متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هاناهاکی | سیتا راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Xypшид
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 4,917
  • کاربران تگ شده هیچ

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #31
دستانش به شدت از ضربه‌ها رنجیده بودند، از ضربه زدن دست کشید. از اتاق خارج شد و چشمان‌ تماشاگرش به روی ارتمیس که روی صندلی نشسته بود و با لپ‌تاپ خود ور می‌رفت افتاد. به سمتش قدم برداشت، پشت سرش ایستاد. آرتمیس سایه سنگین او را پشت سرش حس کرد و چشمانش را بست به سمت آرتا برگشت و به صندلی اشاره کرد و لب زد:
- بشین.
آرتا لبخندی به آرتمیس زد و لبخندش با همه‌ی لبخند‌ها متفاوت بود. شاید هنوز آرتمیس را نشناخته بود، البته حق هم داشت با لحن جدی لب زد:
- چی‌کار می‌کنی؟!
آرتمیس بدون این که سرش را بلند کند یا حرکتی کند لب زد:
- دارم طراحی ماموریت رو آماده می‌کنم.
آرتا دستانش را روی میز گذاشت و لب زد:
- کدوم ماموریت؟
آرتمیس سکوت کرده بود، سرش را بلند کرد. به چشمان سبز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #32
دستانش را مشت کرد و مشتی محکم به دیوار کوبید. از دستانش خون می‌چکید و زخم سطحی روی دستش نمایان شد. آرتا به دستانش خیره شد و زمزمه کرد:
- این سازمان اون‌قدر آرتمیس رو سنگدل کرده که جز کشتن چیزی به ذهنش نمی‌رسه.
این را به خود گفت و آرام روی صندلی نشست. درد دستانش قابل وصف بود؛ اما در این میان چیزی بود که مغز او را احاطه کرده بود. صدای رئیس که بلند اسم «زاده آتش» را فریاد می‌زد او را وادار به ایستادن کرد. از جایش بلند شد. به سمت سالن قدم برداشت. در را باز کرد. چشمانش به اندام ورزیده و ورزشی آرتمیس افتاد. قدمی برداشت و کنارش ایستاد و اخمی کوچک زد و گفت:
- چی شده؟!
آرتمیس باز به صورت مسخره‌ای بین تمامی اشباح سیاه لب گزید:
- باز فرد ویژه بی‌خبره.
آرتا بازوی آرتمیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #33
رئیس به آرتا اجازه سخن گفتن را نداد و گفت:
- نه آرتمیس نیست!
آرتا نفسی آرام کشید و گفت:
- پس کیه؟!
آریا به آرتا نگاهی انداخت و بدون نگاه به نقطه‌ای دیگر گفت:
- تازه وارده باید ببریش و بهش یاد بدی این ماموریت آن‌چنان سخت نیست هرکسی می‌تونه انجامش بده.
آرتمیس به آراز خیره شد. از انتخاب رئیس مطمئن بود؛ اما باز نیز می‌دانست انتخابش آراز نیست. آراز به آرتمیس خیره شد. آرتمیس چشمانش را به عنوان آرام باش باز و بسته کرد. این از نگاه آرتا دور نماند. به آراز خیره شد و لب زد:
- قرار با این برم؟!
آرتمیس از حرف آرتا اصلا خرسند نشد به صورت خشمگینی لب زد:
- این به درخت می‌گن فرد ویژه!
فرد ویژه رو آن‌چنان محکم گفت که اگر سیلی به گوش آرتا می‌زد شاید او را این‌گونه عصبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #34
اندام ورزیده آرتمیس که خیلی خیره کننده بود پشت سر دخترک همانند کوهی بود. او اندامی ورزشی و درشتی داشت؛ اما اندام دخترک تازه کار کوچک و ظریف بود. نگاهش را به آرتا دوخت، آرتمیس لب باز کرد.
- ایشون رو دست کم نگیرید. این خانم زیر دست من آموزش دیده زاده آتش.
آرتا کمی از انتخاب رئیس مطمئن شد. نفسی کشید به رئیس خیره شد و لب زد:
- قراره چی‌کار کنیم؟!
رئیس به آرتمیس خیره شد. بعد از یک لبخند آن دو را به اتاق خود خواند. آن دو باهم وارد اتاق شدند، در پشت سرشان بسته شد. هرکسی به سمت کاری رفت. آراز به سمت آرتمیس قدم برداشت. پشت سر آرتمیس ایستاد و آرتمیس به سمتش برگشت و لب زد:
- این به اجبار این‌جاست؟!
آرتمیس نگاهی به آرتا کرد و گفت:
- قرار نیست همه به اجبار این‌جا باشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #35
آرتا در را پشت سر خود بست. نگاهی سنگین به دختر ظریف اندام انداخت و گفت:
- بشین.
مار سیاه روی صندلی نشست، خیلی با آرتمیس تفاوت داشت هیچ شباهتی با آرتمیس نداشت. مار سیاه به نقشه‌ی دست آرتا خیره شد. آرتا سرش را بلند کرد، تمامی نکات نقشه را تک به تک به مار سیاه گفت بعد از حرفانش از روی صندلی بلند شد و لب زد:
- باید حاضرشی شب باید بریم.
دخترک چشمی زیر لب زمزمه کرد.
از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خود قدم برداشت. آرتمیس را مشغول می‌دید، نگاه‌های مرموزش را به سمت آرتمیس سوق داد. هنوز نمی‌توانست مرگ خانواده او را هزم کند. معلوم نبود این سازمان با او چه ها خواهد کرد. درست است رحم در اشباح سیاه وجود ندارد اما مرگ خانواده خود با دستان خود یک‌ کابوس فراموش نشدنی است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #36
آرتمیس دهانش را کج کرد متعجب به دخترک خیره شد. آرتا به آرتمیس نگاهی انداخت و به صورت مسخره‌ای گفت:
- زیر دست تو بوده نه؟!
آرتمیس از کنایه او عصبی شد. به سمت دخترک قدمی برداشت و جلوی او ایستاد و اشاره به او لب زد:
- مار سیاه توی عملیات وقت نشستن و گلوله انداختن نداری.
بلندتر از قبل و عصبی غرید:
- پاشو!
صدای عصبی او آرتا را نیز ترساند. مار زخمی از جایش برخاست به آرتمیس خیره شد و آرتمیس لب زد:
- بده من.
آرتمیس اسلحه را گرفت. تند و سریع طوری که کسی چشمانش را نیز حرکاتش را نمی‌دید گلوله‌ها را انداخت. اسلحه را در دست چرخاند. به سمت مار سیاه گرفت و با عصبانیت گفت:
- بگیرش.
اسلحه را گرفت، پشت کمر خود قرار داد و آرتمیس با کمی آرامش لب زد:
- یادت باشه اول سرعت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #37
آرتمیس گاز بزرگی از سیب زد. سرش را چرخاند، نگاهش روی دهان باز آرتا متمرکز کرد تکه سیب را آرام جوید و لبخندی زد. آرتا به سمتش قدم برداشت و با تمسخری لب زد:
- نترس مال خودته.
آرتا روی صندلی نشست اما آرتمیس با نشستن او از جایش بلند شد. آرتا نیز فهمیده بود این دوری‌ها فقط فرار از دست اوست؛ اما دلیلش را هنوز نفهمیده بود. رئیس از اتاقش خارج شد به سمت آرتمیس قدم برداشت. منتظر ماند تا آرتمیس صندلی را به عقب بکشد و او بنشیند. آرتمیس دهانش را کج کرد سیب را در دهانش جویید. پایش را روی آن یکی پایش انداخت. صندلی را به عقب هل داد، رئیس این حرکت آرتمیس را یک بی‌احترامی در نظر گرفت. دستانش را محکم روی میز کوبید. به سمت او خم شد و ابروهایش در هم گره خورد، آرتمیس خیلی ریلکس به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #38
آرتا با صدای آرتمیس ساکت شد به سمتش برگشت:
- خفه شو.
آرتمیس از پله‌ها پایین آمد. روبه‌روی آرتا و کنار آریا ایستاد. دستش را روی صندلی آریا گذاشت. پایش را کج گذاشت؛ و دست دیگرش را در جیبش فرو کرد. آرتا به تک‌تک حرکات آرتمیس خیره شده بود و او را با دقت نگاه می‌کرد و آرتا متعجب لب زد:
- تو می‌دونی؟!
آرتمیس دستش را به موهای خود کشید و لب زد:
- آره می‌دونم!
آرتا یک تای ابروی خود را بالا برد و لب زد:
- پس چرا هنوز این‌جایی؟!
آرتمیس دستش را روی میز کوبید بلند غرید:
- این به تو ابله بی‌همه چیز ربطی نداره. سعی کن کمتر تو زندگی من دخالت کنی، آخرین نفری که سرش تو زندگی من بود الان توی یک چاه چند هزار متری که سر و تهش معلوم نیست پوسیده آقای فرد ویژه!
تند از حالتش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #39
هر دو در سکوت بودند. وقتی جلوی هتل ایستاد آرتا از ماشین پیاده شد. در را برای او باز کرد، دخترک از ماشین پیاده شد و بازوی آرتا را گرفت. وارد هتل شدند مردی بلند قامت با کت و شلوار مشکی به سمت‌ آن‌ها قدم برداشت و مرد با یک لبخند لب زد:
- سلام آقای رایان.
آرتا دستش را به سمت مرد برد و لب زد:
- سلام آقای صفایی خوب هستید.
دست آرتا را گرفت و با لبخند گفت:
- خیلی ممنون جناب، معرفی نمی‌کنید؟!
آرتا دستش را دور کمر دخترک گذاشت و لب زد:
- ایشون همسر بنده سیران.
آقای صفایی دستش را گرفت و بوسه‌ای مهمان دستانش کرد. با دستش هر دو را به داخل اتاق دعوت کرد، باهم وارد اتاق شدند. اتاق نسبتاً بزرگی بود، میز کوچکی وسط اتاق گذاشته شده بود، صندلی چرمی کوچکی پشت میز قرار داشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #40
«راوی»
« عصر روز بعد»
همگی در سالن منتظر بودند، ویلای بزرگی بود. آرتا با چشمانش دنبال سیران می‌گشت. وقتی سیران از پله‌ها پایین آمد دلش آرام گرفت. همه جا تاریک شده بود، نوشیدنی‌ها پخش شده بود، چراغ‌ها که روشن شد، آرتمیس همراه آراز وارد ویلا شدند. لباس زیبای آرتمیس همه را به خود خیره کرده بود، آرتا از جایش بلند شد و لباس قرمز بلندی به تن داشت. چاک لباسش از پایین لباسش تا به رانش بود، یقه‌ی لباس کاملا باز بود، اکسسوری‌های زیبایی به گردن و دستش انداخته بود. بازوی اراز را گرفته بود، نگاه‌های مردانی که روی آرتمیس خیره مانده بود آرتا را عصبی کرده بود. خود نیز دلیلش را نمی‌دانست، آرایش ملیح و زیبایش که او را صد برابر زیبا کرده بود واقعاً تماشایی بود. پاشنه‌های سی‌سانتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا