- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,047
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #121
یکی از زنعموها قد باریک و نحیفش را کمی از روی مبل بلند کرد و لبخندی زیبا روی لبهای نسبتاً کلفتش نشاند و چشمهای قهوهایاش را مهربان به او دوخت:
- بشین پات خسته شد.
و بعد کامل بلند شد و مبلها را دور زد و به سمت آشپزخانه رفت. حامد روی یک مبل تکی کنار پدربزرگ نشست و سرش را با حسی از عذاب پایین انداخت. پدربزرگ گلویی صاف کرد و با صدایی محکم روبه جمع به حرف آمد:
- امحمد عیزَان ایِه لِلبیت. گِلیت اِگعد یِمی، گال عَیزان! اِسبَح حالتی یصیر زین و اِیی. «محمد اومده بود خونه، خسته بود. گفتم بشین پیشم، گفت خستمه! یه دوش بگیرم سر حال بشم، میام.»
صدای پدربزرگ تحلیل رفت و با یاد و خاطرهی گذشتهها مدتی با آن چشمهای ریز و براقش به جایی در مقابلش خیره شد. زن عمو که به آشپزخانهی اپن مقابلشان در...
- بشین پات خسته شد.
و بعد کامل بلند شد و مبلها را دور زد و به سمت آشپزخانه رفت. حامد روی یک مبل تکی کنار پدربزرگ نشست و سرش را با حسی از عذاب پایین انداخت. پدربزرگ گلویی صاف کرد و با صدایی محکم روبه جمع به حرف آمد:
- امحمد عیزَان ایِه لِلبیت. گِلیت اِگعد یِمی، گال عَیزان! اِسبَح حالتی یصیر زین و اِیی. «محمد اومده بود خونه، خسته بود. گفتم بشین پیشم، گفت خستمه! یه دوش بگیرم سر حال بشم، میام.»
صدای پدربزرگ تحلیل رفت و با یاد و خاطرهی گذشتهها مدتی با آن چشمهای ریز و براقش به جایی در مقابلش خیره شد. زن عمو که به آشپزخانهی اپن مقابلشان در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش