• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه گوربه | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
پودی دست بالا می‌آورد و دست‌هایش را لیس می‌زند‌. لبخندی میزنم. بامزه‌ی بانمک!
نامفهوم و گنگ زمزمه می‌کنم:
- شاید اگه می‌تونستی حرف بزنی، مثل بقیه یه چیزی می‌گفتی که از سرت وا کنی منو!
و آرام‌تر زمزمه می‌کنم:
- شاید من متعلق به اینجا نیستم.
لحظه‌ای سکوت می‌شود و سپس صدایی که در گوشم می‌پیچد، تمام سیم‌کشی مغزم را دچار اتصال می‌کند.
- ماها همیشه حرف می‌زنیم. فقط تو تازه یاد گرفتی بشنوی.
حیران می‌مانم. از باز شدن دهانم به خوبی آگاهم؛ اما نمی.توانم چاره‌ای برایش بیندیشم. خیره‌ی پودی می‌شوم. او اما همان‌طور آرام نشسته و با چشم‌های نافذش خیره‌ام می‌شود. نفسم را بیرون می‌رانم و با خود، زمزمه می‌کنم:
- فقط خیالاتی نشده بودم.
پودی اما پیچ و تابی به دمش می‌دهد و خیره‌خیره نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
خودم را کمی عقب می‌کشم و به پایه‌ی مبل تکیه می‌دهم. پاسخی برای سوالش در نظر نمی‌گیرم. در عوض می‌پرسم:
تو هیچ‌وقت تنها شدی؟
پودی باز هم زمین میپرد. این‌بار جایی کنار پاهای دراز شده‌ام می‌نشیند و پس از لحظه‌ای می‌گوید:
- تنهایی یه کلمه‌ست. یه برچسب که آدما به یه حس می‌زنن؛ اما من نمی‌دونم تو از کدوم نوعش حرف می‌زنی.
خیره به زردی چشم‌های مرموزش لب می‌زنم:
- منظورت چیه؟ تنهایی، تنهاییه! فرقی داره؟
پودی این‌بار دراز می‌کشد و خیره به چشم‌هایم به حرف می‌آید.
- بیشتر از چیزی که بتونی تصور کنی. بعضیا از نبودن بقیه کنار خودشون می‌ترسن، بعضیا توی جمع هم تنهان و بعضیا... .
مکث می‌کند. حس مس‌کنم حالا نگاهش به من، عمیق‌تر از هر زمانی‌ست.
- خودشون باعث تنهاییشون می‌شن!
چشم ریز می‌کنم. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
پودی می‌خندد. شاید هم خیال می‌کنم.
- شاید چون من نیازی به قضاوت کردنت ندارم. یا شاید چون فهمیدم که تو هنوز نمی‌دونی واقعاً چی می‌خوای.
نگاهش می‌کنم:
- تو می‌دونی؟
با مهارت دمش را پیچ و تاب می‌دهد و در هوا می‌رقصاند:
- من فقط یه گربه‌ی خونگی‌ام؛ اما یه چیز رو می‌دونم. تنهایی همیشه اون چیزی نیست که فکر می‌کنی. بعضی وقتا تنهاترین آدما همون‌هایین که بیشترین آدما رو دور و برشون دارن و بعضیا، مثل تو، شاید تنها باشن؛ اما حداقل می‌دونن که واقعی هستن.
لبخند می‌زنم و از تلخی‌اش کامم می‌سوزد.
- پس یعنی باید اینو قبول کنم که قرار نیست کسی واقعا منو درک کنه؟
پودی به آرامی سر تکان می‌دهد.
- نه. فقط باید بفهمی که این یه مسیر دوطرفه‌ست. اگه می‌خوای درک بشی، باید یاد بگیری که درک کنی.
لحظاتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
اخم می‌کنم. درک برخی جمله‌هایش برایم دشوار می‌شود.
- یعنی چی؟
- یعنی اگه واقعاً سکوت کنی، اگه واقعاً تنها باشی، دیگه چیزی برای فرار کردن نمی‌مونه. دیگه نمی‌تونی خودت رو با حرف‌های دیگران، با صداهای بیرون، با دنیا پرت کنی. فقط خودت می‌مونیو خودت.
به فکر فرو می‌روم. چند بار پیش آمده بود که از بودن در جمع فقط برای فرار از خودم استفاده کنم؟ چند بار گوشی‌ام را چک کرده بودم، نه برای اینکه چیزی ببینم، بلکه فقط برای اینکه فکرهایم را نشنوم؟
صدایم از قبل هم آرام‌تر می‌شود.
- شاید برای همین بعضی‌ها از تاریکی می‌ترسن.
مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- چون توی تاریکی، چیزی برای حواس پرتی نیست. فقط خودتی و سکوت.
پودی سر تکان می‌دهد. انگار که از فهم این موضوع، توسط من راضی‌ست.
- و اون موقع‌ست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
سکوت می‌کنم و نگاهم را از او می‌گیرم و به ‌نقطه‌ای از فرش می‌دوزم. قلبم به آرامی اما سنگین می‌زند. انگار در حال پردازش مسئله‌ای عمیقم؛ چیزی که سال‌ها در ذهنم ته‌نشین شده؛ اما به او نگاه نمی‌کنم.
پس از گذشت دقیقه‌ای، آرام اما لرزان می‌پرسم:
- یعنی همه‌ی این مدت، من از خودم فرار می‌کردم؟
چشم‌هایش را نیمه‌باز می‌کند. انگار خسته است.
- شاید. شاید هم داشتی سعی می‌کردی صدای خودت رو توی هیاهوی دنیا گم کنی!
نفس عمیقی می‌کشم. صحبت کردن با او جالب است. هرچند انگار خیالاتی شده‌ام.
- اما اگه من واقعاً از خودم فرار کردم. این یعنی من یه چیزی توی وجودم دارم که نمی‌خوام ببینم. یه چیزی که ازش می‌ترسم.
دمش را جمع می‌کند و خودش را نیز. گویی
برای لحظه‌ای تبدیل به سایه‌ای از خودش می‌شود.
- همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
- بله؛ ولی مهم‌تر از دیدنش، اینه که قبولش کنی.
ابروهایم بالا می‌پرند.
- قبولش کنم؟ یعنی چی؟ یعنی باید باهاش کنار بیام؟
- قبولش کنی یعنی بفهمی که اون هم یه بخش از توئه. یعنی بدونی که تو فقط اون آدمی نیستی که سعی می‌کنی به بقیه نشون بدی. تو اون خشم، اون شک، اون ترس و اون غم هم هستی؛ ولی اینا چیزای بدی نیستن. مشکل از جایی شروع می‌شه که سعی می‌کنی اونا رو سرکوب کنی. چون هر چیزی که انکار بشه، قدرت بیشتری پیدا می‌کنه.
ساکت می‌شوم و عصب به عصب سرم مملو از خاطراتی می‌شود که همیشه از آنها فرار کرده‌ام. چشم‌بسته، زمزمه می‌کنم:
- پس شاید... شاید تنهاییِ من واقعی‌تر از چیزی بوده که فکر می‌کردم.
سر بالا می‌آورد. زرد چشم‌هایش مرا مجذوب می‌کند.
- شاید. چون تو همیشه فکر می‌کردی که تنهایی یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
دست‌هایم رو روی زانوانم می‌گذارم و خیره‌شان می‌شوم. آرام زمزمه می‌کنم:
- چون امن‌تره. وقتی کسی بهت نزدیک نشه، دیگه دلیلی هم برای ضربه خوردن نیست.
- ولی اینجوری تو هیچ‌وقت واقعاً دیده نمی‌شی.
سر بالا می.آوردم و با نگاه نافذ و عجیب پودی روبه‌رو می‌شوم.
تو از این می‌ترسی که اگه کسی تو رو همون‌طور که هستی ببینه، ممکنه نخواد بمونه؛ ولی واقعا تا حالا این فرصت رو به کسی دادی که ببینتت؟ یا همیشه یه ماسک به صورت داشتی؟
ساکت می‌شوم و سوال پودی در ذهنم تکرار می‌شود. چند بار سعی کرده‌ام خودم را پشت کلمات سرد، پشت شوخی‌های بی‌معنا، پشت بی‌تفاوتی ظاهری‌ام پنهان کنم؟
صدایم آرام و شکست‌خورده است:
- من نمی‌دونم چطور اعتماد کنم
- اعتماد یه چیز لحظه‌ای نیست. یه فرآینده. مثل راه رفتن روی یه پل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
دست‌هایم را به هم می‌فشارم و نگاهم را به در و دیوار می‌دوزم. از رفتن سام، نیم‌ساعتی گذشته. من غرق افکار و پودی خیره‌ی من شده. آرام و بی‌اختیار زمزمه می‌کنم:
- می‌دونی مشکل چیه؟ اینکه حتی اگه بخوای به کسی اعتماد کنی، همیشه این احتمال هست که یه روز بره. شاید حتی بی‌دلیل.
پودی نگاهش عمیق می‌شود‌.
- و تو می‌خوای از این احتمال فرار کنی؟
کوتاه می‌خندم:
- خب، آره. کی می‌خواد به یه چیزی دل ببنده که ممکنه از دستش بده؟

پودی خودش خمیازه‌ای می‌کشد و با پلکی کوتاه، اشک حاصل از خمیازه‌اش را از،چشم، دور می‌کند.
- ولی این یعنی تو هیچ‌وقت واقعاً زندگی نمی‌کنی. چون هر چیزی که توی این دنیا ارزش داشتن داره، یه روز ممکنه از دست بره. این یه قانونه و اگه بخوای از ترس از دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
نفس عمیقی می‌کشم. افکارم به گذشته بازمی‌گردند. چند نفر را کنار زده بودم؟ حتی قبل از اینکه فرصت شکوفا شدن داشته باشند، تمامشان کرده بودم. چند دوستی را به سردی کشانده بودم فقط برای اینکا روزی از دست دادنشان را تجربه نکنم؟
- میگی باید این ریسک رو بپذیرم؟ باید آدم‌ها رو راه بدم، حتی اگه ممکنه یه روز برن؟
- نه، من نمیگم باید این کار رو کنی. من فقط دارم میگم که هر انتخابی یه بهایی داره. یا درد از دست دادن رو می‌پذیری، یا دردِ هرگز نداشتن رو.
سرم را میان دست‌هایم می‌فشارم. حقیقت، سخت‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. تمام عمر، چون خرگوشی ترسو فرار کرده بودم. من محروم شده بودم. محروم از شادی‌هایی که میشد نصیبم شود؛ اما نشد.
- اما… اگه کسی رو راه بدم و اون من رو نخواد چی؟
پودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,101
پسندها
42,094
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
پودی خم می‌شود و کمی آب می‌نوشد، سپس سر بالا می‌آورد و خیره به چشم‌هایم، می‌گوید:
- شک، همیشه ته ذهنت می‌مونت.
نفس عمیقی می‌کشم. ته این بحث به کجا می‌رسد را خدا می‌داند.
- اگه واقعاً آدم‌ها ارزشش رو نداشته باشن چی؟ اگه من تمام این دیوارها رو بشکنم؛ اما در نهایت بفهمم که هیچ‌کس اون‌طور که باید، نمی‌مونه چی؟
پودی چشم ریز می‌کند. همانطور که خودش را کِش می‌دهد، می‌گوید:
- تو دنبال قطعیتی؛ اما زندگی اینو بهت نمیده.
ابرو در هم می‌کشم. چه می‌خواهد بگوید:
- خب، پس چرا باید ریسک کنم؟ چرا باید خودمو در معرض این همه آسیب‌پذیری بذارم وقتی که هیچ تضمینی وجود نداره که این کار نتیجه بده؟
- چون حتی اگر شکست بخوری، حتی اگر آدم‌ها برن، تو یه چیز رو به دست میاری که مهم‌تر از حضور یا نبودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا