متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هاناهاکی | سیتا راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Xypшид
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 4,922
  • کاربران تگ شده هیچ

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #101
ماشین جلوی هتل کوچک ایستاد و از ماشین پیاده شدم. قدمی به سمت خانه‌‌ای که حالم در بودن در آن به هم می‌خورد وارد شدم. اراز از جایش بلند شد و به سمتم قدم گذاشت و لب زد:
- حالت چطوره؟
دستش را روی شانه‌ام گذاشت، چینی روی پیشانی‌ام افتاد که مجبور شد دستش را کنار بکشد:
- آماده باشید، عملیات رو باید شروع کنیم.
اورهان از جای خود بلند شد و دستش را به موهای خوش فرم خود کشید و لب زد:
- ولی این‌جوری با عجله؟ چی‌شد یهو؟
اخمی کردم و به اورهان خیره شدم، سرد و عصبی لب زدم:
- گفتم فردا عملیات رو شروع می‌کنیم.
به رادمان خیره شدم و لب زدم:
- اسلحه‌ها رو آماده کن.
بدون گرفتن نگاهم از او خطاب به اراز لب زدم:
- الان با دنیل برو اون‌جا دوربین‌ها رو برای سه ساعت خاموش کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #102
نگاه‌هایشان غریب و ملتمس کنان بود. روی مبل چرکی نشستم و با یک اخم و صدای سرد لب زدم:
- صبح ساعت ۴ شروع می‌کنیم.
به ارتا خیره شدم و لب زدم:
- ارتا تو با من میایی، اراز تو دوربین‌ها رو چک می‌کنی بعد از چک کردن و اوکی شدن میایی پیش ما.
به اورهان خیره شدم و لب زدم:
- دستت هنوز درد می‌کنه؟
لبخندی بر روی لبانش نقش بست و زیبایی‌اش را دوچندان کرد، با همان لبخند لب زد:
- نه خوبم، فقط مط… .
از پریدن در سخنان دیگران متنفر بودم اما اینک مجبور بودم و باید حرف خود را به کرسی می‌نشاندم. اخمی کردم و لب زدم:
- بله من مطمئنم اورهان، خب الان پاشید استراحت کنید ساعت ۴ حرکت می‌کنیم.
***
به آسمان خیره شده بودم، برای اولین بار بود این‌گونه وابسته اسمان شده بودم؛ اما یک حسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #103
قاتل سخن خود شد و‌ از اتاق خارج شد. چیزی نگفتم و اصراری نکردم زیرا که او را می‌شناختم. به سمت تخت رفتم و روی تخت نشستم، نگاهم هنوز به سمت ماه بود. چرا ضعیف شده‌ام؟ من را چه کسی به حال انداخته است؟ نگاهم را به پارکت‌های رنگ سوخته انداختم و گونه‌ام را چاک چشم‌هایم خیس کرد. آریا دوست دیرینه‌ی اراز بود؟ اراز خانه تاجر بزرگ زندانی و اسیر بود؟ آریا او را به مرگ پیش برده بود و اگر اصرار من نبود می‌مرد؟ شاید او می‌دانست که من محافظ جان او خواهم شد. باید می‌فهمیدم، اینک همه چی فرق کرده است. به گمانم من نیز فرق کرده‌ام. اشتیاقی به مافیا بودن و ترسناک بودن ندارم، دیگر نمی‌خواهم جانی را بگیرم؛ می‌خواهم همان ارتمیس گذشته باشم. نفسی عمیق کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. دیگر وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #104
مردد سوار ماشین شدم و سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم. نمی‌دانستم این تصمیم درست بود یا خیر؛ اما هرچه بود حس خوبی نداشتم. نمی‌دانم چقدر گذشت که به کاخ بزرگ وانچر رسیدیم. دنیل به ون مشکی بزرگی که کنار ماشین‌های دیگر پارک شده بود اشاره کرد و لب زد:
- اون ون پر از اسحله و وسایل مورد نیاز شماست، می‌تونید برید برادرم مایکل اون‌جاست.
هر چهار نفر از ماشین پیاده شدیم. باید وضعیت خود را حفظ می‌کردم که مبادا این وضعیتی که دارم بر روی روحم نیز آسیب بزند. به سمت ون قدم گذاشتیم و با یک تقه به شیشه در ون باز شد. وارد ون شدیم و روبه‌روی مایکل نشستیم. مایکل دست به ریش‌های قهوه‌ای خود کشید و با یک لبخند لب زد:
- تو ارتمیس باید باشی.
کلمات را وارونه گفت و لبخندی بر روی لبانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #105
سری به تاکید تکان دادم و به رادمان خیره شدم. رادمان لبخندی زد و از جای خود بلند شد و لب زد:
- از در پشتی وارد می‌شم اگه بهم نرسیدیم یکیمون اون رو برمی‌داره و میاره.
با هم به سمت کاخ وانچر رفتیم. اپل واچم را روشن کردم و تصویری که اراز از کانال‌های ساختمان برایم فرستاده بود را چک کردم. به ارتا خیره شدم و لب زدم:
- خب تو از اون ور برو کانال رو پیدا کن منم از این‌طرف میرم.
بدون هیچ‌گونه حرفی از هم جدا شدیم. به سمت فاضلاب قدم گذاشتم. درب لوله‌ای که در آسفالت حفاری شده بود را برداشتم و از نردبان پایین رفتم. بوی مشمئز کننده آزارم می‌داد و هر لحظه صدای مزخرف موش‌ها به گوشم می‌رسید. به پوتین‌هایم تا نصف در آب فاضلاب فرو رفته بودند. نگاهی به اطراف انداختم و چراغ قوه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #106
تک به تک کتاب‌ها را بیرون می‌کشیدم که شاید دری به سمت آن اتاق کوه نور باز شود؛ اما هیچ کدام یک چراغی امید نبود و تنها نور فانوس امیدم را خاموش‌تر می‌کرد. دیگر خسته شده بودم، حدود یک ساعت بو‌د که در این اتاق کتاب‌ها را جابه‌جا می‌کردم. کتابی با جلد قرمز به چشمم خورد. به سمت کتاب قدمی برداشتم، عرق سرد از پیشانی‌ام سرازیر می‌شد و بر روی گونه‌ام می‌افتاد. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. تا به حال این‌گونه نترسیده بودم، این حس در وجود تار بسته بود. با استرس کتاب را بیرون کشیدم و با صدای بلندی در باز شد. روبه‌روی جعبه‌ی بزرگ کوه نور خشکم زده بود. نوری که با انعکاس چراغ‌های پر نور سقف روشن‌تر شده بودند برق عجیبی را بر روی کوه نور انداخته بودند. قدم‌های آرامی را به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #107
استرس قلبم را احاطه کرد، صدای زنگ خطر به صدا در آمد. ارتا با عصبانیت کامل غرید:
- کجایی ارتمیس؟
نفسی عمیق کشیدم و آن را در کوله‌ی کوچکم انداختم. اسلحه خود را بیرون کشیدم، از در ورودی بزرگ خارج شدم. چراغ‌های قرمز روشن و خاموش می‌شد و صدا هر لحظه بیشتر به گوش می‌خورد. مردی با سرعت زیادی به سمت آمد. اسلحه از پشت سرم بر روی گردنم حس شد، تمام بدنم به درد و لرز افتاده بود؛ اما الان وقت ترسیدن و شکست نبود. صدای پشت سرم در گوش‌هایم اکو شد:
- اسلحه‌ رو بزار زمین کوه نور رو تحویل بده.
الان باید قبول کنم که شکست خوردم؟ به سمتش برگشتم که اسلحه را فشرد و غرید:
- دختره‌ی عوضی برنگرد کاری که گفتم رو انجام بده.
با پای سمت چپ خود به دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #108
دست به اسلحه خود می‌برم که مرد بلند لب می‌زند:
- فکرش رو هم از سرت بیرون کن مار افعی.
مار افعی؟ او مرا از کجا می‌شناسد؟ اصلا از کجا می‌دانست من این‌جا هستم؟ او کیست؟ اسلحه را آرام بر روی زمین می‌گذارم و نفسی عمیق می‌کشم:
- باشه باید برگردم ببینم چی میگی یا نه؟
به سمتش برگشتم، چشم‌های عسلی‌اش خاطرات را برایم زنده کرد. خطوط زیر و درشتی بر روی ‌پیشانی‌اش نقش بسته بود. بغض عجیبی خفه‌ام می‌کرد، لب‌های خود را تر کرد و لبخندی به لب زد:
- عوض نشدی.
رفتنش را، آزارش را، قلب شکسته‌ام را همه چیزی که از او برایم یادگاری مانده را مرور کردم. لبخندی به لب زدم و با عصبانیت قدمی به سمتش برداشتم، نفس‌های او با باد در هوا که موهایش را به رقص در آورده بود تضاد خوبی را برقرار کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #109
چه می‌گفت؟ همه‌ی حرف‌هایش مثل همان سه سال پیش تماما دروغ و لاف است. دستی به موهای مشکی‌ام کشیدم و لب زدم:
- گفتی پدرت تشنه‌ی خونته یعنی چی؟
به پشت برگشت و به آسمان خیره شد و لب زد:
- مگه آریا پدر تو نیست؟
چطور ممکن است؟ او از کجا می‌داند؟ چرا همه خبر داشتند جز من؟ چرا باید این درد را اینک می‌فهمیدم؟ اعصابم خورد بود از این همه سوال بی‌جواب، جوابش را چه کسی باید بدهد؟ از چه کسی بپرسم؟ به سمتم برگشت و لب زد:
- کوه نور رو بده من.
لبخندی تمسخرآمیزی زدم و لب زدم:
- چی‌کار کنم؟ اگه عرضه داشتی می‌تونستی تو این سه ماه برش داری.
صدای شلیک نزدیک‌تر می‌شد. سامی شانه‌ای بالا انداخت و لب زد:
- پس مجبورم ببرمت.
اشاره کرد، دست‌های قوی از پشت حلقه شد، سیاهی همه جا را فرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #110
اراز دست ارتا را گرفت و در ون را بست. با صدای بلندی غرید:
- دارم می‌گم الان این‌جا موندن ما خطرناکه ارتا، جون اون هم بیشتر به خطر میوفته.
ارتا عصبی دست اراز را کشید، چشم‌های عصبی و خشمگین خود را به چشم‌های نگران اراز‌ دوخت و لب زد:
- اگه بلایی سر ارتمیس بیاد من تورو می‌کشم اراز.
مایکل دستور داد تا ماشین را روشن کنند. مایکل کنار اراز نشست و کمی سمت او خم شد، دستش خود را بر روی پای خود گذاشت و لب زد:
- فکر نمی‌کرد آریا فرستاد دخترش رو این‌جا.
اراز عصبی به سمت مایکل چرخید و بازوی او را گرفت دندان‌های خود را به هم ماسید و گفت:
- چرا چرت و پرت میگی الان اگه یکی بفهمه این رو می‌دونی چی میشه؟
ارتا به اراز خیره شد، نگاهش را از رخسار اراز به سمت دست‌های اراز کشاند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا