- ارسالیها
- 1,038
- پسندها
- 13,353
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #11
باز هم مخاطبش مهدوی بود. رونیکا این بار پیش دستی کرد و جواب داد:
- میخواستم یه ساعت رو بشکنم.
و با نگاهی به مهدوی که دهنش باز موندهبود کلمات رو کشید.
- یه ساعت خراب رو!
هر دو تا پسر، بهش خیره شدند. نمیفهمیدن چرا همچین چیزی گفته! رونیکا بیتوجه به نگاه گیجشون راه افتاد و تو سایه ساختمون کلانتری ایستاد. اینجا خنکتر نبود اما لااقل آفتاب تو مغزش نمیتابید. پسرها دوثانیه بعد دنبالش راه افتادن. رونیکا به چهرههای کنجکاوشون خیره شد. حتی با وجود فُرم خاکی رنگ سربازیشون باز هم به نظر نمیاومد سن زیادی داشته باشند. نهایتاً هجده یا نوزده. وقتی روبروش ایستادند به خنده افتاد و گفت:
- اونوقت میگن زنها فضولن!
مهدوی زودتر از پسر چابهاری متوجه کنایهاش شد و اخم کرد. دستهاش رو به کمر نشوند و گفت...
- میخواستم یه ساعت رو بشکنم.
و با نگاهی به مهدوی که دهنش باز موندهبود کلمات رو کشید.
- یه ساعت خراب رو!
هر دو تا پسر، بهش خیره شدند. نمیفهمیدن چرا همچین چیزی گفته! رونیکا بیتوجه به نگاه گیجشون راه افتاد و تو سایه ساختمون کلانتری ایستاد. اینجا خنکتر نبود اما لااقل آفتاب تو مغزش نمیتابید. پسرها دوثانیه بعد دنبالش راه افتادن. رونیکا به چهرههای کنجکاوشون خیره شد. حتی با وجود فُرم خاکی رنگ سربازیشون باز هم به نظر نمیاومد سن زیادی داشته باشند. نهایتاً هجده یا نوزده. وقتی روبروش ایستادند به خنده افتاد و گفت:
- اونوقت میگن زنها فضولن!
مهدوی زودتر از پسر چابهاری متوجه کنایهاش شد و اخم کرد. دستهاش رو به کمر نشوند و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش