• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 4,715
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
مهدی که حالا به سختی سرپا بود و به شدت خوابش می آمد، پا تند کرده و سریع به خانه برگشت. کلید را که از قبل از خانه برداشته بود، از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد. آفتاب هنوز بالا نیامده بود و سیاهی شب هنوز هم در آسمان وسیع بالای سرش پیدا بود دلش که از شدت دویدن طولانی در خیابان‌های خلوت با قدرت می‌تپید و سینه‌اش را سوراخ می کرد با دیدن حامد به درد آمد. بدون زیرانداز و بالشت کنار کتاب‌هایش خوابش برده بود و در خواب ناله می‌کرد، صورتش جمع شده بود و گره‌ای میان ابروهایش افتاده بود. مهدی زیراندازی کنارش پهن کرد و پتویی آورد و زیر سر حامد بالشتی گذاشت و کنارش دراز کشید. پتو را روی هر دو نفرشان کشید و خودش را جنین‌وار جمع کرد و بدون اینکه متوجه شود به خواب عمیقی فرو رفت.
طولی نکشید که حامد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #54
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #55
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #56
آن شب مهدی، سگ سیاه را به خانه آورد. حامد به شدت با حضور سگ در خانه مخالف بود؛ اما مهدی توانست به این شرط که سگ را به درخت توت تازه جان گرفته ببندند و فقط شب‌ها آن را آزاد کنند، حامد را راضی به نگه داشتن آن سگ کند.
روز سال نو آمد و رفت. آنها هفت‌سین کوچکشان را به سر مزار پدر و مادرشان بردند. خلوتی و سکوت قبرستان و باد بهاری‌ای که به آرامی می‌وزید و موهای کوتاهشان را به بازی می‌گرفت، دلشان را تنگ می‌کرد. هیچ‌کدام حرفی نمی‌زد. فقط با نگاه‌های خالی‌شان به اطراف تیغ دلتنگی‌شان را می‌کشیدند.
سال تحصیلی هم تمام شد و تابستان با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش آغاز شد. تابستان سال جدید، اوضاع خیلی بهتر بود. مهدی به جای مدرسه، به سر یک کار پاره وقت جدید در یک مرغ‌داری رفت. انبار بزرگی از مرغ و جوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #57
مهدی افکارش را جمع کرد. تا به آن روز تنها کار ثابتش همان کار شبانه‌اش بود:
- یعنی میگی قسطی بیاریم؟ ولی ما مگه وقت تلویزیون دیدن داریم؟
بعد خیلی زود به یادش آمد. خودش تمام روز بیرون بود؛ ولی حامد تمام وقت خانه بود. آنها به خاطر شرایطشان زیاد با کسی رفت و آمد نمی‌کردند. یا لااقل خودش که با هیچکس رفت و آمدی نداشت. حامد می‌گفت گاهی به خانه‌ی آقا جابر می‌رفت و با افشین، پسر کوچکش درس می‌خواند و گاهی هم به خانه‌ی بقیه‌ی دوست‌هایش می‌رفت و دلش سوخت. حامد مثل خودش نبود. او همیشه یک مشغله‌ای برای خودش داشت، آنقدر که خانه ماندن برایش سخت شده بود و حالا دیگر نه به خاطر پول، بلکه به خاطر همین عادت جدیدش بود که دائم کار می‌کرد. آنقدر که وقتی به خانه می‌آمد تنها دنبال یک وجب جا برای استراحت می‌گشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #58
حامد با خوشحالی گفت:
- من حساب کردم، تا ماهی هشتاد رو می‌تونیم بدیم.
آقا جابر دستی به ریش‌های کوتاه گندمی‌اش کشید و سرش را متفکر تکان داد:
- چند روز پیش، پیش مرندی بودم. تلویزیون قسطی اندازه‌ی تلویزیون خودم، ماهی صد می‌گیره. نقدشم هشتصده. می‌تونی از پسش بربیای؟
او نمی‌خواست با جریحه‌دار کردن غرور حامد به او بگوید نمی‌تواند یک تلویزیون نو بخرد. حامد ابروهایش را در هم کشید و به فکر فرو رفت و در دلش مشغول حساب شد. او می‌توانست چنین هزینه‌ای را پرداخت کند؛ اما به شرطی که خیلی چیزها را نادیده می‌گرفت و فقط هم تا قبل از شروع مدارس از پسش برمی‌آمدند. سرش را تکان داد و گفت:
- نه!
او در افکار ناامیدانه‌ی خودش غرق شد. با اینکه مهدی بی‌وقفه کار می‌کرد؛ اما آخر سر این‌همه عقب بودند:
- من دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #59
مهدی قدم‌های خسته‌اش را به سمت آشپزخانه رساند:
- من که ظهر گفتم، اگه به نظرت خوبه و آقا جابرم حرفی نداره، دیگه من چی بگم؟ فقط بیا شامو... .
با بسته شدن درب هال، دهانش تا نیمه باز ماند و پاهایش نزدیک ستون اُپن از حرکت ایستاد. حامد حتی امان نداده بود تا حرفش را تمام کند. سرش را با تأسف تکان داد و به سمت ظرف‌شویی رفت و دست‌هایش را شست. سفره را از کشوی کابینت بیرون کشید و آن را کف آشپزخانه روی موکت کوچک و قهوه‌ایش پهن کرد. قبل از اینکه کار دیگری بکند، صدای بلند حامد را از حیاط شنید. درب هال را باز کرد. آقا جابر را دید که تلویزیون جعبه‌ای بزرگش را بین دست‌های بزرگش گرفته و هن‌هن‌کنان آن را به داخل می‌آورد. سریع در را چهارطاق باز کرد تا آقاجابر وارد شود. آقاجابر، تلویزیون را وسط هال روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,104
پسندها
13,385
امتیازها
70,673
مدال‌ها
47
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #60
حامد که تازه فهمید منظور مهدی چه بود، با صدای بلند به خنده افتاد و محکم مهدی را بغل گرفت و درحالی‌که بالا و پایین می‌پرید و مهدی را هم مجبور به پریدن می‌کرد با خوشحالی داد زد:
- ما یه تلویزیون خریدیم! مهدی ما حالا تلویزیون داریم! یوهو! فوتبال! پرسپولیس، استقلال!
مهدی او را از خودش جدا کرد تا وسط هال برای خودش پشتک‌بارو بزند، جیغ بکشد و با صدای بلند نعره بزند. به سمت آشپزخانه رفت و سفره را چید. حامد خوشحال و خندان به آشپزخانه آمد و با دیدن سفره گفت:
- بعد از شام، بیا کمک کن میز رو بیاریم تو هال، تلویزیون رو بذاریم روش. بعدشم آنتنش رو درست کنیم.
مهدی از دیدن جفنگ بازی‌های حامد به خنده افتاد. حامد برای خودش زیر لبی صدای موسیقی جام‌جهانی فوتبال را درمی‌آورد و گردنش را با ریتم آن تاب می‌داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا