نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دیوانه‌های مغرور | بهار عسگری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع atrian
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 1,070
  • کاربران تگ شده هیچ

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دیوانه های مغرور
نام نویسنده:
بهار عسگری
ژانر رمان:
#طنز #عاشقانه #فانتزی
کد رمان: 5238
ناظر: Armita.sh Armita.sh

خلاصه: چهار دختری که هر کدام دیوانگی خود را در دانشگاه دارند تا اینکه روزی چهار برادر همزمان وارد دانشگاه میشوند و خود را به عنوان استادهای جدید معرفی میکنند. دخترا که تا اون موقع کارشون انصراف دادن استادا از دانشگاه بوده با ورود برادرای کوه غرور نقشه های جدیدی در سر دارند اما هر بار توسط یک برادر گیر میوفتند. این چهار دیوانه هر بار کارشون در مقابل چهار کوه غرور سخت‌تر میشه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

MONTE CRISTO

کاربر قابل احترام
سطح
44
 
ارسالی‌ها
4,593
پسندها
50,302
امتیازها
77,373
مدال‌ها
77
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : MONTE CRISTO

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
«کیان»
الان نیم ساعته ما سه تا اینجا وایسادیم؛ ولی اون ناقص‌العقل هنوز توی اتاق آینده‌نگرش گیر کرده! با مشت کوبیدم به در و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:
- آرزو به ولای علی الان نیای بیرون من میام تو!
باران و ترانه سعی داشتن آرومم کنن؛ ولی من تا اون ناقص الهی رو نمی‌کشتم ول کن نبودم.
باران: کیان، جون هرکی می‌خوای الان آروم باش...
ترانه: باران تو کیان و که می‌شناسی، تا آرزو رو نکشه ول کن نیست که!
کم‌کم داشتم از کوره در می‌رفتم که صدای آرزو از پشت در اومد!
آرزو: بابا بذارید یه ذره به آینده‌م فکر کنم؛ تازه داشتم قیافه پسره رو می‌دیدم!
بعدشم صدای سیفون اومد و آرزو از دستشویی اومد بیرون! یه نگاه به قیافه من کرد تازه فهمید چه غلطی کرده. با قیافه‌ای که رنگش عین دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
«ترانه»
همین‌جوری داشتیم خیلی شیک و با غرور راه می‌رفتیم که یهو آرزو عین نون بربری پخش زمین شد.
- یا امامزاده بیژن!
باران این رو گفت و دوید سمت آرزویی که ناقص شده بود. با کیان رفتیم سمت آرزو، دیدیم نشسته داره پاشو ماساژ میده!
کیان: الان نشستی داری پاتو ماساژ میدی؟ شرفمون رفت کف پامون به خدا!
آرزو با قیافه‌ای که انگار روی میخ نشسته و نمی‌تونه تکون بخوره رو به کیان گفت:
- خب چیکار کنم؟ بلند بشم عربی برقصم؟
کیان که دید این ناقص‌العقل همین‌جوری نشسته، بازوی آرزو رو گرفت و بلندش کرد. آرزو هم با بازیگریِ قشنگی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
می‌خواستم جواب کیان رو بدم که یهو استاد محمودی وارد کلاس شد؛ منتظر بودم بشینه روی صندلیش و دیگه بلند نشه! عین عقابی که دنبال شکاره، زل زدم بهش؛ اما بر خلاف تصورم، ایستاد و با اون صدای پلنگیش شروع به صحبت کرد!
***
«آرزو»
عین پلنگ، روی صندلیم وا رفته بودم و داشتم به سخنان گران‌بهای محمودی گوش می‌کردم. یه نگاه به کیان کردم دیدم شبیه یه ببر زخمی داره به محمودی نگاه می‌کنه! بارانم که کلاً هیچ‌وقت معلوم نبود فازش چیه! یه بار ریلکس، یه بار پوکر، بعضی وقت‌ها هم مثل روح بود؛ یعنی نگاهش می‌کردی نمی‌فهمیدی چه مرگشه
از روح گذشتم و خیره شدم به ترانه؛ دهنش عین اسب آبی باز بود، یه خودکارم دستش بود و با همون میزد فرق سرش! دیوانه‌اس آیا؟
همین‌جوری با چشمای ریز شده داشتم به ترانه نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
«کیان»
همین‌جوری با خشم زل زده بودم به آرزو که یهو محمودی گفت:
- خانم موسوی اتفاقی افتاده؟
اومدم جواب بدم؛ ولی این آرزو عین خاک‌اَنداز پرید وسط.
- چیزه...یعنی، می‌دونید؟ آها، بهم خبر دادن گاوم زاییده؛ واسه همون خوشحال شدم!
یه دونه زدم پس کلش.
- چی داری بلغور می‌کنی؟ خواهش می‌کنم ببند!
آرزو با حالتی درمونده منو نگاه کرد و دوباره به سمت محمودی برگشت.
- نه استاد، منظورم این بود که، یکی از آبجیام زاییده!
خون خونم و می‌خورد؛ این اصلاً خواهر نداره! دو تا برادر داره فقط. یه نگاه به باران و ترانه کردم که دیدم اون دوتا از آرزو اُسکُل‌ترن؛ از خنده ریسه می‌رفتن!
محمودی هم از خنده قرمز شده بود؛ بچه‌ها هم که عین اسب آبی می‌خندیدن. خدایا گناه من چی بود؟ من دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
«ترانه»
عین اسب آبی داشتیم می‌خندیدم؛ ولی با صدایی که شنیدیم بیست متر پریدیم هوا!
- باز چه گندی زدین که دارین عین یه حیوان نجیبی به نام خر می‌خندین؟
کیان: به‌به! جناب آقای مظفری، مدیر محترم؛ حال شما؟
مظفری با پوزخند همیشگیش؛ ولی با حرص گفت:
- تمام استادای خوب منو پروندید؛ هرچی آبرو و شرف داشتم توی این سه سال از دست دادم؛ الان داری حاله منو می‌پرسی؟ تا الان باید هزار بار اخراج می‌شدید، فقط واسه نمرات خوبتونه که اینجایید.
یهو آرزو با چیزی که گفت، نزدیک بود بترکم
- یه جوری حرف می‌زنی انگار روی تو سواریم؛ جمع کن خودتو باو! بروبچ بریم اینجا دیگه جای ما نیست!
بعدم شروع کرد لاتی راه رفتن! داشتم زمین رو گاز می‌زدم از خنده؛ فقط به خاطر کیان دهنمو بسته بودم. به وضوح کبود شدن صورت باران رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
«آرزو»
عین این مادر مرده‌ها زل زده بودم به ترانه و باران و البته اون گاومیش وحشی! اصلاً توی این دنیا نبودم؛ داشتم به اون قزمیت و حرفاش و شایدم جذابیتش فکر می‌کردم که ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز شد.
ترانه: یا پنج تن، خل شد رفت.
همون موقع باران اومد نزدیک و یه پس‌گردنی نوش جانم کرد.
- چته وحشی، چرا می‌زنی؟
همون موقع کیان از دست ترانه خلاص شد و اومد سمت من. می‌دونستم واسه چی الان اعصاب نداره و می‌خواد منو بکشه.
کیان: الان حتماً داری به جذابیت اون بیشعور فکر می‌کنی؛ آره؟
دست بردم سمت جیب مانتوم و یه شکلات برداشتم و گرفتم مقابل صورتش و تکون دادم.
- وای کیان، از کی انقدر باهوش شدی؟
کیان با چشمایی که شده بود اندازه توپ تنیس، یه نگاه به من کرد و یه نگاه به بچه‌ها که داشتن زمینو گاز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
«کیان»
انقدر عصبی شده بودم که حرکاتم دست خودم نبود. هیچ‌وقت به هیچ‌کس اجازه نداده بودم پاشو از گلیمش درازتر بذاره!
 تازه چشمم به پسره افتاد، نه تنها من بلکه الان هر دوتامون عصبی بودیم. من از شدت خشم نفسام تنگ شده بود؛ ولی پسرِ هم شوک شده بود، هم چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود. هیچ‌کس حرف نمی‌زد، هیچ‌کس! با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید گفتم:
- اینو زدم که بفهمی ما دخترا بازیچه‌ی دست شما پسرا نیستیم. اینو زدم چون فکر میکردی میتونی هرچی دلت خواست بگی و من اینجا ساکت باشم.
پسرِ: ببین نمی‌دونم با چه جرأتی همچین غلطی کردی؛ ولی این و بدون تازه کارم باهات شروع شده!
‌‌‌بعد از گفتن همه‌ی این حرف‌ها با زدن یه پوزخند از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
«باران»
با بچه‌ها که جاگیر شدیم تازه چشمم به اساتید افتاد. یا‌ پیغمبر، یا امامزاده خلیل خیاری؛ بدبخت شدیم که! با آرنج زدم به پهلوی کیان که عین گاومیش دوباره وحشی شد.
- باران به جون برادرای آرزو یه جوری می‌زنمت که صدای گاو بدی!
آرزو که تا اون موقع مثل شترمرغ وا رفته بود؛ با شنیدن حرف کیان سیخ نشست سرجاش.
- کیان چی‌کار به اون دوتا عشق من داری؟ از خودت مایه بزار، بی‌ادب.
خسته از بحث بی‌موردشون پریدم وسط حرفشون و گفتم:
- ای‌بابا، دو دقیقه دهناتونو ببندید؛ ببینید چه‌جوری بدبخت شدیم!
ترانه که رفته بود شربت بیاره به جای چهارتا لیوان، شش تا لیوان آورده بود! دوتا دست راستش، دوتا دست چپش، دوتا هم با دندوناش آورده بود! یه لحظه به عقلش شک کردم. چه‌جوری دوتا لیوان رو با دندون آورده؟ مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا