانی گذشت و وارد حیاط بیمارستان شد و به چند نفری که آشنا بودن سلام کرد و سمت ساختمون اصلی راه افتاد. وارد لابی بیمارستان شد و سرش رو برای نگهبانی که کنار در نشسته بود تکون داد. تعدادی بیمار روی صندلی ها نشسته بودن. عده ای خسته و درمونده و بقیه هم که انگار انتظار می کشیدن. می خواست به سمت کافه بیمارستان بره تا قهوه و یه برش کیک بگیره که با دیدن شلوغی منصرف شد.
با لبخند به سمت آسانسور قدم برمی داشت که خانمی بهش سلام کرد؛ برگشت تا جوابش رو بده که چشم هاش به جای همکارش شخص دیگه ای رو نشونه گرفت.
شوکه شده دستش رو به دیوار کنار آسانسور گرفت و بهت زده بهش نگاه می کرد. انگار یکی محکم پرتش کرد به گذشته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Havvaa

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
778
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دونفر از بخش خدمات وارد شدن و بهش سلام کردن. تنها سرش رو تکون داد و سریع دستش رو زیر پلک‌هاش کشید. تنها یه سوال توی سرش بود، چرا الان برگشته؟ آسانسور که ایستاد سریع خارج شد و بدون اینکه سرش رو بالا بگیره وارد اتاقش شد. اما دوباره در رو باز کرد و رو به پذیرش گفت:
- فعلا کسی نیاد تا بگم.
پرستار به بیمار ها اشاره کرد:
- خانم دکتر نیم ساعتِ منتظرن.
به سمت مریض ها برگشت و گفت:
- لطفا یه چند دقیقه بهم وقت بدید.
مریض‌ها با اکراه سرشون رو تکون دادن و می‌خواست بره تو اتاق که پرستار با تعجب پرسید:
- خانم دکتر حالتون خوبه؟ می‌‌خواین آب قند بیارم؟
اخم کرد و تند گفت:
- آب قند می‌خوام چیکار؟
منتظر جواب پرستار نشد و در رو محکم بست. یکی نبود بگه چرا انقدر زود وقت میدی که بعدا نتونی به موقع به مریض‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا