متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 161
  • بازدیدها 6,489
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #101
نفسش بند رفته بود و دستش روی سینه‌اش قفل شده بود:
- تو یادت بود! تو می‌دونستی.
مهدی دستی به زیر بینی‌اش کشید. در آن هوای سرد و مه‌آلود نمی‌دانست چرا این‌طور می‌سوزد. برگشت و با آرام‌ترین لحن ممکن گفت:
- من مهدی ادیبم خانم! این رو تو گوشت فرو کن که وقتی داری میری به سرت نزنه به کسی بگی، یا باز این‌ورا پیدات بشه.
ثنا نم زیر چشم‌هایش را با انگشت‌های کشیده و سفیدش گرفت:
- تو باید با من بیای.
مردی سوار بر دوچرخه ناگهان از پیچ کوچه گذشت و نگاه بدبین و کنجکاوش را تا لحظه‌ی آخر روی آن‌ها قفل کرد. ثنا سرتق باز اصرار کرد:
- این‌طور ازت نمی‌گذرم.
دست مهدی باز روی صورتش نشست:
- گندت بزنن دختر!
سکوت کرد و فهمید کم‌کم کوچه پر رفت و آمد می‌شود:
- فردا بیا. بیا... یه جایی بگو بیا اونجا. اینجا جاش نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #102
مدتی سکوت شد. مهدی از آن فاصله ستون گچی نزدیک اپن را تنها می‌توانست ببیند و به هیچکدام دید نداشت. صدای پر از اندوه حامد قلبش را لرزاند:
- چیکار کنم؟ نمی‌تونم این‌طوری ادامه بدم، نمی‌تونمم حرفی بزنم.
- خلاصه مثل خر گیر کردی تو گِل! تو بگو چته من درت میارم.
قلب مهدی در سینه‌اش ایستاده بود. بوی مطبوع چای تازه و عطر گلابش و گرمای فضا هم حالش را بهتر نمی‌کرد. مگر حامد چکار کرده بود که این‌طور با نگرانی و ترس حرف می‌زد؟ پس این دوری کردن‌ها و روی گرفتن‌ها از روی دلخوری نبود. پا به داخل گذاشت و با احتیاط در را پشت سرش بست. جلو رفت و نگاهی از روی اپن کوتاه به داخل آشپزخانه انداخت. حامد و فربد روبه‌روی هم نشسته بودند و جلوی هر کدام یک استکان چای دست نخورده‌ی در حال بخار بود. نگاه حامد بالا آمد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #103
با هر ضربه‌ای که می‌زد، این کلمه را تکرار می‌کرد. مادرش نه، حنانه می‌گفت:
- بچه دزدهای آدمکش!
آن‌موقع بود که فهمید پدر و مادر مهربانش را کشته‌اند. همان‌هایی که پدر حامد را کشته بودند. حالا یک‌دفعه ثنا از کجا آمد؟ ثنا گفته بود پدربزرگش کوتاه نمی‌آید؟ گفته بود برای او زجر کشیده‌اند؟ اگر حقیقت بود، پس آن زمان که برای لقمه‌ای نان سگ دو می‌زد کجا بودند؟ آن‌موقع که حامد گریه می‌کرد و از ترس طلبکارها یک گوشه می‌نشست و می‌لرزید، کجا بودند؟ هنوز هم از بوی مرغ بدش می‌آید، هنوز هم خاطره‌ی تلخ شب بیداری‌هایش عصبی‌اش می‌کرد. خودش مهم نبود، از خودش گذشته بود؛ اگر حامد نبود، خیلی سال پیش برمی‌گشت. حتی اگر او را می‌کشتند مهم نبود. فقط برمی‌گشت و به چشم‌های تک‌تکشان نگاه می‌کرد و به صورت همه‌ی آن‌ها حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #104
لب‌هایش در این هوای گرفته و سرد عصرگاهی سفید شده بود و موهای کوتاه سیاهش باید به نوعی آشفته شده باشند. لباس‌هایش سراپا سیاه بود. کاپشن چرم مشکی به همراه پیراهن مردانه‌ی سیاه و جین مشکی‌ای که پاهای لاغر و بلندش را لاغرتر نشان می‌داد. با خودش تکرار کرد:
- شکل یه خون‌آشام! فقط خدا کنه رو اعصابم نره که راستی راستی می‌پرم روشو خونش رو می‌مکم.
چانه‌اش را در یقه‌ی ایستاده‌ی کاپشنش فرو برد و چشمان سیاه و تیزش در سمت چپش کسی را شکار کرد. ثنا سلانه‌سلانه نزدیک می‌شد. پالتوی سرمه‌ای‌اش به طرز زیبایی روی اندامش جا افتاده بود و با هر حرکتش دامنش در اطرافش به رقص می‌افتاد و آن شال مشکی‌اش که آزادانه روی سرش نشسته و مجال به خودنمایی طره‌های قهوه‌ای پرپیچش را می‌داد. قلبش باز هم با دیدن آن موهای وز به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #105
این‌بار ثنا دیگر به سیم آخر زده بود و صدایش را نسبتاً بالا برد:
- می‌فهمی؟ دارم می‌گم بیا خانواده‌ت رو ببین، بعد میگی من برم؟
این جمله‌ی ناخواسته‌ی ثنا درد عمیقی را در دل مهدی تازه کرد. ناگهان نگاه بی‌تفاوت و سیاهش، تاریک و سرد شد. ثنا بلافاصله از حرفی که زده بود بدون‌ اینکه بداند چرا، پشیمان شد. مهدی دو قدم به او نزدیک شد و با صدایی خیلی آرام‌تر از قبل لب زد:
- مگه زنده‌ن که برم ببینمشون؟
یک قدم دیگر جلو رفت که ثنا بی‌اراده یک قدم به عقب رفت. وحشت‌زده چشم‌های گردش را به او دوخت و گره پنجه‌های لرزانش به دور بند کیف صندوقی‌اش محکم‌تر شد. مهدی خیره در آن قهوه‌ای‌ها گوشه‌ی لبش را کش داد:
- برادرم خونه منتظرمه.
و با یک پوزخند پر از طعنه ادامه داد:
- بهتره برم به آغوش گرم خونواده‌م.
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #106
مهدی از او روی گرفت و با حسی از دردی عمیق، مسیر خروج از پارک را در پیش گرفت. ثنا همان‌جا ماند و به رفتنش با آن قدم‌های سنگین نگاه کرد. قلبش به درد آمد، یک جایی، یک اشکالی داشت. مهدی همه چیز را به خاطر می‌آورد، با این حال به خانه برنگشته بود و حتی حالا هم به دلایلی که فقط خودش می‌دانست، حتی یک ذره هم به حرف‌هایش اهمیتی نداده بود:
- امیر چی شدی؟ واقعاً چرا؟
افکارش با صدای موبایلش کوتاه شدند. با حس و حالی از غم گوشی را از کیفش درآورد و اسم «امیرعلی» به قلبش چنگ انداخت. آب دهانش را قورت داد و جواب داد:
- بله امیر علی؟
صدای زمخت و پکر امیر علی او را عصبی کرد:
- کجایی؟
- همین طرفا، دارم میام.
***
پشت درب خانه چند لحظه‌ای مکث کرد، سرش پایین بود و به آن طره‌های مویی که از زیر شال قهوه‌رنگش بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #107
دختر در مقابل نگاه ریزشده و کنجکاو سیاهش، رویش را برگرداند و به انتهای سمت چپ کوچه‌ی باریک زل زد. با انگشتان باریک و کشیده‌‌ی دو دستش بند کوچک کیف صندوقی‌اش را محکم گرفته و مرتب با نوک بوت سیاهش به زمین ضربه می‌زد. حامد برای خودش شانه بالا انداخت و درب حیاط خانه را چهارطاق باز کرد. لولاهای در صدای جیغ مانندشان را در فضای سرد و ساکت اول صبح پخش کردند. حامد دویست‌و‌شش سیاهش را بیرون برد و پیاده شد تا درب را ببندد که چشمش به آن دختر افتاد که به وضوح گردن می‌کشید تا داخل خانه را ببیند. در را بست و نزدیک ماشین ایستاد، ابروهای پر پشت سیاه اسپرتش را در هم کشید و روبه دختر پرسید:
- با کسی کار دارین؟
دختر با لحن تند و زننده‌ای جوابش را داد:
- لازم نمی‌دونم به شما جواب بدم.
ابروهای حامد از شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #108
اعصاب ادامه‌ی این شکنجه را در این موقع با او نداشت. تماس را قطع کرده بود؛ اما هنوز هم حرف‌هایش در سرش زمزمه می‌شد. شاید بهتر بود قبل از ملاقاتش با ستایش، همه چیز را به مهدی می‌گفت. حتی اگر به ضررش تمام می‌شد.
***
آن روز مهدی کمی دیرتر از معمول از خواب بیدار شد، آن هم با زنگ مکرر تلفنش. به سختی دستش را روی عسلی کشید و گوشی را گرفت و همان‌طور چشم بسته و خمار جواب داد:
- کیه؟
صدای خنده‌ی مردانه‌ای او را هوشیار کرد، نیم‌خیز شد و سرجایش نشست:
- کجایی؟ یکم دیر نکردی؟ امروز جلسه داریم ها؟
درحالی‌که چشم‌هایش را با پشت دست می‌مالید به ساعت روی عسلی نگاه کرد:
- تو راهم.
و تماس را بی‌هیچ حرف دیگری قطع کرد. از جا پرید و به سرعت آماده‌ی رفتن شد. موهای بهم ریخته‌اش را درون آینه‌ی کوچک و گرد کوبیده به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #109
و ضربه‌ای محکم به روی فرمان ماشین کوبید. بالاخره او را دید. در میان ماشین‌ها با سرعت لایی می‌کشید. دلش ضعف رفت و باز با بیچارگی نالید:
- کثافت عجب پرستیژی داره. حتی با اون موتور درب و داغونش.
و پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. بعد از چند دقیقه مقابل کلانتری ایستادند. مهدی زودتر به داخل رفت. ماشین را کنار خیابان روبه‌روی کلانتری پارک کرد. پیاده شد و کیف سیاهش را روی شانه‌اش مرتب کرد و با نگاه به دو سوی خیابان پیش رفت. جلوی نگهبانی، سربازی سد راهش شد:
- خانم، کجا؟
پنجه‌های باریکش به روی لبه‌ی شال مشکی‌اش نشست و آن را صاف کرد:
- من با سروان ادیب کار دارم.
سرباز دستش را جلو برد:
- گوشیتون لطفاً.
گوشی‌اش را از درون جیبش بیرون کشید و آن را تحویل سرباز داد:
- مستقیم، راهروی سمت چپ، اتاق اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,310
پسندها
25,047
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #110
مهدی بی‌توجه به او چیزی روی کاغذ مقابلش نوشت. صدای دو تقه‌ی پشت سر هم در آمد و مردی، سر کم موی جوگندمی‌اش را داخل آورد:
- چای و بیسکوییت اُوردم، جناب سروان.
مهدی به میز مقابل ثنا اشاره داد و مرد اینبار با سینی استیل در دستش کامل داخل شد و دو استکان چای و یک بشقاب کوچک استیل پر از بیسکوییت را روی میز گذاشت. نگاه ثنا از روی ترک کوچک دیوار گچی مقابلش تکان نمی‌خورد. مرد صاف ایستاد و سینی را میان دست‌هایش گرفت و روبه مهدی گفت:
- اگه امری دارین؟
- خیر، درم ببندین.
چهره‌ی ثنا در هم رفت. مرد از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. ثنا تذکر داد:
- پس حواست دیگه باشه.
مهدی تلفن روی میزش را برداشت چند دکمه را فشرد، چند لحظه بعد به شخص آن سوی خط گفت:
- سلیمی رو بفرست اتاقم.
تلفن را گذاشت. این همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا