- ارسالیها
- 1,890
- پسندها
- 4,410
- امتیازها
- 22,673
- مدالها
- 23
- نویسنده موضوع
- #11
دو سال پیش، روز تولدم روزی که من به دنیا آمده بودم، روزی که زندگیم برایم جهنم شد، روزی که من به سن ۲۲ پا گذاشته بودم. دو سال از آن روز میگذرد و این دو سال برایم سختترین و دردناکترین روزهایم بود. نگاهم را به سمت ساعت چرخاندم و به تیکتاکش گوش دادم. میشد راحت شوم؟ میشود زندگی دست از سرم بردارد؟ صدای دخترک امیر به گوشم خطور کرد و حالم را بهم زد، به سمتش برگشتم و لب زد:
- چیزی شده؟
لبخندی زدم و دستی به روسری مشکیام کشیدم و لب زدم:
- نه عزیزم، یکم ذهنم درگیره.
از جایم بلند شدم و با یک معذرت خواهی به سمت اتاقم قدم گذاشتم. او اتاق چه کسی بود؟ چرا ندیده بودمش؟ چرا در این خانه حضور نداشت؟ اینجا چه خبر است؟ روی تخت مینشینم و روسری را روی زمین پرت میکنم. موهایم...
- چیزی شده؟
لبخندی زدم و دستی به روسری مشکیام کشیدم و لب زدم:
- نه عزیزم، یکم ذهنم درگیره.
از جایم بلند شدم و با یک معذرت خواهی به سمت اتاقم قدم گذاشتم. او اتاق چه کسی بود؟ چرا ندیده بودمش؟ چرا در این خانه حضور نداشت؟ اینجا چه خبر است؟ روی تخت مینشینم و روسری را روی زمین پرت میکنم. موهایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش