- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 6,635
- پسندها
- 32,081
- امتیازها
- 84,373
- مدالها
- 33
سطح
34
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
گردیِ تکه سنگی به دل ساکت و سردم مینشیند. با نوک کفش، همانطور که قدم برمیدارم، به بازیاش میگیرم. بازی کردن مقولهی پیچیدهایست؛ ذهنی خلاق میطلبد و قلبی کممهر! کلمهی سادهایست؛ اما به آن وابسته است که برای جفا به کار گرفته شود یا بقا!
انسانها عجیباند! گاه و بیگاه بازیهایی راه میاندازند که قلب خودشان نیز پارهپاره میشود؛ اما پا پس نمیکشند برای این بازی.
با حس برخورد جسمی سخت به سرم، از افکارم بیرون کشیده میشوم. نقطهنقطهی سرم درد را فریاد میزند و زنگهای هشدار به صدا در میآیند.
بوق، بوق، بوق!
دستم بیاختیار به سمت نقطهای که بیش از هر جایی درد را منعکس میکند میشتابد و حس سرگیجه همچون ویروسی سرطانی، سراسر بدنم را تحتالشعاع قرار میدهد. خود را به سمت درخت...
انسانها عجیباند! گاه و بیگاه بازیهایی راه میاندازند که قلب خودشان نیز پارهپاره میشود؛ اما پا پس نمیکشند برای این بازی.
با حس برخورد جسمی سخت به سرم، از افکارم بیرون کشیده میشوم. نقطهنقطهی سرم درد را فریاد میزند و زنگهای هشدار به صدا در میآیند.
بوق، بوق، بوق!
دستم بیاختیار به سمت نقطهای که بیش از هر جایی درد را منعکس میکند میشتابد و حس سرگیجه همچون ویروسی سرطانی، سراسر بدنم را تحتالشعاع قرار میدهد. خود را به سمت درخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش