متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگرد جبران می‌کنم | حامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal.k85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 153
  • بازدیدها 6,969
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
به سمت بوفه دانشگاه رفتم. عجیب گرسنه‌ام بود. با این‌که از غذای بیرون خیلی کم پیش میاد بخورم ولی تا برسم خونه مطمئناً ضعف می‌کنم. پس بهترِ همین‌جا تا ضعف نکردم و بی‌حال نشدم یه ساندویچ بگیرم. وارد بوفه شدم و سفارش دادم چیزی که می‌خواستم رو. به سمت میز خالی رفتن و نشستم بعد پنج دقیقه که سرم توی گوشی بود صندلی جلوم کشیده شد. سر بلند کردم و به دختر و پسری که روبه‌روم نشسته بودن نگاهی کردم که دختره گفت:
- ببخشید عزیزم میزها همه پر بود فقط دیدم شما کنارتون خالیه، اگه اشکالی نداره بشینیم.
- نه مشکلی نیست.
تشکری کرد و نشست بالاخره سفارش رو آوردن مشغول خوردن شدم و بعد از اتمام بلند شدم و حساب کردم و از بوفه خارج شدم. به جرأت می‌تونم بگم تنها دانشجویی که سرش توی کار خودشِ و با هیچ‌کس در ارتباط و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
به تابلو روبه‌روم چشم دوختم تابلوی بزرگی که یه منظره‌سری زیبایی داره و خودِ مامان کشیدش. کارش طراحی بود اما من و پدر معماری رو انتخاب کردیم.
کاری نداشتم. پس تصمیم گرفتم این نیم ساعت رو کمی استراحت کنم قهوه‌ام رو کم‌کم خوردم و با منشی تماس گرفتم.
منشی: بله خانوم مهندس؟
- نیم‌ساعت استراحت کنید، به همه بگو یه آهنگ هم بذار روحیه‌شون عوض بشه.
مامان همیشه این ایده رو می‌داد که فضای کار درست باید رسمی باشه اما باید کارمندا هم انرژی داشته باشن و روحیه بگیرن حین کار کردن و اکثراً زمان کار نیم ساعتش رو تعطیل می‌کرد و می‌گفت آهنگ بذارن تا شاد بشن و خستگی از تنشون در بره. منشی با هیجان گفت:
- چشم خانوم مهندس.
بعد از پنج مین صدای بلند آهنگ شاد بلند شد فنجون قهوه‌ام رو روی میز گذاشتم و سمت در رفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
از اون جال بیرون اومدم با دستمال دست و صورتم رو خشک کردم. به سمت میزم رفتم و نشستم و پنج دقیقه بعد موزیک قطع شد سرم رو به پشتی صندلی چسبوندم و چشم‌هام رو بستم. با صدای در به خودم اومدم و یه نگاه به ساعت انداختم پس اومدن اون‌هم با پنج دقیقه تاخیر.
- بفرمایید.
در باز شد و با دیدن میلاد و محمد کپ کردم اون‌ها این‌جا چیکار می‌کنن.
اومدن داخل و مومنی رو به اون‌ها گفت:
- خانوم مهندس فرهمند رئیس شرکت ما هستن؛ ( رو به من) آقایون مهندس ابراهیمی از شرکت ( ... ) هستند. از شوک بیرون اومدم و لبم رو تر کردم و سرد و رسمی مثل همیشه گفتم:
- خوش اومدین، بفرمایید بنشینین.
نشستن و بلند شدم و روی تک مبل چرم قهوه‌ای رنگ جلوی میزم نشستم.
مومنی: چایی میل دارید یا قهوه؟
میلاد: قهوه.
مومنی بلند شد و از تلفن رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
میلاد: وای آتریسا باور نمیشه یعنی تو دختر فرهمند بزرگ هستی... اما چرا نگفتی؟
- چون زیاد مهم نبود.
میلاد: پس بخاطر همین درمورد پدر و مادرت چیزی نمی‌گفتی! غم آخرت باشه.
- چون از ترحم بیزارم، ممنون.
میلاد: تا حالا این خوی رئیس بودنت رو ندیدم که دیدم.
محمد: خوشحالم با فردی مورد اعتماد قرارداد بستیم.
- منم همین‌طور، درضمن یه خواهش ازتون داشتم.
میلاد: چه خواهشی؟!
- این‌که به کسی نگین من کیم؟ و چیکاره‌ام؟ پدر و مادرم کین؟ زنده‌ان یا مرده؟
میلاد: چرا؟
- گفتم که از ترحم بیزارم. و می‌خواج که همون‌جوری که با شرکت‌های دیگه رفتار می‌کنید، رفتار کنید بدون درنظر گرفتن روابط دوستانه.
محمد: همین‌طور خواهد بود.
- خوبه!
میلاد: وقتی که توی شرکت رفیعی دیدمت تعجب کردم که خودت باشی، راستی آتریسا ما شب می‌خوایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
ساعت شش کار تعطیل شد و از شرکت خارج شدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم. بیست دقیقه‌ای رسیدم و ماشین رو داخل حیاز پارک کردم و به سمت خونه حرکت کردم و یه راست به سمت اتاقم رفتم و کیفم رو روی تخت پرت کردم. حوله‌ام رو برداشتم وارد حموم شدم و بعد یه دوش ده دقیقه‌ای بیرون اومدم و پاهام رو خشک کردم و شونه کردم و مدل هم بهشون دادم که پایینشون حالت فر درشت داشت. مانتوی زرد مشکی رو پوشیدم همراه شلوار لی مشکی و شال سفید و سیاه.
کفش‌های اسپورت مشکی رو هم پا کردم و با برداشت کیف زرد رنگم و در آخر عینکم تیپم رو تکمیل کردم. آرایش ملیحی کردم و نگاهی از آینه قدی به خودم انداختم حسابی خودم رو واسه محمد خوشگل کرده بودم. یعنی اون‌هم من رو دوست داره کاش می‌دونستم. سوئیچ یکی از ماشین‌هام رو برداشتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
آرتین: بگو جون من.
آرتمیس: جون تو.
آرتین: جون خودت رو بخور.
آرتمیس: جون عمه‌ات راست میگم.
خندیدیم که پیام گفت:
- عمه‌تون یکیه.
آرتین: بدبخت عمه‌ها چقدر فحش می‌خورن.
آرتمیس: آره.
آرتین: بزار ازدواج کنم اون‌وقت به بچه‌ام میگم به عمه‌اش هر چی دوست داره بگه.
آرتمیس: گمشو سگ، چقدر ما بدبختیم بش میگم بهم بگه خاله.
دلارام خندید و گفت:
- تصورش رو بکن آرتین دختر بود با این ته ریش.
آرتین با ناز و لحن دخترونه‌ای گفت:
- پسرها برام می‌مُردن از بس جیگر بودم.
میلاد: من یکی طرفت نگاهم نمی‌کردم.
آرتین: تا دلت هم بخواد.
محمد: خودم می‌اومدم می‌گرفتمت نمونی رو دست مادرت بترشی.
آرتین: بی‌شعور انتر.
کیک رو آوردن آرتمیس کار خودش رو کرد و آرتین رو کیکی کرد برای اولین بار خنده محمد رو دیدن چقدر قشنگ می‌خندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
- تنها زندگی می‌کنی؟
با سوال یهویی و غیر منتظره‌ای که پرسید کمی جا خوردم ولی به خودم اومدم و جواب دادم.
- آره
محمد: نمی‌ترسی؟
- از چی؟
محمد: از تنهایی!
- نه دیگه عادت کردم.
محمد: سخته؟
- چی؟
محمد: از دست دادن خانواده‌ات!
با کمی بغض لونه کرده میون هنجره‌ام لب زدم:
- آره سخته.
محمد: کسی رو نداری بری پیشش زندگی کنی و تنها نباشی.
- چرا دارم ولی دوست ندارم مزاحم کسی بشم.
میدون وسط رو دور زدم و پیچیدم سمت راست.
محمد: آها، تا حالا خواستگار داشتی؟
نیم نگاهی سمتش انداختم و گفتم:
- هر دختری خواستگار داره منم یکیش.
نمی‌دونم من این‌طور حس کردم یا واقعا داشت حرص می‌خورد.
محمد: الان‌هم موجودِ؟
با یادآوری پسرعموی پدرم خواستگار سیریش‌م آهی کشیدم و گفتم:
- آره.
محمد: آها، جواب هم بهشون دادی؟
- چه جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
اخمی کرد و گفت:
- آرمان کیه؟
- اون‌هم یه خواستگار و یه فامیله که دست بردار نیست.
عصبی نفس عمیقی کشید که ادامه داد:
- بی‌خیال فکرت رو درگیرش نکن.
خواستم حرکت کنم که دستم رو ناگهانی کشید که توی بغلش افتادم متعجب نگاهش کردم که خیلی راحت بغلم کرد و روی پاش گذاشتتم و محکم به خودش فشار داد و گفت:
- من همه‌جوره پشتم می‌تونی...یعنی میشه بخاطر من از رفتن منصرف بشی؟
متعجب بودم و در این وضعیت خجالت می‌کشیدم و سعی کردم خودن رو ازش جدا کنم که تازه متوجه کاری که کرد شد و دست‌هاش رو شل کرد و گفت:
- معذرت می‌خوام.
بلند میشم و سرجای قبلیم نشستم و بی‌هیچ حرفی رانندگی کردم.
بالاخره رسیدیم شهربازی و بقیه منتظر ما بودن.
میلاد: چقدر دیر کردین بابا؟
محمد: ترافیک بود، دیر شد.
پدید لدمد و خودش رو به محمد رسوند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
واگن داشت می‌ایستاد و سرم رو از روی س.ی.نه‌اش جدا کرد و گفت:
- خوبی؟
- یکم.
واگن نگه داشت دستم رو گرفت و از واگن خارج شدیم بقیه متعجب بودن که محمد دستم رو گرفته بود.
میلاد نزدیک شد و قبل از این‌که چیزی بگه محمد گفت:
- میلاد برو آب بیار مثل این‌که آتریسا حالش خوب نیست.
میلاد که رنگ و روی پریده‌ام رو دید سریع رفت و مطمئنم رنگم پریده و محمد منو روی نیمکت نشوند و خودش کنارم نشست آرتمیس اومد و کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت:
- خوبی آجی؟
آرتین- چیشد یهو؟
محمد- نمی‌دونم فقط گفت که نفسم بالا نمیاد فکر کنم وقتی سوار واگن میشه این‌طوری میشه.
پیام- تا حالا سوار قطار نشدی؟
- یه بار فقط که اون‌هم حالن بد شد.
آرتین- چرا؟
شونه‌ای بالا انداختم توی نگاه بقیه نگرانی بود جز پدیده که با نفرت و پوزخند نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
پیام نزدیک باراد شد و بغلش کرد و گفت:
- چطوری پسر؟ بالاخره از آمریکا برگشتی؟
باراد خندید که از زهرمار هم بدتر بود و این رو فقط من حس کردم.
باراد- سلام خوبم تو چطوری داداش؟ اهوم برگشتم.
باراد از پیام جدا شد. پدیده خواست بپره بغل باراد که باراد دستش رو گرفت و آورم فشرد و گفت:
- خوبی دختر عمو؟
پدیده متعجب گفت :
-خوبم تو خوبی عزیزم؟
محمد و باراد پوزخند زدن و باراد گفت:
- ممنون.
آرتمیس- معرفی نمی‌کنی پدیده جون؟
پدیده- بله؟ ایشون باراد پسرعموم هستن و قرار نامزد کنیم.
باراد با تمسخر گفت:
- قرار رو کاشتن سبز نشد دختر عمو.
پدیده متعجب گفت:
- منظورت چیه باراد؟
باراد فقط پوزخند زد پدیده رو به من با خشم گفت:
- چی به نامزدم گفتی‌ها؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- هچی.
پدیده جیغ مانند گفت:
- من می‌دونم تو یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا