متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هاناهاکی | سیتا راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Xypшид
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 4,915
  • کاربران تگ شده هیچ

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #21
«راوی»
زاده آتش هرلحظه خود را نفرین می‌کرد، دلایل مختلفی داشت! می‌شود گفت یکی از آن دلایل وجود آرتمیس در اشباح سیاه بود. دستانش را روی میز قرار داد. کمی به سمت آرتمیس خم شد نگاهش را ریز‌تر کرد و لب زد:
- و تا اون‌جایی که من می‌دونم هیچ شبه سیاهی حق دخالت تو زندگی شبح سیاه دیگه‌ای رو نداره!
آرتمیس را عصبی‌تر کرده بود. آرتمیس کمی خود را به سمت او کشید. لبخندی از روی تمسخر نثار زاده آتش کرد لب گشود:
- شبح سیاه؟ تو فرد ویژه‌ای!
بعد از اتمام سخنش لبخندی زد؛ و کمی بعد لبخندش به قهقهه‌‌ای بلند تبدیل شد. این کار او زاده آتش را بسیار خشمگین کرده بود. او خود بسیار خوشحال بود که توانسته بود کمی از عصبانیت خود را خالی کند. از روی صندلی خود بلند شد. با یک خداحافظی خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #22
دستکش‌های بوکس را پوشید نگاهی به دستانش انداخت تمامی خاطرات تلخ یادآور شدند. دستکش‌ها را از دستانش درآورد، روی زمین کوبید. شروع به زدن کیسه بوکس کرد، بوکس برای او فقط بوکس نبود برای او جنگ با خودش بود. جنگ برای آرام کردن خودش، بوکس برای او همه چیز شده بود. جنگی که بین عقل و قلبش صورت می‌گرفت. عرق سرد از پیشانی‌اش به روی گونه‌هایش می‌چکید. دستانش را به زانوهایش گذاشت. نفسی عمیق کشید، دوباره شروع کرد در باز شد. نوری که از بیرون به اتاق می‌تابید آرتمیس را وجود یک مزاحم آگاه کرد. به سمت در برگشت با دیدن پسرک جوان لبخندی زد و لب زد:
- لباسات قشنگه.
او خود نیز از لباسانش خوشش آمده بود. لبخندی روی لبانش نقش بست مردانگی‌اش را بیشتر کرد. نگاهش را به بوکس دوخت و قدمی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #23
آراز سرش را چرخاند و لب زد:
- پادویی، وقتی رفتیم اسلحه بگیریم من فقط نقش یک بادیگارد تازه کار رو داشتم.
نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- تازه رفته بودم سازمان، چهار ماه قرنطینه بودم برای آزمایش بعد از چهارماه وارد سازمان که شدم گفتن که باید برم وقتی هم که رفتم به جای اون عوضی من تقاص پس دادم.
آرتمیس برای اولین دلش برای کسی سوخته بود. دستش را روی دست آراز گذاشت و لب زد:
- نگران نباش این‌جا من کنارتم کمکت می‌کنم.
از جایشان بلند شدند و آرتمیس رو به آراز گفت:
- مار وحشی اول بوکس کار کن حدود نیم ساعت کار کن تموم شد بیا سالن کارت دارم.
آراز باشه‌ای زیر لب زمزمه کرد، آرتمیس از اتاق خارج شد.
***
« فرد ویژه: آرتا زاده آتش »
«راوی»
از اتاقش خارج شد و با چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #24
دقیق‌تر خیره شد آرتمیس سرش را پایین انداخته بود و مشغول پرکردن اسلحه‌اش بود. این یک فرصت خوب برای شناسایی او بود. چشمانی مشکی‌ که از دور تیله‌ای به نظر می‌رسید. موهای مشکی لخت و بلندش که به صورت دم اسبی بسته بود. کلاهی مشکی که به سر داشت. مژ‌‌ه‌های بلند و خیره کننده‌اش، لب‌های که تضاد خوبی با چهره‌اش ساخته بود. آرتمیس سرش را بلند کرد. آرتا سرش را به سمت دیگری چرخاند و آرتمیس جدی‌تر شد. سخنی نگفت؛ اما نگاهش پر از کنایه بود. آرتا این را خوب متوجه شد به چشمانش خیره شد. نگاهش را دقیق‌تر کرد، طوری دقیق نگاه می‌کرد که گویا در چشمان آرتمیس چیزی گم کرده بود. آرتمیس اسلحه‌اش را به سمت آرتا نشانه گرفت. آرتا ابروهایش را به هم گره زد. از این کار گستاخانه‌ی آرتمیس اصلاً خوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #25
آرتا نیم قدم جا مانده را پر کرد و لب زد:
- ببین مار افعی این‌جا بعد از رئیس من رئیسم و می‌تونم سر این اسلحه مجازاتت کنم.
آرتمیس قهقهه‌ای بلند زد به چشمانش خیره شد. آرتا عصبی‌تر شده بود. آرتمیس، آرتا را به خون خود تشنه‌ کرده بود. دشمن خونین هم، آرتا نگاهی عصبی به آرتمیس انداخت روی آرتمیس این نگاه‌ها تاثیری نداشت؛ و این آرتا را عصبی‌تر می‌کرد. آرتمیس اولین کسی بود که از او نمی‌ترسید، آرتمیس اسلحه را روی گردن آرتا قرار داد و لب زد:
- ببین فرد ویژه.
این کلمه را آن‌چنان محکم گفت که گویا سیلی به گوش آرتا زده باشد و ادامه داد:
- نمی‌دونم تو کی، نمی‌خوامم بدونم، انگار من رو خوب بهت معرفی نکردن؛ یا اگه کردن منو خوب نشناختی. من نه از تو نه از رئیس تو هیچ ترسی ندارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #26
آرتا عصبی از جایش بلند شد. به سمت در رفت در را چنان کوبید که رئیس پلکی زد. حرف رئیس آرتا را به فکر انداخته بود. آرتمیس چنان محکم شده بود شاید از این بود. او خود خانواده خود را به قتل رسانده؟! آرتا دستش را به موهای بورش کشید. نگاهش را به سمت اتاق آرتمیس چرخاند وسط سالن ایستاده بود و به اتاق آرتمیس خیره شده بود. آن‌قدر محو نگاه کردن بود که وجود آرتمیس را کنار خود متوجه نشد. آرتمیس خط نگاهش را دنبال کرد و لب زد:
- رو در اتاق من چیزی این‌جوری نظرت رو جلب کرده؟ بیا بدمش به تو.
آرتا به سمت آرتمیس چرخید. چند بار پلک زد نگاهی عمیق به چشمان آرتمیس انداخت. چشمان آرتمیس عمق بی‌رحمی بود آن‌قدر بی‌رحم شده بود که چیزی جز این در چشمانش دیده نمی‌شد. آرتا سرش از این حوادث به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #27
دستانش را روی میز قرار داد آرتا گلوله‌های اسلحه را خارج کرد. یک گلوله در اسلحه جای داد، آرتمیس از کار او متعجب شده بود. نگاهش را به آرتا نه به اسلحه آرتا دوخت، در بین همه چیز، همه کس تنها چیزی که نظر آرتمیس مار افعی را جذب می‌کند اسلحه است. آرتا این را نمی‌دانست و بیشتر با اسلحه‌ی خود بازی می‌کرد. این کار وی آرتمیس را حریص‌تر، عصبی‌تر، تشنه‌تر می‌ساخت. آرتا اسلحه را به سمت آرتمیس نشانه گرفت و آرتمیس هیچ حرکتی نکرد، تکانی نخورد فقط چشمش به اسلحه‌ای بود که دستان آرتا جای گرفته بود و با اخم خاصی لب زد:
- این همون اسلحه نیست که من آوردم؟
آرتا از این‌که برای اولین بار می‌دید او ازش نمی‌ترسد متعجب شد و با لبخند تمسخرآمیزی لب زد:
- آوردی یا دزدیدی؟
آرتمیس براعصاب خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #28
آرتا در دل ناسزایی نثار خود کرد. آرتمیس اسلحه را از آرتا گرفت، به سمت خود نشانه گرفت و شلیک سوم... . باز هیچ اتفاقی نیوفتاد، قرار نبود اتفاقی بی‌اوفتد؛ اما اسلحه جان یکی از آن‌ها را امروز خواهد گرفت. آرتا دوباره نفسی کشید، از بیخیالی آرتمیس تعجب کرده بود تا چه حد می‌تواند نترس باشد؟ تا چه می‌تواند بر ترس خود غلبه کند؟ تا چه حد می‌تواند سنگ باشد؟ تا چه حد می‌توانست دل به دریا بزند؟ آرتا اسلحه را گرفت، باز شلیک... این بازی تا کجا ادامه پیدا می‌کند؟ کدامین را خواهد کشت؟ کدامین به سمت مرگ کشیده خواهد شد؟ آرتا چشمانش را باز کرد، اولین چیزی که به چشمش خورد نگاه آرتمیس و لبخندش بود. در لبخندش هر چیزی از درد بود جز لبخند واقعی، آرتمیس اسلحه را از آرتا گرفت و به اسلحه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #29
باورش برای آرتا که هیچ برای هر کسی سخت بود که خود قاتل خانواده‌ات باشی. آرتا از جایش بلند شد، به سمت اتاق بوکس حرکت کرد و در اتاق بوکس را آن‌چنان کوبید که نگهبان در جای خود به لرزه افتاد؛ شاید این دلیلی برای لبخند آرتا باشد به اطراف نگاهی انداخت. بوی عطر تلخ آرتمیس کل اتاق را در برگرفته بود، آرتا در را پشت سر خود بست. نفسی عمیق کشید و بوی آرتمیس را به ریه‌های خود هدیه داد شاید برای او آرتمیس متفاوت بود! دستکش‌های بوکس را به دست کرد. شروع به زدن بوکس کرد با هر ضربه‌ای که به کیسه می‌زد حرف‌های رئیس آریا در ذهنش مرور می‌شد و این او را عصبی می‌کرد. او باعث شده بود آرتمیس پدر و مادر خود را بکشد؟! کجای دنیای آرتمیس عادلانه بود؟ زندگی چرا این‌گونه با آرتمیس بازی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #30
آرتا لبخندی نثار آرتمیس کرد و آرتمیس لبانش را تر کرد و لب زد:
- بوکس رو خوب کار می‌کنی.
آرتا که برای اولین بار از آرتمیس درباره خودش تعریفی شنیده بود خوشحال بود؛ اما برای آرتا جای شکر داشت که اسلحه به روی او نشانه نگرفته بود. آرتا لبخندی به لب‌های خود مهمان کرد و چشمانش به دست‌های آرتمیس که زخم‌های روی دستش با خطور نور سالن مشخص بود خورد. حرف خود را خورد، آرتمیس رد نگاهش را گرفت. دستانش را از جیبش خارج کرد و مچ دستش را در دست گرفت و ماساژ داد و لب زد:
- بدون دستکش بوکس کار می‌کنم.
آرتا از او هیچ سردر نمی‌آورد. برایش جالب بود، دیدن همچنین دختری به این صورت برایش فرصتی در زندگی بود؟ دستی روی موهای بورش کشید و لب زد:
- اذیت نمی‌شی؟!
آرتمیس تلخندی زد و آرام به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Xypшид

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا