متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هاناهاکی | سیتا راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Xypшид
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 4,922
  • کاربران تگ شده هیچ

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #91
آرتا روی مبل دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی خود گذاشت. گوشه لبش زخم شده بود، آرتمیس لب‌های خود را با زبانش تر می‌کند و اسلحه را در دست به بازی در می‌آورد. همگی در سکوت رفته بودند. می‌شد در این در سکوت ذهن‌ها را نیز خواند. حتی صدای نفس‌ها نیز شنیده نمی‌شد، باید کسی باشد که برای شکستن این سکوت پیش قدم شود. آرتمیس نگاهش را به اطراف می‌چرخاند و سرش را به مبل تکیه می‌دهد. دردش کم نبود، بعد از گذشت چند سال فهمیدن این که پدرت کس دیگری باشد آسان نیست. او چند سال در خود فرو رفته بود و همانند دیوانه‌هایی با خود کلنجار می‌رفت که چرا پدرش به قتل رسانده است. کابوس هر شبش شده بود قتلی که چند سال پیش انجام داده بود. دستش را به خون چندین نفر آغشته کرده بود؛ اما کابوس هیچ کدام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #92
نگاهی به آرتا که بالای سرم همانند عزرائیلی ایستاده بود نگاهی انداختم. چشمم را بستم و ا... اکبری زیر لب زمزمه کردم. لبخندی زد و گفت:
- پاشو لباس‌هات رو عوض کن بیا بشین درباره این الماس بحرفیم.
از جایم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. شلوارک جینی را بیرون کشیدم و تن کردم. تاب سفیدی را پوشیدم. موهای خود را باز گذاشتم و انگشتر‌های خود را دست کردم و اکسسوری را انداختم‌، از اتاق خارج شدم. نگاه‌های غریبانه آن‌ها را روی خود احساس کردم و روی مبل نشستم. کاغذی که نقشه کشیده بود را روی عسلی گذاشتم. آراز دستی به موهای خود کشید. احساس می‌کردم از این نگاه‌های سنگین گرمم شده است. بیخیال آن‌ها شدم و گفتم:
- این ساختمان، طبقه سوم میشه این‌جا تو موزه نگهداری میشه. دورتادور دزدگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #93
آرتمیس جعبه کمک اولیه را از اتاق آورد و روی عسلی گذاشت. روبه‌روی او روی عسلی نشست. پیراهن او را در آورد و شروع کرد به پاک‌ کردن خون و در آوردن گلوله از بازوی رادمان، آرتا دستش را می‌گیرد و شروع می‌کند به کمک کردن. بعد از گذشت چند دقیقه گلوله را روی میز می‌اندازد و بخیه دستش را می‌زند. سنگینی هشت نگاه را بر روی خود احساس می‌کند. با کمی آب و پنبه شروع می‌کند به خون روی رخسار رادمان، رادمان لبخندی می‌زند و به مبل تکیه می‌دهد. آرتمیس پیراهنی برایش می‌آورد و کمک می‌کند تا لباسش را بپوشد. با صدایی که گویا از ته چاه در می‌آید تشکری کرد و چشمانش را بست. آرتا دستی به هم زد و لبخندی زد و گفت:
- خانم دکتر، ایول بابا.
آرتمیس وسایل جعبه را از روی عسلی جمع کرد و سر جایش قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #94
آرتا به سمت آرتمیس برگشت و گفت:
- حق با اورهانه، آرتمیس باید زودتر پیش بریم.
آرتمیس شانه‌ای بالا انداخت و دستانش را پشت سرش گذاشت و لب زد:
- خب باشه، از من گفتن این اصلاً خوب نیست، چیزی بشه به پای خودتون.
آرتا از جایش بلند شد و روبه همه گفت:
- بریم حاضرشیم.
جز آرتمیس همگی به اتاق رفتند. آرتمیس می‌دانست این عجله خوب نیست و برخلاف تفکرشون پیش خواهد رفت؛ اما در میان کسی حرف او را گوش نمی‌دهد. اسلحه را از روی میز برداشت و در پشت کمرش گذاشت و موهای خود را بست. آرتا از اتاق خارج شد، لباس سازمان را به تن کرده بود. پشت سرش ایستاد و گفت:
- تو نمی‌خوای حاضرشی؟
آرتمیس به سمتش برگشت و گفت:
- می‌دونم نمیشه، برای چی کاری کنم که آخرش مشخصه؟
آرتا بدون حرفی دستش را به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #95
رادمان اخمی می‌کند و قدمی برمی‌دارد و لب می‌زند:
- بچه‌ها آرتمیس راست میگه، الان وقت مناسبی برای حمله نیست.
آرتمیس شانه‌ای بالا می‌اندازد و لب می‌زند:
- از من گفتن، من الان هیچ‌جا نمیرم.
آرتمیس به سمت اتاق رفت و در را بست. آرتا و آراز روی کاناپه نشستند، رادمان قدم زنان به سمت مبل رفت و سرش را به دیوار تکیه داد و آرام چشمانش را بست، اورهان در را باز کرد و از خانه خارج شد. نیم ساعتی از آن سکوت سنگین شب گذشته بود، آرتمیس در اتاق قدم می‌زد، خوابش نمی‌برد، گوشی‌اش را برداشت و با دنیل تماس گرفت، بعد از خوردن دو بوق ارتباط وصل شد و صدای بم، گرفته و خماری پس شد.

- چی شده؟
آرتمیس اخمی کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #96
سرم را بلند کردم، آراز با لبخندی ایستاده بود، بیخیال به زمین خیره شدم. با یک نفس عمیقی کنارم نشست و لب زد:
- چیزی شده؟
به سمتش چرخیدم و نگاهی به رخسارش انداختم و لب زدم:

- تو چرا نخوابیدی؟
بیخیال سوالم شد و سوالم را با یک سوال دیگر پاسخ داد:
- تا کی می‌خوای فرشته درونت رو پشت این مار وحشی پنهون کنی؟
چه می‌گفت؟ از کدام فرشته صحبت می‌کرد؟ چه می‌خواست بگوید؟ اخمی کردم و ادامه داد:
- فکر کردی نمی‌بینم نگران میشی؟ فکر کردی نمی‌بینم نمی‌تونی آروم باشی؟ نمی‌دونم مشکلت چیه آرتمیس؟ ولی نزار مار درونت، فرشته‌‌ی وجودت رو نابود کنه... .
چه می‌خواست بگوید؟ چرا این‌گونه صحبت می‌کرد؟ عصبی شدم و از جایم بلند شدم، به در تکیه داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #97
نفسی عمیق کشید، چه می‌گفت؟ نمی‌توانستم نفس بکشم، هوا برایم خفه کننده بود. بغض گلویم را چنگ میزد، نفسی عمیق کشیدم، قلبم تیری کشید دیگر طاقت ندارم، با همان لحن ادامه داد:
- بعد از یک ماه آریا بهم گفت که اومدی سازمان، تمامی عملیات‌ها رو تو انجام می‌دادی، از شجاعتت خوشم میومد، همه ازت می‌ترسیدن، یک هیولا بودی برای خودت، به آریا گفتم که بهت بگه دخترشی، بهش گفتم بهت توضیح بده، بهش گفتم همه چی رو بهت بگه، ولی گفت بهت بگه ازش متنفرتر میشی، توام کلاً ازش خوشت نمی‌اومد.
- کافیه دیگه.
از جایم بلند شدم. نفس کشیدن برایم سخت بود، خاطراتم را دوباره مرور کردم، دیگر زندگی برایم سخت بود، پاهایم سست شده بود، نای راه رفتن ندارم، طاقت زندگی را نیز ندارم. پله‌های طاقت فرسا را یکی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #98
دنیل ماشین را جلوی درب بیمارستان نگه داشت و آرتا، آرتمیس را در آغوش کشید و پیاده شد. به سمت درب ورودی رفت و بلند فریاد زد:
- دکتر، برانکارد بیارید.
دنیل دستش را روی شانه‌ی آرتا گذاشت و لب زد:

- این‌جا ایران نیست آرتا.
دو پرستار همراه برانکارد به سمت آرتا آمدند، آرتا، آرتمیس را روی برانکارد گذاشت و دستش را روی موهایش کشید.
***
چند دقیقه‌ای گذشته بود، دکتر از اتاق شد، دنیل به سمت دکتر رفت و با دکتر کمی صحبت کرد، با دکتر به سمت آرتا قدم گذاشتند ‌و آرتا از جایش بلند شد و لب زد:
- چی شده؟
دکتر نگاهی به آرتا انداخت و لب زد:
- بیماری خاصی که نداره؟
ارتا به دنیل نگاهی انداخت گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #99
«ارتمیس»
چشم‌‌هایم را آرام باز کردم. سنگینی پلک‌هایم اخمی در صورتم به وجود آورد. گویی وزنه‌ای سنگین به پلک‌هایم وصل کرده‌اند. نگاهی به دور و اطرافم انداختم. اتاقی نیمه تاریک بود، نور آسمان خدا هم برای تابیدن التماس می‌کرد. از جایم بلند شدم، دیشب را مرور کردم، حرف‌های آراز، پدرم آریا، مادرم… در باز شد، آرتا با رخساری خسته وارد اتاق شد؛ گویی همان پسر خشمگین و عصبی چشم سبز نیست. تلخندی زد و به در تکیه داد و لب زد:
- خوبی؟
سکوت کردم، خوب نبودم و رمقی برای پاسخ نداشتم. گلویم خشک شده بود، به سرامیک‌های سفید چرک بیمارستان خیره شدم، اخمی روی پیشانی‌ام پدید آمد. از روی تخت بلند شدم، آرتا سریع نزدیک شد و لب زد:
- دکتر گفت باید این‌جا بمونی.
به رخسار خسته‌اش خیره شدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #100
در افکار خود غرق شده بودم صدای ارتا زنجیره‌ی افکارم را پاره کرد:
- ایشون دکتر… .
حرف او را قطع کردم و لب زدم:

- آقای دکتر به ایشون بگید که حال من خوبه که الان بتونم برم.
دکتر عینک خود را برداشت و سری تکان داد و با یک لهجه خاصی گفت:

- متاسفانه این رو نمی‌تونم بگم‌ خانم، شما به استراحت نیاز دارید درسته الان حالتون خوبه ولی ممکنه… .
با یک اخم از جایم برخاستم و با لحن عصبی لب زدم:

- نمی‌خواد شما برای من تعیین تکلیف کنید، حال من برای خودم مهمه نه شما.
قدمی برداشتم و ارتا دستم را گرفت، می‌خواست چیزی بگوید لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا