متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هاناهاکی | سیتا راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Xypшид
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 4,916
  • کاربران تگ شده هیچ

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
دو سال پیش، روز تولدم روزی که من به دنیا آمده بودم، روزی که زندگیم برایم جهنم شد، روزی که من به سن ۲۲ پا گذاشته بودم. دو سال از آن روز می‌گذرد و این دو سال برایم سخت‌ترین و دردناک‌ترین روزهایم بود. نگاهم را به سمت ساعت چرخاندم و به تیک‌تاکش گوش دادم. می‌شد راحت شوم؟ می‌شود زندگی دست از سرم بردارد؟ صدای دخترک امیر به گوشم خطور کرد و حالم را بهم زد، به سمتش برگشتم و لب زد:
- چیزی شده؟
لبخندی زدم و دستی به روسری مشکی‌ام کشیدم و لب زدم:
- نه عزیزم، یکم ذهنم درگیره.
از جایم بلند شدم و با یک معذرت خواهی به سمت اتاقم قدم گذاشتم. او اتاق چه کسی بود؟ چرا ندیده بودمش؟ چرا در این خانه حضور نداشت؟ این‌جا چه خبر است؟ روی تخت می‌نشینم و روسری را روی زمین پرت می‌کنم. موهایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
لبخندی می‌زنم و دستم را به موهای خود می‌کشم و لب می‌زنم:
- جالبه.
از جایش بلند شد و لب زد:
- من و ددی می‌ریم شرکت مشکلی نداره که؟! هر چی خواستی به منیژه خانم بگو.
لبخندی به این شانس خود زدم و لب زدم:
- نه عزیزم منم می‌خوام برم بیرون کمی کار دارم.
لبخندی زد و از اتاق خارج شد. دیگر تحمل این جهنم را نداشتم، حالم از این آدم‌ها بهم می‌خورد. از جایم بلند می‌شوم و لباسم را عوض می‌کنم. نگاهم را روی آینه سوق می‌دهم، چقدر کثیف شده‌ای آرتمیس، تو این دخترک کثیف نبودی آرتمیس. از اتاق خارج شدم و به اطراف نگاهی انداختم، دیگر وقتش رسیده بود خود را از این آدم‌ها فراری دهم. به سمت اتاق امیر رفتم و آرام در اتاق را باز کردم. نگاهم را در اطراف چرخاندم و تمام اتاق را گشتم. قاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
با کنترلی که در دست داشتم ساعت را کنار کشیدم و وارد تونل شدم. تونلی که همانند اتاقکی تاریک و خوفناک بود. بعد از ورود من ساعت خود به خود به جای قبلی خود برگشت. به سمت اتاقک دوم رفتم، نور گوشی‌ام را روشن کردم و دستگیره در را آرام پایین کشیدم. در با صدای وحشتناکی باز شد، وارد اتاق شدم و با دیدن صحنه روبه‌روی خود متعجب شدم. پسری جوان که به صندلی بسته شده بود، موهایش روی پیشانی‌اش ریخته بود، زخم کوچکی کنار لبش قرار داشت، کبودی زیادی در رخسارش پدید آمده بود. نگاهم را از او گرفتم و لب زدم:
- آریا من رسیدم، اسلحه کجاست؟
آریا پوفی کشید و لب زد:
- بگرد نمی‌دونم.
عصبی شده بود، هم از دست او هم از دست این مردم ابله. جای‌جای اتاقک را گشتم اما دریغ از آنی که دنبالش بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
لبخندی زدم و با تمام خونسردی لب زدم:
- نگو، اگه الان کشتمت دلیلش رو بدون.
اخمی کرد و لب زد:
- سازمان خونین شب.
لبخندی زدم و ارتباط را با آریا برقرار کردم و لب زدم:
- آریا یک ماشین برام بفرست.
آریا عصبی لب زد:
- کوچه بنفشه، سر کوچه یک مازراتی مشکی.
باشه‌ای گفتم و بدون هیچ حرف دیگه‌ای ارتباط رو قطع کردم. ‌‌‌‌‌‌به سمت پسرک برگشتم و لب زدم:
- باید بریم بیرون.
اخمی کرد و لب زد:
- دیوونه شدی؟! الان بریم خوب می‌گیرنمون.
دستی به سرم کشیدم و لب زدم:
- تهش یک گلوله حروم می‌کنیم.
باشه‌ای گفت و از اتاق‌ها خارج شدیم. وسط سالن ایستاده بودم که منیژه خانم از آشپزخانه خارج شد و لب زد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟!
نزدیک رفتم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و لب زدم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
سرش را به سمت پسرک چرخاند و لب زد:
- نمی‌تونم اجازه بدم از این‌جا خارج بشید.
لبخندی زدم و ماشه را کشیدم و یک گلوله شلیک کردم. چقدر دلم برای این روز‌هایم تنگ شده بود، وابسته بوی خون شده بودم. به سمت پسرک می‌چرخم لب می‌زنم:
- الان بقیه میان زود باش بریم.
***
نفس زنان وارد کوچه بنفشه شدیم، قدم‌هایی که برمی‌داشتم خارج از توانم بود، دیگر حتی توانی نداشتم. به سمتم برگشت و بازویم را گرفت و لب زد:
- داشتی به کشتنم می‌دادی می‌فهمی؟!
قهقهه‌ای بلند سر دادم و از سرتا پایش را برانداز کردم و لب زدم:
- فعلا که زنده‌ای، اونا هم فکر نکنم دیگ پیدامون کنن.
سر چرخاندم و مازراتی مشکی را روبه‌روی خانه‌ی ویلایی دیدم، به سمت ماشین قدم گذاشتم با صدای او به سمتش برگشتم عصبی دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #16
ارتباط را با آریا برقرار کردم و لب زدم:
- الان جلوی هتلم.
با یک سرفه لب زد:
- باشه، بیارش داخل.
متعجب گفتم:
- مطمئنی؟
ارتباط را قطع کرد، این یعنی چه؟! دستش را گرفتم و به سمت در پشتی هتل رفتیم. پایش درد می‌کرد اما کمکم را قبول نمی‌کرد. وارد سازمان شدیم، نگاهای همه‌ی آن‌ها زوم شد به سمتمان؛ با صدای بلندی داد زدم:
- به چی نگاه می‌کنید؟ بیایید به این کمک کنید.
ابر سیاه از جایش بلند شد و به سمتم آمد و او را برد. به سمت آریا رفتم و کنارش ایستادم. نقابش روی صورتش بود، تنها دلیل این نقاب دیده نشدن زخمش بود؟ آخر دلیلش را نفهمیدم. روی صندلی نشستم و اسلحه را روی میز قرار دادم و لب زدم:
- اینم از ا... .
نگذاشت ادامه دهم و لب زد:
- کارت خوب بود، می‌تونی بری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #17
روی صندلی منتظر بودم تا آنی که از او می‌گویند بیاید و خوشمان کند.
***
«پنج دقیقه بعد»
«شبح سیاه فرد ویژه؛ زاده آتش »
پچ‌پچ‌های رئیس با زاده آتش تمام شد به سمتمان قدم برداشتند. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و نگاهش را به من دوخت و لب زد:
- خب دوستان ایشون زاده آتش فرد ویژه.
بیخیال به دیوار روبه‌رویم خیره شد. فرد ویژه برای من معنایی نداشت. شاید از نظر خودم در چشمان خود او بهتر بودم. با دیدنش جرقه‌ای در ذهنم پدید آمد، او همان بود، اری همانی بود که در آن خانه بود. چرا اینک آمده و شده فرد ویژه؟ بیخیال از جایم بلند شدم و لب زدم:
- با اجازه‌تون.
به سمت اتاق رفتم. در را پشت سر خود بستم و روی تخت نشستم. نفسی عمیق کشیدم، گردنم را ماساژ دادم، به آینه خیره شدم. حس خود را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #18
لبخندی زدم و عصبی لب زدم:
- پاشو زود حاضر شو، میگم یک دست لباس برات بیارن.
می‌خواست حرفی بزند که لب زدم:
- با سازمانت صحبت می‌کنیم، حق انتخاب ندارن، مجبور به انتخاب هستن.
از اتاق خارج شدم و به سمت میز گردی که تشکیل داده بودند رفتم. نگاهم را چرخاندم، صندلی را عقب کشیدم و لب زدم:
- خب چه خبره؟
آریا برگشت و با دستی مشت کرده لب زد:
- خبری نیست، داشتیم با زاده آتش آشنا می‌شدیم که نصیب تو نشد.
اخمی کردم و لب زدم:
- به جای من شما آشنا شدید باهاش.
آریا از جایش بلند شد و به سمت اتاقش قدم گذاشت. دستی تکان دادم و پسری قد بلند که اسمش فرهاد است نزدیک آمد. اندامی خوب و ورزیده داشت، چشمانی عسلی و بینی استخوانی داشت. اخمی که در رخسارش بود، او را جدی‌تر کرده بود. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #19
نگاهش دیگر خشم نداشت و این خوب بود. نگاهی به اندامش انداختم، اندام بدی نداشت می‌شد رویش حساب کرد. دستی به موهایش کشید و لب زد:
- تیراندازی رو بلدم مابقی رو
اون... .
دیگر نگذاشتم ادامه دهد و لب زدم:
- اون سازمان برای گذشته بود، این سازمان با اون سازمان فرق داره. میری یک تست تیراندازی میدی اگه اوکی بودی که هیچ نبودی دوباره آموزش می‌بینی.
باشه‌ای زمزمه کرد، از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق تیراندازی قدم گذاشتیم. وارد اتاق که شدیم برعکس همیشه آرام و ساکت بود. کسی پشت میز تیراندازی نبود، این آرام بودن اصلا خوب نبود. نگاهی به او انداختم و لب زدم:
- اسمت چیه؟!
همراه خیره شدنش لب زد:
- آراز، لقب هم... .
- مار وحشی این بهتره.
نگاهی به من انداخت و لبخندی از سر رضایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #20
شاید خود نیز می‌ندانستم اشتباه است؛ اما باز خود را وارد زندگی کردم که در خوابم نیز ندیده بودم! به چشمانم در چشمان زاده آتش خیره ماند. چند باری پلک زدم، دستم را روی میز قرار دادم. رگ‌های سرد که رنگ کبودی به خود گرفته بود روی گردن زاده آتش با چشمانم بازی می‌کرد. نگاهم روی گردن زاده آتش مانده بود. خیره نگاه می‌کردم، سخنی که از دهان زاده آتش بیرون آمد مرا به شدت عصبی کرد.
- دقیقا کارت چیه؟ به چه دردی می‌خوری؟
از حرفانش بوی مشمئز کننده‌ای می‌آمد. بوی که هر لحظه مرا عصبی‌تر می‌کرد. سرم را به سمت رئیس خود که آریا نام داشت چرخاندم. ابرویم را بالا کشیدم، نگاهی به رئیس انداختم با لحن عصبی لب زدم:
- می‌شه به این فرد ویژه بگید خفه شه؟
زاده آتش از حرفم به شدت عصبی شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا