متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هاناهاکی | سیتا راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Xypшид
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 4,922
  • کاربران تگ شده هیچ

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #111
اخمی بر روی پیشانی ارتا نقش بست. نفس‌هایش عصبی‌تر شده بود و نگاهش خشمگین‌تر شده بود. دستش را محکم به صندلی کوبید و فریاد کشید. دستش را به موهای ژولیده‌اش کشید و با صدای بلندی فریاد زد:
- کوه نور رو اون به ما رسوند می‌فهمید؟
اورهان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- برای سازمان بود، حداقلش اینه بگیم کار ارتمیس بود و جایزه رو بدن به اون، البته بعد از مرگش دیگه.
ارتا عصبی از جای خود بلند شد و یقه‌ی او را گرفت و مشتی به رخسارش کوبید. طعم دهانش با خون یکی شد و اخمی کرد. او نیز عصبی‌تر شد و می‌خواستند به جان یک‌دیگر بی‌افتند که اراز از جای خود بلند شد و آن دور را از هم جدا کرد عصبی غرید:
- بسه دیگه، ارتمیس دختر زرنگیه خودش می‌دونه چی‌کار کنه، کاری که مابقی سازمان‌ها نتونستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #112
کاخ بزرگ

وارد اتاق شدند، ارتا اسلحه را بر روی سر نگهبان گذاشت و سرش را کمی خم کرد، دم گوشش زمزمه کرد:
- ساکت باش!
همین کافی بود؟ ارتا می‌دانست چه باید کرد؟ اصلا متوجه بود چه می‌کرد؟ از عشقش می‌ترسید یا از فرشته‌ی مرگش؟ رادمان به مرد دستور داد تا زمان دزدی را نشان آن‌ها دهد. تک‌تک قسمت‌ها را با دقت بسیار نگاه می‌کردند. ارتا یک آن فریاد زد:
- سامی؟ این پسر این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
اراز رد نگاه ارتا را گرفت و به دوربین شماره ۵ خیره شد. دستش را محکم بر روی میز کوبید و گفت:
- آریا بفهمه دخترش دست کیه بلند میشه میاد هند، بچه‌ها بریم.
همگی از اتاق بیرون رفتند و با تمام سرعت به سمت درب خروجی قدم گذاشت. به سمت ماشین رفتند، ارتا دست زخمی خود را به دیوار کوبید و از درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #113
دست دیگرش را مشت کرده بود، رگ‌های دست‌هایش از شدت عصبانیت دیگر جایی برای خودنمایی نداشتند، بلند غرید:
- بلایی نباید سرش بیاد، ارتمیس کجاست؟
صدای قهقه‌اش دوباره بلند شد و گفت:
- یک جای امن، زیر نور ماه، بین ستاره‌ها!
با خوردن چند بوق ارتباط قطع شد. ارتا فریاد بلندی کشید. بچه‌ها با ترس به یکدیگر خیره شده بودند. ارتا مشت محکمی به ماشین کوبید. این سخن آخر پدرش در ذهنش اکو شد! یک جای امن؟ زیر نور ماه؟ بین ستاره‌ها؟ کجا را می‌گفت؟ منظورش چه بود؟ ارتا همانند آن برق گرفته‌‌ها به سمت اراز رفت و گفت:
- باید بریم.
اراز به بچه‌ها نگاهی انداخت و دستپاچه گفت:
- کجا بریم؟ مگه می‌دونی کجاست؟ اصلا کی بود بهش زنگ زدی؟
***
«ارتا»

چه می‌گفتم؟ می‌گفتم پدرم است؟ پدرم چرا باید قصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #114
اخم‌هایش درهم فرو رفت و عصبی لب زد:
- دقیقا کی بهت زنگ زد و این رو گفت؟
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم پدرم؟ البته با گفتن نیز مشکلی ندارم اما در افکارشان مرا آدم خیانتکار می‌دیدند. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- مهم نیست کی زنگ زده مهم اینه الان باید جون ارتمیس رو نجات بدیم.
مایکل لیوان خود را روی میز کوچکی که به صندلی چسبیده بود گذاشت و گفت:
- امیر زنگ زده بهت؟
تعجب کردم، او پدرم را از کجا می‌شناخت؟ اخمی کردم و گفتم:
- مهم نیست مایکل خواهش می‌کنم کمکم کن.
مایکل دستی به سرش کشید و از جای خود بلند شد، از ماشین خارج شد. به سمت درخت قدمی گذاشت، نگاه‌های بچه‌ها آزارم می‌داد. به مایکل خیره شدم، مردد بود، نکند او هم با آن‌ها دست به یکی کرده است؟ نه نمی‌شود او که تمام مدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #115
نمی‌دانم از جان او چه می‌خواهد! اگر بفهمد امیر پدر من است چه؟ پوف کلافه‌ای کشیدم و به بیرون خیره شدم. اسلحه‌ای روبه‌رویم قرار گرفت:
- بگیر.
اسلحه را گرفتم، به اراز نگاهی انداختم، نگاهش عصبی بود، دوست داشت کمی مرا بزند تا آرام شود. ماشین ایستاد، چقدر گذشت؟ چند دقیقه در فکر فرو رفته بودم؟ مایکل دستی به سرش کشید و گفت:
- من نماند این‌جا، شما باید برید.
از ماشین پیاده شدم، به سمت هتل‌های پنج ستاره‌ی لب ساحل قدمی گذاشتیم. دستم تیر می‌کشید و دردش شروع شده بود. مسکن برایم کافی بود؟ نه معلوم است که کافی نیست، الان جز خوب بودن حال ارتمیس چیزی حالم را خوب نمی‌کند. به هتل خیره شدم، گوشی در جیبم خود را می‌کشت. گوشی خود را از جیب بیرون کشیدم، پدرم بود، چه می‌خواست؟ نکند بلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #116
هر چه بیشتر تقلا می‌کردم قهقه‌اش بیشتر می‌شد. لامپ کم‌ نوری روشن شد، در چشم‌هایم درد شدید احساس کردم. به رخسارش خیره شدم، نقابی به صورتش گذاشته بود، چه کسی بود؟ از این نمی‌دانم‌ها خسته شده بودم. دندانم را روی هم کشیدم و عصبی گفتم:
- مرتیکه‌ی عوضی بیا تو کی هستی؟
قهقه‌ای بلند سر داد، با همان لحن ادامه دادم:
- انقدر بزدلی که نمی‌زاری قیافت رو ببینم؟ سامی با شما کار می‌کنه؟
دستش را بر روی موهایم کشید و غریدم:
- بهم دست نزن کثافت.
مجددا قهقه‌ای بلند سرداد، عصبی شده بودم. نقابش را دراورد و به رخسارم خیره شد. امیر بود، خودش بود، برای چه مرا گرفته بود؟ از جان من چه می‌خواست؟ کمی خم شد و به چشم‌هایم خیره شد:
- اره منم، یادته اومدی خونم؟ راستش کاری که نباید رو انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #117
طناب شل شد و دست‌هایم را باز کردم، به پای خود رسیدم و طناب را باز کردم. از جای خود بلند شدم، گویا ان‌قدر زیر مشت‌هایشان بودم که اندامم کوفته شده است. نفسی کشیدم و به سمت در قدمی گذاشتم. صدایی بلند شد که اسمم را فریاد می‌زد. صدای اراز بود، بلند فریاد زدم:
- من این‌جام، اراز.
تیری شلیک شد و در باز شد، اراز وارد اتاق شد و دستم را کشید، دستش خیس بود خون آمده بود، برای نجات جان من آمده است؟ نفسی کشیدم و اسمم را مجددا از پشت سرم شنیدم.
- ارتمیس.
به پشت سرم نگاهی انداختم، سالن همانند اتاق تاریک و ظالم نبود، رخسارش را به خوبی می‌دیدم. عکس اتاق برایم مرور شد، بی‌توجه به او به سمت اراز برگشتم و دستش را گرفتم. ارتا با صدای آرامی گفت:
- ارتمیس بیا بریم، اراز… .
به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #118
ارتا قدمی به سمت ارتمیس برداشت، صدای رادمان از پشت سر ارتا به گوشش رسید:
- امیر و سامین فرار کردن، افرادش هم… چه بلایی سر ارتمیس اومده؟
به سمت ارتمیس دویید و او را در آغوش کشید، اراز از جای خود بلند شد و به سمت ارتا قدم گذاشت. مشتی محکم به رخسارش کوبید. ارتا ان‌قدر بی‌حس ایستاده بود که بر روی زمین پخش شد. تنها کلمه‌ای که از دهانش بیرون آمد «من نزدم» بود. اراز مجددا مشت محکمی نثارش کرد. دستش را بالا آورد تا مشت دیگر را به صورتش بکوبد که رادمان گفت:
- بسه اراز، نفس‌های ارتمیس خیلی ضعیف شده، تا بقیه‌ی‌ افراد امیر نیومده باید بریم.
اراز از جای خود بلند شد و به سمت ارتمیس قدم گذاشت. به سمت در قدمی گذاشتند. ارتا هنوز بر روی زمین پخش شده بود. باید به ارتمیس می‌گفت که او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #119
ارتا پوف کلافه‌ای کشید و به دکتر مجددا خیره شد. پرستار سیاه پوستی از اتاق عمل خارج شد، به دکتر خیره شد و بعد از آن به پسرها خیره شد. به زبان هندی لب زد:
- क्या हुआ «چی شده؟»
دکتر به پرستار نگاهی انداخت و پاسخ او را داد:
- वे ईरानी हैं «آنها ایرانی هستند»
کمی مکث کرد و به ارتا خیره شد. پرستار نیز به ارتا خیره شد و گفت:
- من فارسی بلدم، حال بیمارتون خوبه، با پلیس هند تماس گرفته شده تا به این‌جا بیان.
اورهان نزدیک آمد و با نگرانی تمام گفت:
- پلیس برای چی؟
پرستار به او خیره می‌شود و دستش را به موهای خود می‌کشد و دست در جیب خود فرو می‌کند و می‌گوید:
- بیمار شما گلوله خورده، این چیز عادی نیست برای همین پرسنل امنیت با پلیس تماس گرفتند.
همگی ناامید بر روی صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #120
چیزی در این میان بیشتر باعث می‌شود ارتا عصبی و ناراحت شود و آن هم این است که اراز فکر می‌کند تیر شلیک شده برای اسلحه‌ی ارتاست و ارتا قصد جان آن را کرده است؛ ولی برای ارتا شاید اصلا مهم نباشد و تنها چیزی که مهم باشد این است که ارتمیس نیز همین فکر را می‌کند. کاش به ارتمیس می‌گفت که چقدر دوستش دارد، کاش به ارتمیس می‌گفت که می‌تواند برای او جان خود را فدا کند. اصلا برای ارتمیس مهم بود؟ دختری که با او در جنگ بود برایش مهم بود که ارتا دوستش دارد؟ معلوم است که نه! ولی اگر بداند ارتمیس نیز حس متقابلی به او دارد شاید قضیه فرق کند؛ اما مهم این است که ارتمیس با تمام دوست داشتن و عاشق بودن حس می‌کند که ارتا به او شلیک کرده است.
***
مایکل به سمت بچه‌ها قدم می‌گذارد و با یک لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا