• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگرد جبران می‌کنم | عسل کورکور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal.k85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 130
  • بازدیدها 5,592
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
به چشم‌های آبی فیروزه‌ایش خیره شدم و گفتم:
- بله!
فرزاد: چرا نرم؟
- چی؟
فرزاد: یه دلیل واسه بودنم بیاری...می‌مونم.
- تو که یکی دیگه رو دوست داری حتماً اونم دوست داره و منتظرته پس برو نمی‌خواد دیگه باشی...ممنون بابت کمکت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اگه...بگم اون یه نفری که...دوستش...دارم...تویی چی؟
متعجب نگاهش کردم و آب دهنم رو با صدا قورت دادم.
- چی؟
فرزاد: حس من وابستگی نیست، دوست داشتن هم نیست، فراتر از اونه...عاشقم...عاشق تو...دوستم داری؟
- من...خب...هنوز هم کم و بیش به محمد فکر می‌کنم فک نکنم بتونم فراموشش کنم؛ اما خب...نمی‌خوام تو رو ...از دست بدم...کمکم می‌کنی کامل‌...فراموشش کنم...اون‌وقت خب...اونوقت فقط تویی...یعنی خب دوست دارم پیشم باشی...طمعه...یا وابستگی رو نمی‌دونم؛ اما دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
[پایان فصل اول]
. . .
پدیده با طعنه و کنایه گفت:
- چه زود هم دست به کار شد!
پوزخندی هم چاشنی کلامش کرد. قبل از من فرزاد گفت:
- چرا دست به کار نشه وقتی طرف خیلی راحت میره با یکی دیگه (خیلی با منظور این کلمه رو گفت) به زندگیش ادامه میده.
ساکت سرجاش ایستاد. حال کردم دم آقامون گرم.
لبخندی زدم که از نگاه خیره‌ش پنهان نموند. دو تا آقا هم اومدن که تبریک بگن؛ و تبریک هم گفتن و خواستن برن که چشمم به دایی خورد خیلی وقت بود ندیدمش. تقریباً یه هفته‌ای میشه. دایی به سمتم اومد که پر ذوق گفتم:
- دایی جونم!
دایی رو بغل کردم. دلم خیلی براش تنگ شده بود. ازش جدا شدم و گفتم:
- دلم برات خیلی تنگ شده بود دایی!
دایی: فدای دلت بشم دوردونه‌ام، منم دلم برات تنگ شده بود؛ خوبی عزیز دل دایی؟
- قربونت برم تو رو دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
#برگرد‌جبران‌می‌کنم
#شروع_فصل_دوم
[آوین]
- بابا جونم توروخدا دوست داره یاد بگیره خو چرا انقدر سخت می‌گیری...آخه درسته شبیه مامانه....ولی بچه‌ی تو هم هست و باهاش فرق داره...قبول کن دیگه بابایی...وگرنه منم باهات قهر می‌کنم.
بابا کلافه پوفی کشید و دستی توی موهاش کشید.
آریانا با بغض و صدای لرزون گفت:
- نمی‌خواد نمی‌رم می‌مونم توی خونه تا مثل مامان بقیه رو اغفال نکنم.
- آبجی این حرف رو نزن.
آریانا: حرف حقِ آجی...بابا چون به عشقش نرسید و مامان هم که من شبیه‌ش هستم مانع د ار من متنفرِ.
بابا: ساکت شین دیگه...یه بار دیگه مامان مامان کنین من می‌دونم و شما! این بحث رو تموم کنین.
آریانا: چطوره که سر آوین داد نزدین؟ به من که رسید سرم داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
به سمت اتاقم رفتم و حین وارد شدن داد زدم:
- آری پنج دقیقه‌ای آماده شو.
وارد شدم به سمت کمد رفتم و مانتوی گل‌بهی کوتاه همراه شلوار جین سفید قد نود و شال گل‌بهی و کفش‌های سفیدم رو برداشتم و روی پاتختی گذاشتم.
روی صندلی جلوی آینه نشستم و آرایش ملیح و دخترونه‌ای انجام دادم و با چشمک و بوسی که از توی آینه به خودم فرستادم بلند شدم و بعد برداشتن کیف گل‌بهی رنگم و پوشیدن کفش‌هام از اتاق خارج شدم همزمان شد با خروج آری از اتاقش.
آریانا یه دختره فوق‌العاده زیبا و جذاب بود پوست سفید، لب‌های گوشتی و صورتی، بینی‌ای که انگار عملی، ابروهای خوش فرم که من عاشقشونم چشم‌های درشت مشکی نافذ، گونه‌های برجسته و چونه‌ای ضلع دار از همه نظر عالی.
مانتوی یاسی که تا بالای زانوش می‌رسید، پوشیده بود همراه شلوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
دکتر: خب امروز اینجا جمعتون کردن که بهتون بگم برای انتقالی‌هاتون باید کجا برید و اگه بتونین موفق بشین می‌تونین مدرک لیسانس‌تون رو بگیرین و خیلی واستون مهمه که اگه نتونستین بذارین کنار این شغل رو چون شوخی بردار نیست.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- از الان آماده باشین چون تا سه یا چهار ماه نمی‌تونید پیش خانواده‌هاتون برگردین و پس فردا هم باید حرکت کنید به محلی که الان میگم.
به ترتیب اسم شروع کردن به گفتن محل انتقالی که باید می‌رفتیم و اینکه بعد بریم پرونده‌ی افرادی که باید درمان کنیم رو تحویل بگیریم.
به عاطفه که کنارم بود رسید و گفت:
- خانوم مهدوی شما به گیلان منتقل شدین تيمارستان (...) برای درمان خانومی به اسم عطیه عالی.
عاطفه سری تکون داد و نوبت من شد.
دکتر: خانوم ابراهیمی شما همین‌جا تهران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
در حال تماشا و خوردن و بریز و به پاش بودم.
خلاصه آدم شلخته‌ایم، ولی خب چیکار کنم که بعد خودم مجبورم تمیز کنم.
یکی هم نیست بگه تو که پیش دستی آوردی خب بریز توی اون آشغال‌ها رو! تازه از کثیفی هم بیزارم مثلاً که انقدر شلخته‌ام.
تا یازده فیلم دیدم و بعد بلند شدم و با حالا زار و وا رفته به دور و اطرافم که انگار بمب ترکیده بود، نگاه کردم.
حالا باید همه رو جمع کنم. وای قالی رو بگو کثیف شده! آری صدردرصد می‌کشه منو.
نیم ساعته همه رو جمع کردم و افتادم به جون قالی و زود تمیزش کردم با تاید مخصوصی که داشت.
چند دقیقه توی همون حالت دراز کش روی مبل موندم تا خستگیم در بره.
که یادم افتاد ناهار درست نکردم پوف حوصله خرابکاری دیگه رو ندارم زنگ می‌زنم سفارش میدم.
شب هم که خونه‌ی پدربزرگ دعوتیم یعنی میشه بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
وای خدا داشت یادم می‌رفت پرونده اون آقاهه کی بود خدا؟...آها فکر کنم عزتی بود. بلند شدم و کوله‌م رو برداشتم و پرونده رو در آوردم و روی میز مطالعه گذاشتم. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. نفسی کشیدم و پرونده رو باز کردم.
- فرهاد عزتی ۳۰ ساله متولد کشور ایتالیا
جووون پس خارجیِ! دورگه‌ی ایرانی ایتالیایی. خانواده‌ش ایرانی‌ان و یه عمه و عمو داره و یه دایی خاله نداره. علت وضعیت الانش مرگ پدر و مادرش بر اثر تصادفِ که جونشون رو از دست دادن و ضربه‌ی سختی به این پسرِ وارد میشه و حدود یه سالِ تحت درمانِ و هنوز نتیجه‌ای حاصل نشده؛ ولی ضربه‌ی بعدی که با رفتن نامزدش بهش وارد شد دیوانه‌ش کرد و به تخت می‌بستنش یه مدت. (آخی چقدر درد کشید طفلی! نامزدش خیلی نفهم بوده که ولش کرد اونم توی همچین شرایطی که داشت.)
یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
آری حینی که با چایی به سمت بابا که روی مبل نشسته بود، می‌رفت؛ گفت:
- خدا به داد شوهرت برسه بدبخت روز اول سکته می‌کنه از دستت.
- تا دلش هم بخواد.
بابا: من دخترم رو شوهر نمی‌دم.
خودم رو لوس کردم و رفتم توی بغل بابا روی پاش نشستم و گونه‌اش رو بوسیدم و ذوق گفتم:
- ایول! بهترین حرف عمرم رو شنیدم؛ مجردی رو عشقِ ازدواج دیگه چیه.
خندیدن. رو به بابا با ناز و دلبری گفتم:
- بابایی؟
بابا که سعی داشت لبخندش رو پنهون کنه گفت:
- جان بابا؟
- بابا جونم!
بابا با خنده گفت:
- چی می‌خوای؟
با لودگی و ع.ش.و.ه‌ای که قاطی لحنم بود با دلخوری ساختگی گفتم:
- وا بابا دارم ناز می‌کنم واست.
بابا بلند خندید و گفت:
- من تو رو می‌شناسم بگو چی می‌خوای پدر سوخته؟
- وا... پدرم که سرحال اینجا رو‌به‌رومه کجا سوخته‌اس؟
این‌بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
بعد از شام می‌ریم توی حیاط پشت خونه یه جای سبز و نورانی که خیلی قشنگه و نورهاش بابت چراغ‌های پایه بلند هستند که اشکال مختلفی دارن. نشستیم.
من وسط درسا و دانیال نشستم کنار دانیال اشوان برادر اشکان، کنار درسا آری و بعدش هم اشکان و وسط اشکان و آری هم ترنم خواهر دانی و درسا.
اشوان: نظرتون چیه جرأت حقیقت بازی کنیم.
- موافقم.
بقیه هم موافقت کردن خب اشکان بطری رو چرخوند و اول روی خودش و درسا افتاد.
درسا: جرئت یا حقیقت؟
بعد کمی مکث اشوان جواب داد:
- حقیقت.
درسا با شیطنت از اشوان پرسید:
- چند تا دوست دختر داری کلک؟
دانی ابرویی بالا انداخت و ما خندیدیم از لحن درسا.
اشوان: هیچی اصلا به من میاد اهل این‌کارها باشم.
درسا: اصلا! (کشیده گفت) گفتی حقیقت پس راستش رو بگو.
اشوان کله‌اش رو خاروند و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal.k85

Asal.k85

مدیر بازنشسته پزشکی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
20/1/22
ارسالی‌ها
636
پسندها
2,663
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
دانیال دو طرف صورت آریانا رو گرفت و به سمت صورت آری خم شد و گونه‌اش رو بوسید.
هینی کشیدیم و اشوان بلند خندید و گفت:
- دمت‌گرم دانی.
آری هنوز توی شوکِ که دانیال ازش جدا شد و پر عشق با صدای بم و خش‌داری و گفت:
- یا من ازدواج می‌کنی؟
آری از شوک بیرون نیومده شوک دوم هم بهش وارد شد.
اشکان: جواب بده آری.
درسا: بدبخت هنگ کرد.
ترنم: منم بودم هنگ می‌کردم حق داره این‌جوری تا حالا خواستگاری نشده بود.
اشوان: عروس خانوم هستی؟
- خواهرم داره حرفش رو هضم می‌کنه طول می‌کشه.
دانی: خفه باو سربه‌سر خانومم نزارین.
همه با هم: جووون خانومش!
آری بعد کمی به خودش اومد و با کمی مکث دانیال رو بغل کرد.
اشوان با لحن پر شیطنت که خدا می‌دونه پشتش چی خوابیده گفت:
- مثل اینکه عروس خانوم هم کم میل نیست.
بعد حرفش بلند شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal.k85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا