- ارسالیها
- 10,325
- پسندها
- 25,176
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
مهدی سرش را روی بالشت سفتش گذاشت و نگاهش را به درب تنها اتاق خانه که چهارچوبش درست زیر پایش بود داد:
- اوهوم، میتونم.
حامد آرنجش را به بالشتش تکیه داد و سرش را روی کف دستش گذاشت و به چشمان نیمه بسته و صورت مطمئن مهدی زل زد. «مهدی از چی اینقدر مطمئنه»؟ نگاهش به سبد میوهی نزدیک اپن افتاد و با یاد پنج تومن درآمدش پرسید:
- چطوری این سبد میوه رو خریدی؟
مهدی ساعدش را روی چشمانش گذاشت و خوابآلود جواب داد:
- نخریدم، صاحاب کارم رو دستمزدم بهم داد.
لبخند مانند گلی، لبهای همیشه کش آمدهی روبه پایینش را شکفت و سرش را روی بالشت گذاشت. کمی در جایش تکان خورد و بعد زمزمه کرد:
- لابد آدم خوبیه. دستش درد نکنه!
و بعد که دید مهدی خواب است. با حسرت به آرامش و بیخیالیاش زل زد و آرزو کرد که ای کاش او هم...
- اوهوم، میتونم.
حامد آرنجش را به بالشتش تکیه داد و سرش را روی کف دستش گذاشت و به چشمان نیمه بسته و صورت مطمئن مهدی زل زد. «مهدی از چی اینقدر مطمئنه»؟ نگاهش به سبد میوهی نزدیک اپن افتاد و با یاد پنج تومن درآمدش پرسید:
- چطوری این سبد میوه رو خریدی؟
مهدی ساعدش را روی چشمانش گذاشت و خوابآلود جواب داد:
- نخریدم، صاحاب کارم رو دستمزدم بهم داد.
لبخند مانند گلی، لبهای همیشه کش آمدهی روبه پایینش را شکفت و سرش را روی بالشت گذاشت. کمی در جایش تکان خورد و بعد زمزمه کرد:
- لابد آدم خوبیه. دستش درد نکنه!
و بعد که دید مهدی خواب است. با حسرت به آرامش و بیخیالیاش زل زد و آرزو کرد که ای کاش او هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش