- ارسالیها
- 10,325
- پسندها
- 25,176
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
مهدی نفسزنان با فاصله از او ایستاد. حامد زیر سایهی یک ردیف مورد* نشسته، زانوهایش را بغل گرفته و با صدای بلند گریه میکرد. حامد پسر حساسی بود. پدرشان را مقابل چشمانش کشته بودند. از بعد از آن روز حامد هر شب کابوس میدید و صبحها با صورتی خیس از خواب بیدار میشد. تازه کمی بهتر شده بود، تازه کابوسهایش تمام شده بودند. ابروهای مهدی در هم گره خورد و با خودش فکر کرد شاید زمان همه چیز را درست میکرد. کارت تلفنی که قبلاً مادرش به او داده بود تا در مواقع ضروری از آن استفاده کند را از جیب شلوار سیاه پارچهایاش بیرون آورد و به سمت باجهی تلفنی که فقط چند قدم از آنها فاصله داشت رفت و آن را داخل دستگاه گذاشت. قدش به سختی به آن میرسید. مجبور شد زیر پایش بلوکی را که در آن طرف خیابان پیدا کرده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر