• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 4,775
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
فرمان را با سرعت به سمت راست گرداند تا بتواند از کنار جاده برود. یکی از پیکان‌های سیاه همراهش پیچید و با تمام قدرت خود را به بدنه‌ی ماشین سفیدشان کوبید. صدای مهیبی فضای ساکت و گرم اطراف را در هم شکست. رؤیا جیغی کشید و ماشین با صدای بدی چندین‌بار بر روی جاده و کف آسفالتش غلتید. محمد با هر دو دستش فرمان را گرفته و میان پنجه‌هایش می‌فشرد. امیر که از شدت برخورد‌ها از خواب پریده جیغش همزمان با جیغ رؤیا بالا گرفت. هنوز توقف نکرده بودند که پیکان سیاه دوم هم محکم به آنها خورد، ضربه‌ی دوم دویست شیش را از جاده به بیرون پرت کرد و اینبار چندین مرتبه به روی زمین‌های خاکی غلت خوردند. وقتی چند متر از جاده دور شدند، بالاخره دست از غلت خوردن کشیدند. آفتاب به وسط آسمان بدون ابر رسیده بود و عمود بر روی دشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
فرو رفتن سرنگ به درون شاهرگ گردنش را حس کرد و به تنش رعشه افتاد و نالید:
- شی...شی صُوین؟ «چیکار...چیکار می‌کنی»؟
مرد با خونسردی در حالی‌که هوا را درون رگش خالی می‌کرد جواب داد:
- اِرید اُوُدیک جنه. «می‌خوام بفرستمت بهشت».
نگاه متعجب و نیمه باز محمد به سرعت روی صورت خونین و موهای آشفته‌ی رؤیا خشک و خاموش شد. مرد ماشین خورد شده را دور زد و کنار صندلی شاگرد ایستاد. خم شد و سرنگ را آماده کرد تا همین‌کار را با رؤیا بکند که نگاهش به قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم محمد چکید افتاد. پوزخندش پاک شد و کار رؤیا را تمام کرد. نگاه محمد در آن لحظه یک حرف داشت. او با نگاه سوزانش رؤیا را نگاه نمی‌کرد او به خودش خیره بود. درب عقبی را باز کرد. نیم‌تنه‌ی خود را به درون ماشین کشید تا کار امیر را هم تمام کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
هوا کاملاً روشن بود و آفتاب داغ و سوزان می‌تابید؛ ولی مرد جوان از سرما می‌لرزید و زیر لبی به تیره روزی‌اش لعنت می‌فرستاد. به عقب ماشین نگاه کرد. اشک‌هایش را پاک کرد تا مقابلش را بتواند ببیند. بدنه‌ی ماشین اسباب‌بازی آبی رنگ روی صندلی پر از شیشه می‌درخشید. خبری از امیر نبود. پاهایش را روی زمین کشید و همانطور که نگاه قهوه‌ای و گریانش با استیصال اطراف را می‌گشت، بلندبلند زار زد:
- خدایا خودت رحم کن! خدایا رحم کن! چه خاکی به سرمون شد؟
با پشت دست آب بینی و اشک‌هایش را پاک کرد. دست‌هایش موهای پریشان سیاهش را بهم ریخت. نگاهش ناگهان بر روی جسم کوچکی افتاد که کمی دورتر به روی زمین افتاده بود. به سمتش دوید و التماس کرد:
- به حق علی! به حق علی!
خم شد و با دست‌های دراز و استخوانیش بچه‌را بغل گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
صدای مرد دوم پر از ترس و وحشت شد:
- آقا اذیتش نکنید تازه یکم بهتر شده.
- نمی‌خورمش که، فقط می‌خوام ببینمش.
چشم امیر از ترس گشاد شد و قلب کوچکش به تپش افتاد. تا در به روی لنگه‌اش چرخید. رویش را سمت دولاب‌ چرخاند و چشمش را محکم بست. از ته دل مادرش را صدا زد و پنجه‌های کوچکش با قدرت پتو رو چنگ زد. مرد کنار چهارچوب ماند و از همانجا نگاه تیزش را روی جثه‌ی کوچک و مچاله‌اش گرداند. با دیدن بانداژ خونین، گوشه‌ی لبش به سمت بالا کج شد و بدونی‌که در را ببندد بیرون رفت. نگاه امیر گشت و بر‌وی کفش‌های براق و مشکی مرد نشست. بعد به دست‌هایش که درون جیب‌های شلوار پارچه‌ای سیاهش فرو رفته بودند و به گردن کجش نگاه کرد. پشت مرد به او بود و او را نمی‌دید. از درب باز اتاق حیاط کوچک را به راحتی می‌دید. چشمش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
باز ناله‌های دردمندش بالا رفت و هیبت مردانه‌اش با هق‌هقی جان سوز فرو ریخت:
- محمدم! وُلَدی! جوانی! امحَمد صیح اُبوک! محمد! «محمدم! پسرم! جوونم! محمد پدرت رو صدا کن. محمد!»
رسول تاب دیدن ناله‌های پدر پیرش را نیاورد و در کنارش نشست و شانه‌هایش را با دست‌های بی‌جانش محکم گرفت. فریاد خش‌دار صادق بالا رفت:
- شوف خُوانک اییُو. شوف إختِک ایِت. محمدم! گوم شوف یَهُم فوگ رأسِک. گوم! محمد! هَِسَه کون إتکُذ ایدی. إمحَمَد شِیِبِت. شِیِبِت خاطِر إشوف طولِک، لِیش نایِم؟ «ببین برادرات اومدن. ببین خواهرت اومده، محمدم! بلند شو ببین کیا بالا سرتن. بلند شو! محمد! الان باید دستمو بگیری. محمدم پیر شدم. پیرشدم تا قد و بالات رو ببینم، چه خوابیدی؟»
سر محمد را در آغوشش تاب می‌داد و با صدای بلند ناله می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
جِدام اُبو لاچِبون تِراب علیِه. یاالله، یاالله خِذیِتَ إمحَمَدی، خِذیِتَ إمحَمَدی. گُفای إنکَسُر، گُفای إنکَسُر. یاالله شَیِبیتنی. الهی کِل شی خَذِیِت گِلِت شُکرِک. کِل مُصیبَ إنزل عَلَی رأسی گِلِت شُکرِک. الهی خِذیِت إمحَمدی، الهی کَسُرِتنی. الهی گَعَد إطی بید تُراب. الهی وُلَدی جوانی إطی بید تُراب. الهی خِذنی خاطِر لاشوفن بَعَد إمحَمَد. اٍشلون أنا عَدِل إهنَا إمحَمِد حَدرِ تِراب؟ آه الهی رَحمتِک. إشلون بکَان خالی إمحمَد اتحَمِلَ؟ إشلون ایصیر إشوف بُکان ختلی إتِحَمِل؟ إشلون إحَطِن رأسی عَلی مُخَدَ و إمحَمِد إهنَا «محمد! محمدم! روی محمدم خاک نریزید. روی جوونم خاک نریزید. جلوی پدرش روی محمدم خاک نریزید. خدایا، خدایا محمدم رو گرفتی، محمدم رو گرفتی. کمرم شکست. کمرم شکست. خدایا پیرم کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
رسول محکم شانه‌های لرزان پدرش را گرفت و میان هق‌هق گریه‌اش گفت:
- بابا، بابا خوش، بَعَد بِس! گَعِد موتون إرواحکُم! بِس! «بابا، بابا باشه، دیگه بسته! دارین خودتونو نابود می‌کنید! بسته!»
صادق نگاه عاجز و پرچین و چروکش را ملتمس به رسول انداخت و عاجزانه التماس کرد:
-رسول إخَیٍک! رسول إمحَمَدی، لیش حواسِک مَا چَان عَلیه؟ وُردی تِگَطَع! وُدری گُطَعو. یَهو هِچ طا گَلبُ هچی ایسَوی یا إمحَمَدی؟ إمحَمدی چَان حوری، یا أحد ما سوی بدیِه. لیش هِسِه إهنا کون ایصیر؟ لیش کون هِچی ساعِتی ایروح؟ هَی شینهو مِن جِزا؟ الهی توبه، إرجَع وُلدی عَلِیه! رسول لیش مَاطِیتو حواسِک عَلَی خَیِک؟ مَا گِلٍت إمحَمَد لا؟ ماگِلِت خِلی أنا روح؟ ماگِلت خِلی أنا و خِیِک لا؟ «رسول برادرت! رسول محمدم، چرا حواست بهش نبود! گل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
خودش او را اولین بار به مدرسه برد و به دانشگاه و به خدمت. محمدش را در تمام لحظات زندگی‌اش به یاد می‌آورد. خودش را مقصر می‌دانست. اگر جلوی رفتنش را می‌گرفت، اگر به او اجازه‌ی رفتن نمی‌داد... .
- آه الهی إشصوِت؟ إشصوِت؟ لیش خِلیتهِ ایروح؟ لیش ماکُذِت جِدامَ؟ امحمَدی، امحَمَدی! امحَمدی! «آه خدایا چه کردم؟ چه کردم؟ چرا گذاشتم بره؟ چرا جلوشو نگرفتم؟ محمدم، محمدم، محمدم!»
پیشانی داغ و سوزانش را بر روی خاک خیس مزار گذاشت و از ته دل هق زد و نالید:
- آخ یاالله إشصَوِت؟ إشصَوِت؟ إشصَوِت؟ لیش خَلیِتِ ایروح؟ لیش حواسی ماچَان عَلِیَ؟ لیش مابَهیِتهِ؟ آخ إمحَمَد! «آخ خدا چه کردم؟ چه کردم؟ چه کردم؟ چرا گذاشتم بره؟ چرا حواسم بهش نبود؟ چرا مراقبش نبودم؟ آخ محمدم.»
آفتاب سوزان اوایل پاییز مستقیم به سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
در صورت کوچک پسرک هیچ ردی از نگرانی، ترس و اضطراب وجود نداشت. لب‌های باریکش بی‌حالت به روی هم افتاده بود و نگاه تو خالی سیاهش به چشمان گود رفته و کبود زن قفل بود. زن نفس زنان گفت:
- مهدی...پسرم... .
ساکت شد تا با قورت دادن اندک رطوبت دهانش گلوی خشکش را از خس‌خس نجات دهد:
- مهدی مراقب برادرت... .
نمی‌توانست کلمات را به راحتی بیان کند، بغض و تنگی نفس کلمات را خفه می‌کرد:
- مراقب...حامد...حامد باش. اون...برادرته. نذار...نذار تو دلش... .
می‌دانست، می‌دانست پسری که آن‌طور شق و رق مقابلش ایستاده هر چقدر هم سنگدل و بی‌احساس به نظر برسد؛ ولی درونش پر از مهربانی بود. خودش قبلاً دیده بود. وقتی پدرشان را از دست داده بودند؛ دیده بود چطور از حامد مراقبت می‌کرد. حامدی که با آن سن کمش شاهد مرگ پدرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,108
پسندها
13,422
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
نگاه دودوزن و مشتاق حنانه در صورت حامد چرخید:
- گریه نکن حامد.
حامد به هق‌هق افتاد:
- مامان نمیر. تو رو خدا نمیر!
دست حنانه جلو رفت و اشک‌های درشت زیر چشمان پف کرده‌ی حامد را پاک کرد:
- باشه، تو...فقط گریه نکن.
- مامان مهدی راست می‌گه که تو داری می‌میری؟
بغض گلوی حنانه نفسش را سخت‌تر کرد. لب‌هایش را برای لحظه‌ای از روی دردی که به تنش چنگ انداخته بود، به هم فشرد بعد زبان باز کرد:
- حامد...گوش...کن.
صبر کرد تا دردش کمی آرام گیرد و نفسش جا بیفتد. حرف زدن با حامد خیلی سخت بود. حامد خیلی حساس بود. برای اولین‌بار در دلش آرزو کرد که ای کاش حامد هم مثل مهدی بود. اینطور با خیال راحت‌تری می‌رفت:
- به حرف مهدی...گوش...کن. اون... .
ابروهای باریک و سیاه حامد در هم رفت و داد زد:
- نمی‌خوام! من ازش بدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا