- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,054
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
مهدی که حالا به سختی سرپا بود و به شدت خوابش میآمد، پا تند کرده و سریع به خانه برگشت. کلید را که از قبل از خانه برداشته بود، از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد. آفتاب هنوز بالا نیامده بود و سیاهی شب هنوز هم در آسمان وسیع بالای سرش پیدا بود. دلش که از شدت دویدن طولانی در خیابانهای خلوت با قدرت میتپید و سینهاش را سوراخ می کرد با دیدن حامد به درد آمد. بدون زیرانداز و بالشت کنار کتابهایش خوابش برده بود و در خواب ناله میکرد، صورتش جمع شده و گرهای میان ابروهایش افتاده بود. مهدی زیراندازی کنارش پهن کرد و پتویی آورد و زیر سر حامد بالشتی گذاشت و کنارش دراز کشید. پتو را روی هر دو نفرشان کشید و خودش را جنینوار جمع کرد و بدون اینکه متوجه شود به خواب عمیقی فرو رفت.
طولی نکشید که حامد با...
طولی نکشید که حامد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش