متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 6,724
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
مهدی سرش را روی بالشت سفتش گذاشت و نگاهش را به درب تنها اتاق خانه که چهارچوبش درست زیر پایش بود داد:
- اوهوم، می‌تونم.
حامد آرنجش را به بالشتش تکیه داد و سرش را روی کف دستش گذاشت و به چشمان نیمه بسته و صورت مطمئن مهدی زل زد. «مهدی از چی اینقدر مطمئنه»؟ نگاهش به سبد میوه‌ی نزدیک اپن افتاد و با یاد پنج تومن درآمدش پرسید:
- چطوری این سبد میوه رو خریدی؟
مهدی ساعدش را روی چشمانش گذاشت و خواب‌آلود جواب داد:
- نخریدم، صاحاب کارم رو دست‌مزدم بهم داد.
لبخند مانند گلی، لب‌های همیشه کش آمده‌ی روبه پایینش را شکفت و سرش را روی بالشت گذاشت. کمی در جایش تکان خورد و بعد زمزمه کرد:
- لابد آدم خوبیه. دستش درد نکنه!
و بعد که دید مهدی خواب است. با حسرت به آرامش و بی‌خیالی‌اش زل زد و آرزو کرد که ای کاش او هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
زنی با چادری سیاه جلوی درب ایستاد و نگاهی به گوشت‌ها انداخت و گفت:
- چرخ کرده، یه نیم کیلو.
مهدی نگاه ملتمس و امیدوارش را از روی جوان برنداشت:
- من خیلی فرزم. کار رو زمین نمی‌ذارم.
جوان گوشت‌ها را درون چرخ گوشت انداخت و عصبی سرش را تکان داد:
- ای بابا، برو دیگه. ما اینجا کار نداریم.
ابروهای مهدی هشتی رو به بالا کج شد. به دست‌های جوان خیره‌خیره نگاه می‌کرد و در دلش می‌سنجید که می‌تواند از اینجا برود و در جای دیگری پس زده شود و باز هم ادامه دهد؟ جوان که او را همچنان مصرانه جلوی درب دید، اینبار صدایش را بالا برد:
- برو دیگه!
پاهای لرزانش عقب‌عقب رفت و لب‌هایش به گریه‌ای ناخوشایند و بدموقع روبه پایین کج می‌شد و دلش به گرمی کلافه کننده‌ی هوا دشنام می‌داد که صدای بم و رسایی از داخل مغازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
تقدیم با عشق دلبـر که جان فرسود از او دلبر که جان فرسود از او
ــــــــــــــــــــــــ
مهدی کمی فکر کرد. او هیچ تعریفی در ذهن کوچک و محدودش از دوقلو بودن، نداشت؛ ولی فقط برای اینکه جوابش را داده باشد، گفت:
- بله، آقا.
مرد چندبار سرش را برای آنچه که شنیده بود تکان داد، سپس با دست راستش به یخچال‌های گوشت و میز‌های گوشت‌بری و وسایل دیگرش اشاره داد:
- دستت روی اونا می‌رسه؟
مهدی با چشم به یخچال‌های گوشت و سپس به میز‌ها اشاره کرد:
- به اون نه؛ ولی به اونا آره می‌رسه.
- صبح می‌تونی بیای؟
برقی در چشمان سیاه، ناامید و گیج مهدی نشست و هیجان‌زده سرش را تکان داد:
- صبحا نه؛ ولی بعدازظهرها آره.
ابروهای کلفت و گندمگون مرد در هم رفت و خطی عمیق میانشان افتاد:
- چرا صبحا نه؟
مهدی لب‌های خشکش را با زبان تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
دوست عزیزم که کمک بزرگی تو بهتر شدن کار به من کرد Mahdiye sajdeh Mahdiye sajdeh
ــــــــــــ
مهدی عصرها به حامد پول می‌داد تا خریدها را انجام دهد و خودش آشپزی می‌کرد. یک بار که به تنها اتاق خانه رفته بود، جلوی کمد چوبی مقابلش ایستاد و درش را باز کرد. کمد پر از لباس‌های گَل‌گشاد و رنگ و رو رفته بود؛ اما جای خالی لباس سیاه، باعث شد مردمک چشمش بلرزد و دلش فشرده شود. چهلم مادرش هنوز نیامده بود و لباس سیاهش هم حسابی کثیف شده بود. دلش نمی‌خواست تنها کاری که می‌توانست در حق مادرش بکند را از خودش دریغ کند. احساس بدی داشت اگر لباسش را عوض نمی‌کرد. از طرفی لباس سیاه دیگری هم نداشت که بپوشد. رویش را برگرداند و به کپه‌ی لباس‌های کثیفی که از قبل از مرگ مادرش در گوشه‌ی مقابلش درست شده بود با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
مهدی می‌دانست. آخرین باری که لباس نو خریده بودند، سال اولی بود که پدرشان مُرده بود. بعد از آن، مادرشان لباس‌های پدرشان را کوچک می‌کرد تا اندازه‌شان شود. او هم دوست داشت لباس نو بپوشد. از اینکه با لباس‌های قدیمی به مدرسه برود و در میان هم‌کلاسی‌هایش مثل گدا دیده شود، بدش می‌آمد. نفسی گرفت و این افکار را از ذهنش بیرون فرستاد و روبه حامد که هنوز داشت کیفش را بخیه می‌زد گفت:
- معلومه که می‌شه! فقط یکم صبر کن.
حامد چند ثانیه به مهدی نگاه کرد که مشغول وارسی لباس‌ها بود. لحن مطمئنش او را آرام کرد. دلش به حرف‌های مهدی گرم شد. او تا به حال هر چه که گفته بود را عملی کرده بود. مادرش راست می‌گفت، باید به حرف‌های مهدی گوش می‌کرد. او اجازه نمی‌داد اوضاع این‌طور بماند.
با شروع مدارس، مهدی مجبور شد کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
حامد لحظه‌ای همان جا ماند. چاره‌ای نداشت. چشم‌هایش اصلاً نوشته‌های روی ورقه‌های کتاب را نمی‌دید. مهدی خودکارش را بلند کرد و صبورانه مشغول نوشتن تکالیفش شد. حامد دست دراز کرد و کتاب دفترهایش را جلو کشید و مقابل مهدی گذاشت. مهدی دفتر خودش را کناری گذاشت و دفتر حامد را جلو کشید. نگاه حامد حرکت خودکار را بر روی کاغذ زرد دنبال کرد:
- مهدی واقعاً چه فکری داری؟
مهدی همان‌طور که تندتند تمرینات را می‌نوشت و با خودکار‌های دورنگ آبی و قرمزش جواب می‌داد، گفت:
- نمی‌دونم؛ ولی یه فکری می‌کنم.
بعد سرش را از روی دفتر مقابلش برداشت و صورت رنگ‌پریده و زرد حامد را نگاه گذرایی کرد و نگران پرسید:
- حالت خوب نیست؟
حامد شرمنده سرش را پایین انداخت. مثل بچه‌ها رفتار کرده بود. مهدی هم مثل خودش گرسنه بود. او هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
لالالالا نخواب دنیا خسیسه
واسه کم آدمی خوب می‌نویسه
یکی لب‌هاش تو خواب هم غرق خنده‌س
یکی پلکاش تو خواب هم خیس خیسه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حامد سرش را پایین انداخته بود و در دل خداخدا می‌کرد مادرشان از او قرضی نگرفته باشد که حالا برای پس گرفتنش آمده باشد. اگر حالا با وجود این همه استرس زیر گریه نمی‌زد به خاطر این بود که دلش به وجود مهدی قرص بود. آقا جابر با نگاهش گوشه‌گوشه‌ی خانه را رصد می‌کرد و افکارش در زیر پلک‌های چین‌خورده‌اش حول حرف‌های بزرگان محل و مدیر مدرسه‌ی بچه‌ها می‌گشت. آن‌ها می‌خواستند بچه‌ها را بی‌خبر از آن‌ها به بهزیستی تحویل دهند و خودشان را از دردسرهای آینده نجات دهند ولی او نگران بود؛ نگران آینده‌ی این دو برادر! با دیدن غرور و تلاش آن‌ها در دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
چشمان مهدی برقی در زیر لامپ زرد بالای سرش زد و حامد که دلش بالاخره آرام گرفته بود با هیجان در سینه‌اش می‌کوبید و چشم به دهان مهدی دوخته بود:
- شما لطف کردید. کی تو این دوره زمونه دستمونو می‌گیره که شما اینطور به فکرمونید. رو سفیدتون می‌کنم، از کی باید برم؟
حامد لبش را گزید و درحالی‌که اینبار به دهان آقا جابر خیره شده بود با استرس به کار در نیمه شب، آن‌ هم در خیابان‌های نامعلوم فکر کرد. این‌کار شجاعت می‌خواست، مهدی از کجا این همه شجاعت را می‌آورد؟ آن‌ هم چه کاری؟ رفتگر شهرداری! تبسمی روی لب‌های خطی و محو بین سیبل‌های آقا جابر نشست. ته ریش‌های نیمه بلندش تا کمی زیر چشمانش توی ذوق می‌زدند. محبت نگاهش همراه با دلسوزی به صورت کشیده و لاغر مهدی بود. این پسر خیلی بزرگ‌تر از سنش بود، حسی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
ظهر روز بعد، آقا جابر به دیدنشان آمد؛ اما هر چه پسرها اصرار کردند او به داخل خانه نرفت. دلش نمی‌خواست عزت نفس این مرد کوچک را با رفتن به خانه‌اش از بین ببرد. این پسر کوچک حالا در دنیای بزرگ‌ترها بود، مثل آن‌ها فکر می‌کرد و مثل آن‌ها رفتار می‌کرد. بدونی که به چشمانش نگاه کند و او را خجالت زده کند فوراً او را از شیفت شبش باخبر کرد:
- فقط بیمه نمی‌شی. همین‌جوری به ضرب و زور تو رو اون‌جا جا دادن. تو خیلی سِنِت برای این‌کار کمه؛ ولی اگه خدا بخواد و تو هم سر همین کار بمونی چند سال دیگه حتماً بیمه‌ت می‌کنن.
مهدی از این چیزها سردرنمی‌آورد، پس برایش مهم نبود. تنها همان دویست و پنجاه تومن آخر ماه برایش مهم بود و بس. آن شب وقتی می‌رفت، حامد کنار کتاب‌هایش نشسته بود و او را نگاه می‌کرد. نگرانش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
هوا کم‌کم سرد می‌شد و دست‌های بی‌‌حفاظش یخ می‌‌بست. حرف حامد به یادش آمد و لرزید. دائم به اطراف و در میان تاریکی‌ها زل می‌زد و انتظار هر چیز بدی را می‌کشید. واقعاً ترسیده بود؛ اگر کسی به او حمله می‌کرد چه کسی او را نجات می‌داد؟ نگاهش در ابتدای کوچه‌ حرکتی را شکار کرد. گردن کشید و چشم ریز کرد؛ اما چیزی ندید. ترس بند انگشتانش را کرخت کرده بود و پاهایش سست شده بودند. چشمان درشت شده‌اش دوباره آن حرکت را دید. خشکش زد و سرما قدرتمندتر از قبل تنش را لرزاند. کمی بعد از میان تاریکی سگی سیاه که تقریباً هم قدش بود پیدا شد. سگ گرسنه به نظر می‌رسید و درحالی‌که زمین را بو می‌کشید و پیش می‌رفت، آب از دهان بزرگش روان بود. زبان صورتی‌اش از پوزه‌ی باریکش آویزان بود. ناگهان ایستاد و دم باریک و پشمالوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا