- ارسالیها
- 1,890
- پسندها
- 4,410
- امتیازها
- 22,673
- مدالها
- 23
- نویسنده موضوع
- #91
آرتا روی مبل دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی خود گذاشت. گوشه لبش زخم شده بود، آرتمیس لبهای خود را با زبانش تر میکند و اسلحه را در دست به بازی در میآورد. همگی در سکوت رفته بودند. میشد در این در سکوت ذهنها را نیز خواند. حتی صدای نفسها نیز شنیده نمیشد، باید کسی باشد که برای شکستن این سکوت پیش قدم شود. آرتمیس نگاهش را به اطراف میچرخاند و سرش را به مبل تکیه میدهد. دردش کم نبود، بعد از گذشت چند سال فهمیدن این که پدرت کس دیگری باشد آسان نیست. او چند سال در خود فرو رفته بود و همانند دیوانههایی با خود کلنجار میرفت که چرا پدرش به قتل رسانده است. کابوس هر شبش شده بود قتلی که چند سال پیش انجام داده بود. دستش را به خون چندین نفر آغشته کرده بود؛ اما کابوس هیچ کدام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر