متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگرد جبران می‌کنم | حامی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal.k85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 153
  • بازدیدها 7,002
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
یک ساعتی توی شهر پرسه می‌زدم تا آروم بشم و برگشتم خونه و یه راست به سمت اتاقم رفتم.
[یک ماه بعد]
با منشی تماس گرفتم و گفتم:
- یه قهوه لطفا!
یه ماه گذشت امتحاناتم رو تا حد ممکن عالی دادم پدیده باهام بد بود و اصلا واسم مهم نبود که همش تیکه می‌پرونه برعکس محمد رفتارش باهام خیلی تغییر کرده و مهربون شده. آرمان همون‌طور که قول داده بود دیگه واسه خواستگار مزاحم نشد ولی گفت:
- می‌خوام من رو مثل داداشت بدونی و هر کمکی یا کاری خواستی بهم بگو انجام میدم برات خلاصه همه‌جوره روی من حساب کن چون از این به بعد تو رو خواهر خودم می‌دونم و البته اگه من رو به عنوان برادرت بدونی.
البته منکر این هم نمیشم که جون کنر تا این حرف‌ها رو زد و من واقعا خوشحال شدم که آرمان می‌خواد دست از عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
محمد- کار و بارت خوب پیش میره؟
- اهوم خداروشکر خوبه! تو چی؟
محمد- خوبه، دلارام قضیه سفر به قشم رو بهت گفت؟
- آره گفت، شما بلیط گرفتینه؟
محمد- نه هنوز میلاد قراره بگیره.
- آها، پس بهش بگو که بهم بگه تا منم بگیرم.
اخمی کرد و گفت:
- مهمون ما داریم میریم سفر، پس حرفش رو نزن، از خودت بگو چخبر؟ چیکار می‌کنی؟
- باشه، خبر هیچ سرکارم.
محمد- کارت رو دوست داری؟
- خیلی!
محمد- خودت دوست داشتی چیکاره بشی؟
-زمانی که بچه بودم؟
محمد- آره.
- دوست داشتم مخترع بشم.
محمد- مثل ادیسون؟
تک خنده‌ای کردم.
- اهوم مثل ادیسون ولی به پاش که نمی‌رسم.
محمد- اگه تلاش کنی از ادیسون هم می‌تونی پیشی بگیری.
- آره، تو دوست داشتی چیکاره بشی؟
محمد- من دوست داشتم نجار بشم.
- چرا نجار؟
محمد- کار با چوب رو دوست داشتم از همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
#پارت۲۰
#برگرد‌جبران‌می‌کنم
. . .
یه هفته به سرعت گذشت و هر روز احساس می‌کردم خوشبخت‌ترینم که قرارِ محمد مال من بشه دیروز رفتیم خرید و کلی خوش گذشت.
محمد گفت که بعد سفر قشم با خانواده‌اش صحبت می‌کنه که نامزد بشیم تا من یه سال دانشگاهم رو تموم کنم و بعد ازدواج کنیم‌.
خیلی خوشحال بودن خیلی اصلا اندازه نداشت!
یکی از نگهبان‌ها من رو رسوند فرودگاه بقیه هم بودن ولی چهار تا دختر و کیان و آرمان و باراد هم بودن.
سلام کردم و با خوش‌رویی جوابم رو دادن.
دختری که کنار باراد بود خودش رو باران خواهر باراد معرفی کرد.
دختر کنار دلارام طناز و دختر خاله‌اش بود و مائده خواهر محمد و میلاد و کاترینا که آرتین عشق خودش معرفیش کرد و آرتمیس گفت که دختر عمه‌اشِ و نامزد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
پدیده کنار محمد نشسته بود و واسش عشوه می‌اومد اخم کردم که آرتمیس کنار گوشم گفت:
- مهم اینه که اون تو رو می‌خواد نه پدیده رو.
- پدیده دیگه خیلی بی‌شرم و عوضیه.
باران- آجی بیخیال پدیده همین‌جوری دوست داره همیشه بهترین‌ها مال اون باشه.
- ولی من نمی‌زارم محمد رو ازم بگیره.
باران- آفرین همینه! جلوش کم نمیاری.
وسط آرتمیس و باران نشستم چون مائده یه طرف و پدیده هم یه طرف محمد نشسته بودن.
باران- سعی کن خونسرد باشی، فقط می‌خواد حرصت بده.
- باشه.
غذام رو نمی‌دونم چطور اصلا کوفت کردم پدیده با عشوه و خنده‌های چندشی که واسه محمد می‌اومد عصبیم می‌کرد و حتی خواستم بلند بشم هرچی از دهنم درمیاد بارش کردم آرتمیس منصرفم کرد.
با اعصاب داغون همراه باران و آرتمیس و طناز از جمع جدا شدیم و به سمت دریا رفتیم بغض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
یک هفته از اومدنمون به قشم می‌گذره و من هر روز با محمد میریم بیرون پارک، شهربازی، خرید و ... تقریبا کل قشم رو گشتیم و محمد به حرفش عمل کرد و کل دلخوریم از بابت اون‌روز از بین رفت.
گوشی رو قطع کردم و از خوشحالی جیغ آرومی کشیدم دایی آراز اومده بود قشم و دلم واسش یه ذره شده بود سریع آماده شدم و خوشگل کردم واسه داییم داییم مثل پدر، برادر، خواهر، بهترین رفیق و مادر رو داره واسم و علاقه‌ی ما به هم وصف‌ناپذیر.
از اتاق و بعد هم هتل خارج شدم و سوار تاکسی که گفتم بیاد شدم و آدرس کافه‌ای که دایی اون‌جا بود رو دادم و راننده حرکت کرد. بعد نیم مین رسید کرایه رو حساب کردم و پیدا شدم.
با سرخوشی وارد کافه شدم و با چشم دنبالش گشتم.
دلم واسش یه ذره شده بود قبلا از این‌که بیام قشم هم دیدنش نرفتم و اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
یه ساعتی بود توی جمع مثل یه مرده‌ی متحرک نشسته بودم و خنده‌های پدیده و محمد رو که مثل یه چاقو قلبم رو تیکه تیکه می‌کرد یا هربار از یه بلندی پرت می‌شدم بابت حماقتی که کردم و عاشق شدم.
غرورم له شد خودم رو یکی باید جمع کنه. نمی‌دونم کی با محمد تماس گرفت که با یه ببخشیدی از جمع جدا شد و رفت الان فرصت مناسبی بود تا بتونم بفهمم چرا این‌کار رو کرد؟ چرا بازیم داد؟ انقدر راحته واسش بازی دادن این و اون؟ کسی متوجه من نبود که بلند شدن و به سمت خارج از هتل جایی که محمد رفته بود رفتم. داشت با تلفن صحبت می‌کرد و بعد چند دقیقه قطع کرد وقتی من رو دید اخم کرد و پوزخند زد و خواست بره که وایسادم جلوش خواست بره که دوباره راهش رو سد کردم و با خواهش و التماس گفتم:
- محمد... توروخدا وایسا.
ایستاد دست توی جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
تلفنم رو درآوردم و شماره‌ی دایی رو گرفتم بعد دو بوق صدای سرخوشی که نشون می‌داد حالش عالی و لحن همیشه مهربونش.
- سلام دوردونه‌ام!
با بغض جواب دادم:
- دایی.
کمی مکث کرده و مشخص بود ترسیده که گفت:
- جان... جانم دورت بگردم ... گریه می‌کنی؟ آتریسا کجایی نفسم؟
- دارم میام تهران، میشه بیای دنبالم.
دایی- الان میام.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با دستمال آب بینیم رو گرفتم و اشک‌هام رو پاک کردم‌.
*
هق زدم و دستی توی موهام کشید و نوازششون می‌کرد.
دایی- نمی‌خوای بگی چیشده حال نفس من خوب نیست؟
- دایی من کاری بدی نکردم... اون گفت من ...من یه.
اشک و بغض مانع ادامه‌ی حرفم میشه.
دایی- چیزی نیست قربونت برم... استراحت کن بعد باهام صحبت می‌کنیم.
- چرا منو نخواست؟ من چی کم داشتم دایی که رفت سراغ اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
دایی- آتریسا این‌ برگه‌ها رو امضاء کن.
بدون هیچ حرفی امضاء کردم همچنین پسر جوون و چشم آبی که روبه‌روم روی مبل نشسته بود امضاء کرد.
بلند شدم و به سمت اتاقم پا تند کردم، از پله‌ها بالا رفتم که صدایی از پشت سر متوقفم کرد.
- آروم تر.
برگشتم همون پسره بود اخمی کردم و عصبی سرش داد زدم:
- چرا دنبالم میای؟ به تو چه اصلا؟
با خونسردی جواب داد:
- می‌خوام ببینم چیزی احتیاج نداری! تنها نباشی.
- ندارم، دوست دارم تنها باشم برو بیرون از خونه‌ام.
بدون توجه به حرفم پله‌ها رو بالا اومد و روبه‌روم ایستاد.
- من فرزادم، حالت خوب نیست عزیزم برد استراحت کن.
پرخاشگر جواب دادم:
- به من چه، ربط داره بهت؟
فرزاد- اره، بهترِ کمی استراحت کنی تا اعصابت سرجاش بیاد.
- نمی‌خوام، اصلا می‌شنوی گفتم برو بیرون از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
دو ماه تقریباً گذشت و کلکل منو فرزاد کم نشد و سه روز پیش هم که فهمیدم این همه مدت دایی بینمون یه عقد موقت خونده بود. عصبی شدم و باهاش قهر کردم و نصف وسایل خونه رو شکستم.
محمد بعد از برگشت از مسافرت طبق گفته‌‌های کیان نامزدیش رو با پدیده رسمی کردن.
اشکم رو پاک کردم و دوباره جدید جاش رو گرفتن چرا نمی‌تونم فراموشش کنم.
اولین تجربه‌هام با محمد بود، اولین قرار، اولین قول، اولین بوسه، اولین بغل، اولین حرف عاشقانه و اولین... .
دارم دیوونه میشم چرا نمیشه خدایا هق-هقم اوج گرفت و گریه‌هام دیگه دست خودم نبود، امروز فرزاد رفته بود بیرون کار داشت.
لیوان روی عسلی رو برداشتم و آینه روبه‌رویی‌ام پرت کردم.
- لعنتی!!! چرا نمی‌تونم فراموشت کنم؟ چرااا؟ چرا دلت منو فراموش کرد؟ چرا دیگه منو یادت نمیاد لعنتی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
2,787
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
*
- فرزاد برو گمشو.
خونسرد نگاهم کرد.
- لعنتی برو نمی‌خوام ببینمت سخته فهمیدنش.
بازم چیزی نگفت.
- ازت متنفرم از خونم برو بیرون.
بیخیال یه سیب برداشت از جا میوه‌ای.
- نری زنگ می‌زنم به پلیس.
فرزاد: بزن.
- باشه.
تلفن رو برداشتم و شماره‌ی پلیس رو گرفتم بعد چند بوق جواب داد و فرزاد هم خیلی خونسرد داشت نگاه می‌کرد.
- سلام... ببخشید مزاحم شدم یه آقایی به زور اومده توی خونم هرکاری هم می‌کنم نمیری میشه بیاین بیرونش کنین...آدرس رو یادداشت کنین...خیابان ولیعصر....ممنون.
قطع کردم.
روی مبل تک نفره نشستم و منتظر پلیس موندم و با پا روی زمین ضرب گرفتم‌.
زیاد طول نکشید که زنگ به صدا دراومد به سمت در رفتم و بازش کردم و خواستم بیرون برم که از پشت یقه لباسم رو گرفت و کشید سمت خودش، توی بغلش بودم. تقلا کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا