- ارسالیها
- 663
- پسندها
- 2,787
- امتیازها
- 14,773
- مدالها
- 12
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #21
یک ساعتی توی شهر پرسه میزدم تا آروم بشم و برگشتم خونه و یه راست به سمت اتاقم رفتم.
[یک ماه بعد]
با منشی تماس گرفتم و گفتم:
- یه قهوه لطفا!
یه ماه گذشت امتحاناتم رو تا حد ممکن عالی دادم پدیده باهام بد بود و اصلا واسم مهم نبود که همش تیکه میپرونه برعکس محمد رفتارش باهام خیلی تغییر کرده و مهربون شده. آرمان همونطور که قول داده بود دیگه واسه خواستگار مزاحم نشد ولی گفت:
- میخوام من رو مثل داداشت بدونی و هر کمکی یا کاری خواستی بهم بگو انجام میدم برات خلاصه همهجوره روی من حساب کن چون از این به بعد تو رو خواهر خودم میدونم و البته اگه من رو به عنوان برادرت بدونی.
البته منکر این هم نمیشم که جون کنر تا این حرفها رو زد و من واقعا خوشحال شدم که آرمان میخواد دست از عشق...
[یک ماه بعد]
با منشی تماس گرفتم و گفتم:
- یه قهوه لطفا!
یه ماه گذشت امتحاناتم رو تا حد ممکن عالی دادم پدیده باهام بد بود و اصلا واسم مهم نبود که همش تیکه میپرونه برعکس محمد رفتارش باهام خیلی تغییر کرده و مهربون شده. آرمان همونطور که قول داده بود دیگه واسه خواستگار مزاحم نشد ولی گفت:
- میخوام من رو مثل داداشت بدونی و هر کمکی یا کاری خواستی بهم بگو انجام میدم برات خلاصه همهجوره روی من حساب کن چون از این به بعد تو رو خواهر خودم میدونم و البته اگه من رو به عنوان برادرت بدونی.
البته منکر این هم نمیشم که جون کنر تا این حرفها رو زد و من واقعا خوشحال شدم که آرمان میخواد دست از عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.