• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هشت دوئل بی‌پایان | بهار عسگری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع atrian
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 2,682
  • کاربران تگ شده هیچ

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
«ترانه»
بعد از سه سال واقعاً نمی‌فهمم که چرا دوباره سر و کله‌ی این آدمِ نحس توی زندگیِ کیان پیدا شده! هرکی نمی‌دونست ما خوب می‌دونستیم که کیان چقدر عذاب کشید تا تونست به زندگیِ عادی برگرده ناگفته نماند که دیگه خبری از اون کیانِ مهربون و شاد نبود، شاید سالی دوبار می‌تونستیم خنده‌هاش رو ببینیم اونم اجاره‌ای!
با دیدنِ عصبانیتِ بچه‌ها و خوده کیان تصمیم گرفتم باهاش برم تا تنها نباشه. با بلند شدنِ کیان از روی صندلی سریع بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم که سوالی به سمتم برگشت، با صدای آرومی زمزمه کردم:
- منم باهات میام نمی‌خوام تنها باشی، این مرتیکه کم عذابت نداده که حالا اینجوری قُدقُد می‌کنه!
روی لب‌هاش خنده نقاشی شد و قبول کرد.
بیرون از رستوران فضای سنتیِ دیگه‌ای بود که تنها تفاوتش بدونِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
با شنیدنِ حرفم مسیره نگاهش رو به سمتِ کیان و آرشام عوض کرد و اول به دستِ کیان نگاه کرد که خراش برداشته بود و تا حدودی عمیق بود و بعد به دستِ آرشام نگاه کرد که تیکّه‌های شیشه روی دستش برق میزد و خون می‌چکید!

***
«کیان»
آرشام خشک شده بود! مجبور شدم بگم چون قضیه داشت برخلافِ فکر و عقیده‌ی من پیش می‌رفت. با گرفته شدنِ دستم و صدای نگرانِ کیانوش به سمتش برگشتم.
- یا خدا! دستت خراش برداشته کیان باید بریم بخیه بزنیم.
تازه فهمیدم که دستم زخم شده! چطور از سوزشِ شدیدش متوجه نشده بودم؟ نگاهی به دستم کردم و گفتم:
- چیزی نیست، نیازی به بخیه نداره فقط بتادین و باند می‌خوام که ببندمش.
کیانوش عصبی به سمتِ آرشام برگشت که مورده عنایت قرارش بده اما با دیدنِ دسته مشت شدش که وضعیتش از من صد درجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم که سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. از توی کیفم موچینم رو درآوردم و با الکل ضدعفونیش کردم و گفتم:
- می‌خوام شیشه‌ها رو دربیارم ولی بی‌حسی نداریم! پس ساکت می‌شینی تا کارم رو تموم کنم.
چیزی نگفت فقط نگاهم کرد که دوباره دستش رو کشیدم سمتِ خودم و با موچین به هر زحمتی بود شروع کردم دونه به دونه شیشه‌ها رو درآوردن و همچنان سنگینیِ نگاهش رو حس می‌کردم تا اینکه صدای زمزمه مانندش رو شنیدم:
- فرفری موی غزل سازه منی!
حس می‌کردم گوش‌هام قرمز شده ولی همچنان سعی کردم بدونِ هیچ واکنشی به کارم ادامه بدم تا اینکه دستش جلو اومد و تاره مویی که از مقنعه زده بود بیرون رو به داخلِ مقنعه هدایت کرد. هرچقدر من می‌خواستم بی‌تفاوت باشم ولی مگه این دلِ بی‌صاحاب شده آروم میشد؟
آرشام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
کیان که انگار براش ذرّه‌ای اهمیت نداشت بدونِ توجه به آرشامی که رو به موت بود بلند شد و رفت تا دست‌هاش رو بشوره. کیانوش دوباره با دیدنِ میزه پر از خون با چندش به آرین و آرتا نگاه کرد و گفت:
- بابا بگید بیان این لامصب رو ببرن دیگه! نکنه می‌خواید روی این به مردم غذا بدید؟
آرتا که خندش گرفته بود به شوخی لب زد:
- داداش چشه مگه؟ الان میگم بیان تمیزش کنن ناهارت رو روی همین بخور، چیزی نخوردی آخه!
کیانوش دوباره چینی به بینیش داد و غرید:
- خفه‌شو آرتام! بگو بیان جمعش کنن تا این رو هم خاکِشیرش نکردم.
برای جلوگیری از ادامه‌ی بحث نازنین با خنده جلو اومد و گفت:
- بابا راست میگه دیگه این چیه آخه؟ انگار سَر بریدن روش!
آرین رو به دوتا پسری که داشتن میزها رو دستمال می‌کشیدن لب زد:
- صابر و امیر! بیاین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
«باران»
همینجوری داشتم به کیانِ بدبخت نگاه می‌کردم که نازنین و بیتا هم‌زمان گفتن:
- نکنه مُرد؟
با چشم‌های گرد شده نگاهشون کردم و گفتم:
- مرض! یه خدانکنه نمی‌چرخه توی اون دهنِ بی‌صاحابتون؟
نازنین خواست چیزی بگه ولی با صدای کیان نگاهمون چرخید سمتش.
- ت...تو کِ...کِی
متعجب از این مدل حرف زدنش جلو رفتم و گفتم:
- چته دختر؟ چرا نِسیه حرف می‌زنی؟
یهو تیرداد گفت:
- لکنت...یعنی زبونش بند اومده!
آرتا با انگشت سَبابه یه ضربه به گیجگاهِ تیرداد زد و گفت:
- باز تو زیاد از این کار کشیدی؟ روغن‌کاری نیاز داره انگار!
نگاهی به کیان انداختم که با چشم‌های گِرد شده به اون دورگه‌ایِ چشم بادومی نگاه می‌کرد. بازوش رو گرفتم و گفتم:
- نمیتونی حرف بزنی؟
کیان انگار که می‌خواست چیزی بگه سعی کرد کلمه رو اَدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
آرتا پشتِ چشمی نازک کرد و گفت:
- والا تو انگار خوب بهت ساخته اونور! با سی سال سن خوب موندی.
هاکان روی سره کیان رو عمیق بوسید که صدای همه دراومد.
- ای بابا! هندی بازی‌ها چیه؟
بعد از یه روزه سخت و طاقت‌فرسا تصمیم گرفتیم بریم خونه و بیشتر از این خودمون رو نابود نکنیم. بالاخره از هم جدا شدیم و هرکی رفت سمتِ ماشین خودش. با نشستنِ نازنین و بیتا چون من پشت فرمون بودم استارت زدم و ماشین رو از پارک درآوردم. از آیینه نگاهی به بیتا کردم و گفتم:
- گفتی بهش؟
با شنیدنِ صدام چشم‌هاش رو باز کرد و از آیینه بهم خیره شد.
- نه! یعنی نتونستم.
پوزخندی زدم و عصبی گفتم:
- نتونستی؟ چرا اونوقت؟ امشبم مثلِ شب‌های دیگه.
درمونده چشم‌هاش رو بست و با صدای آرومی گفت:
- گناه داره! امروز که داشتم میومدم ازم خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
«کیان»
با رسیدن به خونه بساطِ قربون صدقه‌های مامان پهن شد تا خوده الان که هرکسی مشغول به کاریه! نگاهی به هاکان و کیانوش که زیرِ گوشِ هم پچ‌پچ می‌کردن انداختم و با بی‌تفاوتی شونه‌ای بالا انداختم، مسیر نگاهم رو عوض کردم و به بابا و دایی نگاه کردم و با صدای بلندی گفتم:
- آقایون شماره بدم خدمتتون؟ کم ورزش کنید بابا! بسه دیگه، زیاد ورزش کردن هم خوب نیست. آخه یعنی چی مثلِ این جوونای امروزی واسه من هیکل ساختید؟
دایی خندید و بابا گفت:
- والا ما از وقتی چشم باز کردیم خودمون رو توی این باشگاه و اون باشگاه دیدیم! هر دوسال یک بار بابام میومد می‌گفت وقتشه فلان ورزش رو یاد بگیری، رفیق شدیم باهاش.
مامان خندید و هاکان لب زد:
- غُر نزن نوبتِ شوهره خودتم میشه‌ اونوقت یه دونه درختِ خشک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
هاکان نفسش رو رها کرد و من دست‌هام رو تا جایی که میشد مُشت کردم و ناخن‌هام رو به کفِ دستم فشار دادم! سکوت کردم که هاکان دوباره ادامه داد:
- کیان نمی‌خوام روح و روانت رو خراب کنم و حالت رو بد کنم ولی باید بدونی و اشتباه تصمیم نگیری! یَل یه پسره پنج ساله به اسمِ آوات داره. شغلِ الانش درسته و به تازگی کاره استادی رو درپیش گرفته و به عنوان سرگرمی بوکس آموزش میده ولی با این تفاوت که الان فقط به هم جنسِ خودش آموزش میده! سه سال پیش شغلش چیزه دیگه‌ای بوده و قرار بوده با نقشه وارده زندگیِ تو بشه و بتونه از طریقِ تو به یکی از اطرافیانت برسه!
با چشم‌هایی گرد شده و مغزی که هر لحظه آماده‌ی انفجار بود لب زدم:
- خلاف؟ تو کاره خلاف بوده؟
کیانوش خندید و گفت:
- برعکس! اتفاقاً کاملاً قانونی بوده! برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
دستش رو از روی صورتم پس زدم و بلند شدم، به سمتِ تخت رفتم و خیلی عادی گفتم:
- می‌خوام بخوابم! می‌خواستید برید بیرون چراغ رو خاموش کنید.
هاکان متعجب به سمتم اومد و با نگرانی لب زد:
- خوبی؟ یعنی...یعنی منظورم اینه که الان مشکلی نداری؟
خوب بودم؟ آره! حالم خیلی خوب بود. به چشم‌های بادومیِ روشنش نگاه کردم و نقاب بی‌تفاوتی رو به صورت زدم.
- آره! خوبم. چرا باید بد باشم؟
روی تخت دراز کشیدم و پشت به اون دوتا خوابیدم. نفهمیدم کِی رفتن و کِی چراغ رو خاموش کردن فقط وقتی به خودم اومدم دیدم چیزی به غیر از سیاهی مطلق دورم نیست! جنین‌وار توی خودم جمع شدم و به دروغ‌های آرشام فکر کردم، به چشم‌هایی که بلد بود دروغ بگه بدونِ هیچ تغییری! آرشام نه! الان دیگه اسمش یَل بود. چشم‌هام گرم شد و به دنیای بی‌خبری و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
خندیدم و بلند شدم به طرف دستشویی حرکت کردم، توی همون حالت گفتم:
- آخه داری چرت و پرت میگی دیگه! بعدشم بر فرض که مسابقه هم گذاشته باشه، فقط پسرها اجازه‌ی شرکت دارن!

بعد از انجام عملیات، شیر آب رو باز کردم و دست‌هام رو شستم که صدای خِش خِشی اومد و بعد صدای ترانه رو شنیدم.
- کیان خاک بر سرت گمشو برو از دستشویی بیرون بعد حرف بزن با ما!
مشت‌هام رو پر از آب کردم و به کبودی‌هایی که چشمک می‌زد هم توجه نکردم، آب رو پاشیدم روی صورتم و گفتم:
- اینجوری بهتره! کجایید شماها؟
صدای باران هم با اون دوتا اِدقام شد.
- دانشگاه!
مسواک رو از توی دهنم درآوردم و با تعجب گفتم:
- یا حضرتِ وحشت! ساعت چنده مگه؟
نگاهی به ساعتِ گوشی که روی میزه روشویی بود کردم که با دیدنِ هفت و نیمِ صبح چشم‌هام گِرد شد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : atrian

موضوعات مشابه

عقب
بالا