- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,177
- پسندها
- 42,726
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
نگاهم را به پنجره میدوزم. باران، آرام و بیوقفه میبارد. قطرههای کوچک روی شیشه سر میخوردند و رد باریکی از آب به جا میگذارند. حس غریبی به صخرههای دلم میکوبد. نه امید، نه ناامیدی، چیزی میان این دو. انگار که تازه از خوابی طولانی بیدار شدهام و مرز بین رؤیا و واقعیت را تشخیص نمیدهم.
سر برمیگردانم و به پودی مینگرم. انگار او هم سکوت و سکون را دوست دارد و انگار عجلهای هم برای ادامهدار بودن این گفتگو نمیبیند. چشمهایش نیمهبازند؛ خواب و بیدار!
دست روی زانوانم میکشم و خطوط کج و معوج نیز ضمیمهاش. رو به اویی که سکوت کرده، میپرسم:
- چرا ساکتی؟
گوشهایش را کمی تکان میدهد و چشم میبندد.
- چون چیزی برای گفتن ندارم.
ابرو بالا میاندازم. پاسخش بدیهیست. با اینحال...
سر برمیگردانم و به پودی مینگرم. انگار او هم سکوت و سکون را دوست دارد و انگار عجلهای هم برای ادامهدار بودن این گفتگو نمیبیند. چشمهایش نیمهبازند؛ خواب و بیدار!
دست روی زانوانم میکشم و خطوط کج و معوج نیز ضمیمهاش. رو به اویی که سکوت کرده، میپرسم:
- چرا ساکتی؟
گوشهایش را کمی تکان میدهد و چشم میبندد.
- چون چیزی برای گفتن ندارم.
ابرو بالا میاندازم. پاسخش بدیهیست. با اینحال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.