متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 6,724
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
مهدی نفس‌زنان با فاصله از او ایستاد. حامد زیر سایه‌ی یک ردیف مورد* نشسته، زانوهایش را بغل گرفته و با صدای بلند گریه می‌کرد. حامد پسر حساسی بود. پدرشان را مقابل چشمانش کشته بودند. از بعد از آن روز حامد هر شب کابوس می‌دید و صبح‌ها با صورتی خیس از خواب بیدار می‌شد. تازه کمی بهتر شده بود، تازه کابوس‌هایش تمام شده بودند. ابروهای مهدی در هم گره خورد و با خودش فکر کرد شاید زمان همه چیز را درست می‌کرد. کارت تلفنی که قبلاً مادرش به او داده بود تا در مواقع ضروری از آن استفاده کند را از جیب شلوار سیاه پارچه‌ای‌اش بیرون آورد و به سمت باجه‌ی تلفنی که فقط چند قدم از آن‌ها فاصله داشت رفت و آن را داخل دستگاه گذاشت. قدش به سختی به آن می‌رسید. مجبور شد زیر پایش بلوکی را که در آن طرف خیابان پیدا کرده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
سکوت کرد و به سرهای پایین افتاده‌ی پسرها نگاه کرد:
- مامانتون این همه سال مریض بود، بالأخره راحت شد. این همه بدهی داشتین، واسه خاطر همین یه مراسم کوچیک گرفتم که صداش درنیاد طلبکارا بریزن سرم. منم یکم گرو نُهمه و بدتر از حال شما بی‌پولم. دارم می‌گم که بدونین دیگه آبغوره بسته. من دارم برمی‌گردم سر خونه زندگیم. داییاتونم که می‌دونین خیلی وقته قید شما رو زدن، منم نمی‌دونم کجان که برم و شما رو تحویلشون بدم.
بعد روبه مهدی کرد و گفت:
- تو که حالت خوبه.
و بعد روبه حامد که با شنیدن حرف‌های عمویش باز اشک‌هایش ریخت، ادامه داد:
- ولی حامد اگه بخوای می‌تونی یه مدت بیای پیشم. یکی دو هفته تا حال و هوات بهتر بشه.
حامد سکسکه‌ای کرد و نگاهی کوتاه به مهدی که هنوز سرش زیر بود انداخت. دلش می‌خواست با عمویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
حامد بالای سرش رفت و عصبی لگدی به بالشتش زد:
- پاشو، واسه‌ی چی خوابیدی؟ برو دنبال عمو بگو غلط کردم.
مهدی پتو را محکم‌تر گرفت و خمار گفت:
- حامد بگیر بخواب.
حامد نشست و بغض نشسته به گلویش حرصی شد که باز به بالشت مهدی ضربه‌ای بزند:
- نمی‌خوام، ما پول نداریم.
مهدی پتو را تا پای چشمانش پایین کشید و به چشمان ترسیده و پر اشک حامد نگاهی کرد. نفس‌نفس می‌زد و عصبی بود:
- یه فکری می‌کنم. عمو بهمون پول نمی‌ده. ندیدی چی گفت؟ التماسم فایده‌ای نداره. بگیر بخواب، بعد یه فکری می‌کنم.
حامد نالید:
- مهدی!
کم‌کم مهدی هم بی‌طاقت می‌شد:
- حامد خیلی خوابم میاد.
بعد خسته رویش را از او گرفت و به سمت دیوار سمت راستش چرخید و خودش را زیر پتو بغل گرفت. دست‌های حامد کنارش افتاده بودند و ابروهایش عاجزانه روبه بالا خم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
مهدی با علاقه، استخوان مرغی را به نیش کشید:
- اوهوم!
نگاه درمانده‌ی حامد به آن استخوان ماند:
- خب، چه فکری کردی؟
مهدی از لای دندان‌های قفل شده به دور استخوان گفت:
- فردا می‌رم دنبال کار.
قاشق از دست حامد افتاد و دیدش باز از اشک تار شد:
- آخه کی به تو کار می‌ده؟ واسه از ما بزرگتراش نیست.
لب‌های مهدی به لبخندی از دو طرف کش آمد و انگشتانش را دانه به دانه لیسید:
- فوقش برم گدایی.
نگاه حامد در سراسر صورت مهدی به دنبال ردی از شوخی گشت. چشمان محصور در سایه‌سار مژگان سیاه و موج‌دارش و لب‌های خیس از جویدن زرشک پلویی که می‌خورد و گونه‌های استخوانی کوچکش هیچ چیز نشان نمی‌داد. حامد که نفهمید شوخی می‌کرد یا جدی می‌گفت، نالید:
- مهدی!
مهدی با «خدایا شکری» غذایش را تمام کرد و ظرف‌ها را بلند کرد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
مهدی که با ضربه‌ی دست آقا رحیم از جا پریده بود، عقب رفت و به محض تمام شدن جمله‌اش آنجا را ترک کرد. چشمانش گرد و ترسیده در اطراف گردش کرد. قلبش در سینه‌اش می‌تپید؛ اما سعی می‌کرد آرام باشد. حالا وقت ترسیدن و پا پس کشیدن نبود. اینبار به سمت نانوایی رفت. اولش ترسید حرفی بزند. پشت سکوی سنگی نانوایی ایستاد و به مسعود که تندتند با کفگیر بزرگی نان‌ها را از دستگاه گرداننده‌ی خمیر بیرون می‌آورد و عرق می‌ریخت نگاه کرد. تا نگاه مسعود به او افتاد، با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با صدای بلندی گفت:
- تسلیت می‌گم مهدی جان!
سروصدای دستگاه زیاد بود و مهدی هم مجبور بود داد بزند:
- ممنون، آقا مسعود شما شاگرد نمی‌خواید؟
نگاه چند مرد و زنی که در صف نان بودند به او افتاد و قدوبالایش را رصد کردند. خیال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
تا جمله‌اش تمام شد باز گلوله‌های درشت اشک راهشان را از گوشه‌ی چشمان سیاهش گرفتند. مهدی سر جایش نشست و با جدیت به صورتش خیره شد:
- بابت چی پول می‌خواد؟
حامد با آستین بلوز نخی سیاه رنگش به روی چشمانش کشید:
- اون‌سری مامان ازش قرض گرفت.
مهدی چشم درشت کرد و هوفی کشید:
- حالا چقدر می‌خواد؟
- بیست تومن.
ابروهای سیاه و خط افتاده‌اش را بالا داد:
- آقا رحیمم می‌گفت ازمون پول می‌خواد. اون ده تومن می‌خواد. باید یه جا بنویسیم یادمون نره. فقط خدا کنه زیاد نشن. تا حالا شد سی تومن.
گریه‌های حامد تبدیل به هق‌هق‌های مظلومانه و خفه شد:
- مهدی من می‌ترسم!
مهدی دراز کشید و دستش را گرفت و او را کنار خودش کشاند. سر حامد روی بالشت مهدی افتاد. مهدی پتو را روی هر دو نفرشان کشید:
- مگه دختری که می‌ترسی؟
حامد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
و با سر به شاگرد جوانش که فقط کمی از مهدی بزرگ‌تر بود اشاره داد:
- باید زبر و زرنگ باشی. زیر این میزا رو تمیز کنی. می‌بینی چقدر آشغال میوه ریخته. سبدا رو صاف اونور بچینی.
و به جایی درون دکانش اشاره داد:
- آشغالا رو بذاری تو این کیسه‌ها و کف رو هم تمیز کنی. میوه‌ها رو هم دستمال بکشی و صاف بچینی رو این تختا. من شاگرد فرز می‌خوام.
مهدی به تخت‌های فلزی‌ای که روبه‌روی دکان کوچک میوه فروشی بود و روی آنها پر از میوه‌های آبدار و براق بود، نگاه کرد:
- سر وقت میام آقا.
مرد با دست به او اشاره داد تا برود:
- خیلی خب، حالا برو و تو دست و پا نایست.
شاگرد مرد نگاه بدبینانه‌ای به او انداخت و دسته‌ای سبد را به انتهای دکان برد. مهدی با لبی که به لبخندی بزرگ کش آمده بود مسیر خانه کوچه‌ها و خیابان‌هایی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
قبل از اینکه مهدی دستش دستگیره‌ی یخچال را بگیرد، صدای درب خانه بلند شد. هر دو هوشیار نگاهشان را به در بسته‌ی هال دوختند. حامد از جایش پرید. دست‌هایش مضطربانه در هم قفل شد و چشمان گردش را به مهدی دوخت:
- واسه پولشون اومدن.
مهدی به سمت درب هال پا تند کرد. حامد با صدایی بلند گفت:
- نرو! درو باز نکن.
ترس به تک‌تک سلول‌هایش راه یافته بود و وحشت‌زده با نگاهش مهدی را دنبال می‌کرد. جلوی درب هال ایستاد و مهدی را وقتی درب حیاط را باز می‌کرد تماشا کرد. پشت درب، سمیه خانم زن آقا جابر همسایه‌ی کوچه بغلی‌شان ایستاده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد و صورت گرد و سفیدش را لبخندی مادرانه روشن کرده بود. کاسه‌ی بزرگی را مقابل مهدی گرفت. مهدی خجالت‌زده نگاهی کوتاه به آش رشته‌ی داغ درون آن انداخت و بوی مطبوعش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
و به بیرون از دکان اشاره داد. مهدی با شک به پرتقال زده‌ی در دستش نگاه کرد و بعد به میوه‌های زده‌ی دیگر. خیلی هم بد نبودند. بعد با خودش گفت:
- لابد واسه ارزون فروشی گذاشته.
و بعد سبدی از انتهای مغازه آورد و میوه‌های زده را درون آن چید و سالم‌ها را روی تخت کنار بقیه میوه‌ها گذاشت. جعبه‌ی پر از میوه‌ی زده را با تمام قدرتش از زمین بلند کرد. هیکل ریزش به عقب خم شد، تا آن را بیرون گذاشت ناله‌ی کمرش هم درآمد. دستش را به کمرش زد و با حسرت به سیب‌ها و نارنگی و پرتقال‌های زده‌ی درونش نگاه کرد و به سر کارش برگشت. تا ظهر حواسش به میوه‌ها بود و ندید کسی آن‌ها را بخرد. ظهر وقتی عمو علی کرکره‌ها را پایین کشید، دید که جعبه بیرون مانده بود. مهدی به آنها اشاره داد:
- آقا اینا جا موند.
عمو علی بدونی‌که حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
مهدی با این فکر لبخند گرمی به صورت نگرانش زد و با چشم و ابرو به سبد میوه‌ی جلوی پایش اشاره داد:
- ببرش تو تا من برم یه فکری برای ناهار بکنم.
حامد تا نگاهش به سبد میوه افتاد، گل از گلش شکفت و با ناباوری داد زد:
- چقدر میوه؟ نگاه نارنگی هم هست!
مهدی بادی به غبغب انداخت و دستی به سینه‌اش کشید و صدایش را کلفت کرد:
- پس چی؟ صبر کن ببین چطوری از میوه سیر می‌شیم.
حامد که روی سبد خم شده بود، راست ایستاد و با اشتیاق پرسید:
- حقوقتم گرفتی؟
مهدی دست در جیب شلوار خاکی‌اش برد و اسکناس‌های دویستی سرخ را بیرون آورد و مقابل حامد گرفت:
- آها، ایناها ببین.
حامد خندید. چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. خم شد تا جعبه را بلند کند، صورتش از زوری که می‌زد سرخ شده بود. با خنده گفت:
- چقدر سنگینه! چطوری از اونجا تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا