- تاریخ ثبتنام
- 24/11/21
- ارسالیها
- 10,104
- پسندها
- 13,385
- امتیازها
- 70,673
- مدالها
- 47
سطح
22
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
مهدی که حالا به سختی سرپا بود و به شدت خوابش می آمد، پا تند کرده و سریع به خانه برگشت. کلید را که از قبل از خانه برداشته بود، از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد. آفتاب هنوز بالا نیامده بود و سیاهی شب هنوز هم در آسمان وسیع بالای سرش پیدا بود دلش که از شدت دویدن طولانی در خیابانهای خلوت با قدرت میتپید و سینهاش را سوراخ می کرد با دیدن حامد به درد آمد. بدون زیرانداز و بالشت کنار کتابهایش خوابش برده بود و در خواب ناله میکرد، صورتش جمع شده بود و گرهای میان ابروهایش افتاده بود. مهدی زیراندازی کنارش پهن کرد و پتویی آورد و زیر سر حامد بالشتی گذاشت و کنارش دراز کشید. پتو را روی هر دو نفرشان کشید و خودش را جنینوار جمع کرد و بدون اینکه متوجه شود به خواب عمیقی فرو رفت.
طولی نکشید که حامد با...
طولی نکشید که حامد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.