- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,047
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #101
نفسش بند رفته بود و دستش روی سینهاش قفل شده بود:
- تو یادت بود! تو میدونستی.
مهدی دستی به زیر بینیاش کشید. در آن هوای سرد و مهآلود نمیدانست چرا اینطور میسوزد. برگشت و با آرامترین لحن ممکن گفت:
- من مهدی ادیبم خانم! این رو تو گوشت فرو کن که وقتی داری میری به سرت نزنه به کسی بگی، یا باز اینورا پیدات بشه.
ثنا نم زیر چشمهایش را با انگشتهای کشیده و سفیدش گرفت:
- تو باید با من بیای.
مردی سوار بر دوچرخه ناگهان از پیچ کوچه گذشت و نگاه بدبین و کنجکاوش را تا لحظهی آخر روی آنها قفل کرد. ثنا سرتق باز اصرار کرد:
- اینطور ازت نمیگذرم.
دست مهدی باز روی صورتش نشست:
- گندت بزنن دختر!
سکوت کرد و فهمید کمکم کوچه پر رفت و آمد میشود:
- فردا بیا. بیا... یه جایی بگو بیا اونجا. اینجا جاش نیست...
- تو یادت بود! تو میدونستی.
مهدی دستی به زیر بینیاش کشید. در آن هوای سرد و مهآلود نمیدانست چرا اینطور میسوزد. برگشت و با آرامترین لحن ممکن گفت:
- من مهدی ادیبم خانم! این رو تو گوشت فرو کن که وقتی داری میری به سرت نزنه به کسی بگی، یا باز اینورا پیدات بشه.
ثنا نم زیر چشمهایش را با انگشتهای کشیده و سفیدش گرفت:
- تو باید با من بیای.
مردی سوار بر دوچرخه ناگهان از پیچ کوچه گذشت و نگاه بدبین و کنجکاوش را تا لحظهی آخر روی آنها قفل کرد. ثنا سرتق باز اصرار کرد:
- اینطور ازت نمیگذرم.
دست مهدی باز روی صورتش نشست:
- گندت بزنن دختر!
سکوت کرد و فهمید کمکم کوچه پر رفت و آمد میشود:
- فردا بیا. بیا... یه جایی بگو بیا اونجا. اینجا جاش نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش