متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگرد جبران می‌کنم | حامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal.k85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 153
  • بازدیدها 6,967
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
برگرد جبران می‌کنم
نام نویسنده:
حامی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #درام
کد: 5146
ناظر: Abra_. Abra_.


مشاهده فایل‌پیوست 570022
دو فصل در یک جلد!
خلاصه:
از همون اول، تو اوج جونیش با کلی ثروت مجبور بود تنهای تنها زندگیش رو بچرخونه... اما یه جایی از زندگی انگار ورقِ تنهایی برگشته بود و با اضافه شدنِ یه سری آدمای جدید، هیجان سر تا سر سرنوشتش رو در برگرفت. انگار همه‌ی آدمای دور ورش دست تو دست هم دادن تا هر طوری هست از تنهایی به اوج برسونش و از اوج به زمین بندازنش، ولی دختر قصه‌ی ما انگار به یه شوک نیاز داشت، نیاز داشت واسه یه بارم که شده ریسکِ بزرگ زندگیش رو انجام بده و با یه فردی جدید گذشتش رو نابود کنه و با ظاهرِ قوی پا به دنیای واقعیش بذاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
من هم دلی دارم که گاهی اوقات درد می‌گیرد.
روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌ام و حال نمی‌خواهم دوباره به آن ضعف سابق بازگردم. اینبار می‌خواهم قبل از آنکه کسی فرصت کند بدی‌ای در حقم انجام دهد خود همه را از خود برانم، اینبار من کسی باشم که دل بقیه را می‌شکند. زودتر از بقیه برای ریختن زهر ماتم در رگ‌هایشان اقدام کنم، حتی اگر آزاری به من نرسانده باشند.
آری من شکستم باید همه بشکنند، از مقابلم کنار برو... نمی‌خواهم با دیدن چشم‌هایت عهد خویش را زیر پا بگذارم.
نمی‌خواهم گرمای دستانت باعث ذوب شدن کوه نفرتم گردد، هنوز آدم‌های زیادی برای غمگین کردن باقی مانده است.
نمی‌خواهم دلم را دوباره ببازم مگر آنکه تضمین کنی طعم شکستن را باز نخواهم چشید.
تضمین می‌کنی؟! اگر نه دوباره به همان مرداب تنهایی خویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

***
هق دیگه‌ای زدم، بغض خفه توی سینه‌م بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
به سوره‌ی توحید که رسیدم موبایلم زنگ خورد، با مکث ادامه‌‌س رو خوندم و هم‌زمان دست توی جیب کیف مشکی ساده اما شیک که به اندازه‌ی یه موبایل و یه کارت بانکی جا داشت، بردم و گوشیم رو بیرون آوردم.
کلمه‌ی آخر عربی رو هم به زبون آوردم و صلواتی فرستادم.
به تصویر دختری خندون که اسم دلارام رو یدک می‌کشید، چشم دوختم.
با مکث نگاه از اسم و گوشی گرفتم‌. دست توی جیب مانتوی مشکی‌م بردم و دستمال کاغذی بیرون آوردم.
بینی‌م رو بالا کشیدم و گلویی صاف کردم ولی هنوز خش‌دار بود در اثر گریه.
خواستم جواب بدم که قطع شد، بیخیال خواستم گوشی رو توی کیف بزارم که دوباره زنگ خورد.
نفسی گرفتم و جواب دادم:
- الو!... سلام.
دلی: سلام آتریسا جونم! کجایی؟ مگه قرار نبود بیای کافه‌ی همیشگی؟!
پلک بستم و دستی به شقیقه‌م کشیدم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
میلاد:چخبر آتریسا؟
میلاد آدم خون‌گرم و به قولی بامرامه! چشم‌هاش مشکی درست مثل محمد، بینی قلمی که اگه دقت کنی کمی قوس داره، لب‌های متناسب و پوست سفیدی داشت اما نه خیلی سفید، سفیدی که بهشون می‌اومد.
- سلامتیت، خبری نیست تو چخبر؟
-سلامت باشی! خبرا که پیش شماست.
- ممنون! فعلا که خبري نیست.
آرتمیس: به اکیپمون خوش اومدی آتریسا جون. چند وقت بگذره یخت آب میشه.
- ممنونم.
لبخندی بهش زدم.
میلاد: یه ماهی میشه اضافه شده... ولله تو این‌جوری بیشتر معذبش می‌کنی خب!
بقیه مشغول حرف زدن بودن و این وسط تنها چیزی که اذیتم می‌کرد نگاه خیره و لبخند‌های پر عشوه‌ی پدیده به محمد بود.
اما محمد بینی قلمی که یه قوس ریز نزدیک به پیوند ابروهاش داشت، ابروهای پرپشت و مژه‌های بلند ولی پرپشت نبودن، لب‌هایی که دورشون خط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
دست مشت شده‌م رو دور فرمون حلقه کردم، دور برگردون رو رد کردم و پا روی گاز گذاشتم و با یه سرعتی بیشتر از حد مجاز از اون خیابون خارج و وارد خیابون دیگه شدم.
بعد یه ربع رسیدم، کلید رو چرخوندم و با بیرون کشیدنش در رو باز کردم و پیاده شدم.
ماشین رو دور زدم و این‌بار کیفم رو از صندلی شاگرد برداشتم، چون ماشین‌ها داشتن عبور و مرور می‌کردن و حوصله نداشتم، نتونستم صبر کنم تا بگذرن.
آرم قفل رو فشردم و به سمت شرکت که توی طبقه‌ی چهارم این ساختمون زیادی بزرگ بود.
به سمت درهای اتوماتیک رفتم و وارد شرکت شدم، به سمت آسانسور که چند نفر دیگه هم کنارش ایستاده بودن، رفتم.
کمی طول کشید تا آسانسور ایستاد حدود ده دقیقه‌ای طول کشید تا با آسانسور به طبقه مورد نظرم رسیدم.
به سمت در قهوه‌ای که از در جفتیش تیره‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
به دفتر دایی میرم رو به منشی میگم:
- بهشون اطلاع بدین آتریسا فرهمند اومده.
بعد از تماس اجازه رو میده در می‌زنم و با بفرمایید دایی داخل میشم و در رو می‌بندم کم به دیدنش میام ولی همیشه با هم در تماسیم.
- سلام دایی!
-سلام! یه وقت به این دایی پیرت سر نزنی.
همین‌طور که به سمتش می‌رفتم گفتم:
- تو که می‌دونی سرم شلوغه و کارهای شرکت نمی‌ذاره، زن بگیر دیگه پیرمرد شدی رفت. مردهایی توی سن تو نوه‌شون داره به دنیا میاد.
بغلش می‌کنم روی سرم رو می‌بوسه و میشینم روی مبل و روبه‌روم می‌شینه و میگه:
- فعلا زوده واسه ازدواج، چای یا قهوه؟!
متعجب ابرویی بالا می‌اندازم و میگم:
- خدایی کجا زوده تازه دیر هم شده! هیچ‌کدوم باید زود برم کارهای شرکت مونده، فقط اگه میشه زودتر کارم رو انجام بدین.
-چشم، مدارک رو بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
آرایش ملیحی کردم و بدون سر کردن شال پایین رفتم سر میز شام بخاطر این‌که به برکت خدا بی احترامی نکنم کلاه تیشرتم رو شرم گذاشتم و مشغول خوردن شدم.
بعد از اتمام غذا روی مبل نشستم و tv رو روشن کردن و خیره شده به صحفه‌‌ی تخت تلویزیون که فیلم سینمایی در حال پخش بود.
لعیا به همراه دختری اومد و میوه روی میز گذاشت و دخترِ رفت و لعیا گفت:
- خانوم یکی از نگهبان‌ها با شما کار داره.
- کدوم؟!
-عبادی.
- بهش بگو بیاد.
کلاه تیشرتم رو سرم گذاشتم تا موهام رو نبینه. بعد چند دقیقه با نگهبان اومد. همون‌طوری که خواستم پشتم به نگهبان بود و نزدیک نمی‌اومد دیگه قوانین این خونه رو بلد بودن.
توی این‌جور شرایط می‌دونستن نمی‌خوام با این وضع لباس‌هام ببیننم.
صدای تلویزیون رو کم کردم و گفتم:
- چی‌شده عبادی؟
با من‌من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
توی فکر فرو رفتم چرا باید میلاد و محمد توی شرکت رفیعی باشن اون‌هم به عنوان کسی که قرارِ شراکت کنه.
گیج شده بودم مگه اون‌ها کارشون اینه خداکنه که نباشه. یه دلتنگی عجیبی داشتم، با صدای در به خودم اومدم.
- بفرمایید.
مؤمنی وارد شد و در رو بست.
- بشین.
نشست و گفت:
- با من کاری داشتین خانوم مهندس؟!
- بله، یه نفر رو می‌خوام برام پیدا کنی که توی کارهای کامپیوتری و مربوط به اون استادی واسه خودش باشه.
-چشم، و امر دیگه؟
- کمالی میگه یه طراح کمه و یکی رو می‌شناسه ؛ببین کی رو مبگه اطلاعاتش رو دربیار و اگه خوب بود و کار بلد استخدامش کن.
-چشم، راستی خانوم مهندس شنیدم رفیعی رو بازداشت کردن.
تکیه‌ام رو از صندلی می‌گیرم و به جلو خم میشم و دست‌هام رو توی هم گره می‌زنم و میگم:
- جدی؟!
-آره ولی قرار آزاد بشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا