متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 88
  • بازدیدها 4,940
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,353
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
باز هم مخاطبش مهدوی بود. رونیکا این بار پیش دستی کرد و جواب داد:
- می‌خواستم یه ساعت رو بشکنم.
و با نگاهی به مهدوی که دهنش باز مونده‌بود کلمات رو کشید.
- یه ساعت خراب رو!
هر دو تا پسر، بهش خیره شدند. نمی‌فهمیدن چرا همچین چیزی گفته! رونیکا بی‌توجه به نگاه گیجشون راه افتاد و تو سایه ساختمون کلانتری ایستاد. اینجا خنک‌تر نبود اما لااقل آفتاب تو مغزش نمی‌تابید. پسرها دوثانیه بعد دنبالش راه افتادن. رونیکا به چهره‌های کنجکاوشون خیره شد. حتی با وجود فُرم خاکی رنگ سربازیشون باز هم به نظر نمی‌اومد سن زیادی داشته باشند. نهایتاً هجده یا نوزده. وقتی روبروش ایستادند به خنده افتاد و گفت:
- اون‌وقت می‌گن زن‌ها فضولن!
مهدوی زودتر از پسر چابهاری متوجه کنایه‌اش شد و اخم کرد. دست‌هاش رو به کمر نشوند و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,353
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
چند دقیقه بعد رونیکا روبروی میز اداری کهنه‌ای شبیه میز معلم‌های مدرسه تو دهه شصت ایستاده بود. نگاهش به سروان شاکری افتاد که روی یکی از چهار تا صندلی چرمی پایین میز لم داده و بهش نیشخند می‌زد. ستوان میری ولی سراسر اخم و نارضایتی بود. وقتی به طرف رونیکا چرخید، ابروهای سفیدش اون‌قدر گره خورد که پشت پلک‌هاش رو پوشوند.
سنگینی نگاهش روی شونه‌های رونیکا فشار آورد که باعث شد بی‌اراده نیم‌قدم عقب بره. تو این لحظه به نظر رونیکا اومد که چشم‌های ستوان، شبیه آقاجانشه؛ اون وقت‌هایی که می‌خواست طوماری از نصیحت‌ و سرزنش‌ها رو ردیف کنه! برای ثانیه‌ای دلتنگ شد اما خبری از پشیمونی نبود با این حال کسی که تو تقابل چشم‌ها کم آورد، رونیکا بود. صورت دستپاچه‌اش رو به طرف دیگه‌ای چرخوند و دست‌هاش رو داخل جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #13
هر وجب از این خاک برای رونیکا سورپرایز بود. خونه‌ها اکثراً با بلوک‌های سیمانی یا آجر‌های زبر و بدقواره ساخته شده و ساختمون‌ها تک واحد بود. یه کانکس سفید تو محوطه‌ی خاکی، کنار دوتا تاب آهنی و سرسره کوچیک گذاشته بودند که سردرش اسم مدرسه داشت! چشم‌هاش کم‌کم به اندوه نشست. خبری از آسفالت نبود و مغازه‌ها تو همون حاشیه خیابون خاکی قرار داشتند. چند تا سوپر مارکت محلی و یه نونوایی و دوتا تعمیرگاه ماشین. چشم‌هاش چرخید و روی ساختمونی که نسبت به بقیه بهتر به نظر می‌اومد ثابت موند. دیوارهاش آجرنمای شکلاتی داشت و سردرش هلالی بود. در آهنی بزرگ سبز رنگی داشت که کاشی‌های دورش با کلمات قرآنی به خط کوفی مزین شده‌بود. مناره بلندی از داخل حیاطش به چشم می‌اومد که هلال ماه روی بلندترین نقطه‌اش قرار داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #14
پسره بلافاصله سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. با این حرکتش یه امتیاز مثبت از رونیکا گرفت. شاید می‌تونستند دوست‌های خوبی بشند، فقط باید سرخ و سفید شدن‌هاش رو کنار می‌ذاشت.
ستوان بی‌توجه به اون دو تا به طرف در رفت. خبری از آیفون نبود فقط یه زنگ بلبلی که صداش تا سه تا خونه اون‌طرف‌تر شنیده میشد. ستوان اما برای اطمینان، دو بار دیگه هم زنگ رو فشرد. صدای جیغ دوتا بچه اومد و در باریک سفید رنگ با شتاب باز شد.
اول یه سر بچه مثل توپ سفید و گِردی بیرون پرید و پشت سرش دختر کوچولویی با لباس محلی و موهایی که رنگ برس ندیده‌بود. هر دوتا بچه تا انتهای کوچه دویدند و با خنده از جلوی چشمشون محو شدند.
- چون بوتَه؟ چه خبر بوتَه ظهرِ سَرَه؟ (چی شده؟ چه خبرشده سر ظهر؟)
رونیکا چشم از پیچ کوچه گرفت و به طرف صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #15
ستوان آه دیگه‌ای کشید. نمی‌تونست تو پاسگاه نگهش داره. حتی یه بازداشتگاه موقت هم نداشتند و خوابگاه پرسنل به درد نگه‌داری از یه دختر نمی‌خورد. باید بی‌خیال قضیه حبس خانگی میشد! نگاهش رو دوباره سمت دختر چرخوند.
رنگش پریده بود و دونه‌های عرق روی پوست سفیدش می‌درخشید. به نظر می‌اومد حسابی خسته و کلافه‌است اما همچنان با سرسختی بهش خیره شده و تکون نمی‌خورد.
بالأخره تسلیم شد و گفت:
- بیتیگو فقط مراقب بو که شَه روستا درنَکَپیت. (باشه. فقط مراقب باش از روستا بیرون نره.)
و به عقب چرخید و سمت ماشین راه افتاد. تا این ساعت که هیچ چیز اونجوری که می‌خواست پیش نرفته‌بود! به سربازی که بلاتکلیف کنار در راننده ایستاده بود تشر زد:
- سوار بو تا بِرَوَن. (سوار شو بریم.)
دختره به حرف اومد:
- یه توضیح هم به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,353
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
وقتی روبه‌روی زن ایستاد، لبش رو تر کرد و گفت:
- سلام خانم.
این پا و اون پا کرد. حس روز اول مدرسه رو می‌داد. به خصوص چهره زن که با چشم‌های ریز شده شبیه ناظم‌ها بود...نگاهش دوباره روی لباس زن چرخید. ناظم‌ها با لباس بلوچی سبز!
- اوم...از آشناییتون خوشوقتم. آآآ...اِم...اسم من رونیکاست.
زن ابروهای نازک و هشتیش رو بالا انداخت و زیر لب جواب سلامش رو داد. از چهارچوب در کنار رفت و هم‌زمان با لهجه محلی که بعضی کلمات رو نامفهوم می‌کرد گفت:
- بیا داخل...گرمه.
بله گرم بود. خیلی هم گرم بود و کم‌کم داشت سرگیجه می‌گرفت. شاید هم از فشار گرسنگی بود که پاهاش دنبالش کشیده می‌شدند. انگار با رفتن پلیس‌ها و پشت سر گذاشتن همه‌ی جاده‌ها، بالأخره مقاومتش شکسته شده و بدنش داشت وا می‌رفت.
زن نیم‌نگاهی به عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,353
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
آهی کشید و گفت:
- بیا آشپزخونه رو نشونت بدم. می‌تونی هرچی می‌خوای خودت برداری.
و از در بیرون رفت. چند دقیقه بعد رونیکا پشت سر زن راه افتاد.
حدسش درست بود. در روبه‌رویی، آشپزخانه بود و داخلش یه اتاقک آجری قرار داشت که بهش حمام می‌گفتند. حمامی که شامل دیوارهای سیمانی به رنگ سفید و یه لگن پلاستیکی بود. نه دوش و نه شیر آب! اوضاع آشپزخونه حتی از حمام هم اسفناک‌تر بود. هیچ کابینتی اونجا نبود. یه اجاق گاز قدیمی همراه کپسول قرمز رنگ گاز که بهش وصل بود. سه تا دبه‌ی بزرگ آب و چند کمد کوچیک که ظرف‌ها رو داخلش چیده بودند. هیچ لوله‌کشی آب و یا گازی وجود نداشت. نگاهش روی در یخچال کهنه، یخ زد و تلاش کرد چهره‌اش، ناامیدی و یأس عمیقش رو نشون نده. حتی می‌تونست روی زیلوی پاره‌ی کف آشپزخونه بشینه و به حالِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,353
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
خدیجه نگاه از لباس‌ها گرفت و اخم ریزی کرد.
- من دو تا برادر بزرگ دارم که به این خونه رفت و آمد دارن. نمی‌تونی این‌ها رو بپوشی!
اشاره‌اش به تاپ‌های رنگ و وارنگ خونگی رونیکا بود. لیوان رو پایین آورد و با ناراحتی به چهره مصمم خدیجه خیره شد. پس تو این گرمای دیوونه کننده مانتو و شلوار می‌پوشید؟ گوشه‌ی لبش رو جوید و به این فکر کرد که برادرهای خدیجه داخل اتاق رونیکا که نمی‌اومدند. فضای اتاق، قلمرو شخصیش بود. لبخندی زد و گفت:
- متوجه‌ام.
نگاه خدیجه روی لبخند بی‌موردش نشست و ابروهاش بالا پرید.
یه بار عزیز بهش گفته بود وقتی می‌خوای طرفت رو گول بزنی، لبخندهات بزرگ میشه. حالا هم یکیش روی لبای رونیکا بود. ادامه داد:
- برادرهاتون می‌تونن قبل از اومدن زنگ در رو بزنن.
دهن خدیجه باز موند. البته حرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,353
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
پوستش الکی سفید بود ولی انگار استانداردهای بچه واسه خوشگلی تمومی نداشتند! یه چیزی تو مایه‌های سیندرلا که اون رو هم احتمالاً همون دایی باهوت تو مغزش چپونده بود! دخترک این‌بار لب نازک و بی‌رنگش رو گزید و از زیر مژه‌هاش به رونیکا خیره شد.
- مامانِ من از وقتی بابام مرده آرایش نمی‌کنه اما ننه جون میگه دختر باید آرایش کنه.
دلش نمی‌خواست درباره‌ی پدر بچه ازش سوالی بپرسه. از دست دادن والدین غم بزرگی رو به دل آدم می‌ذاره. خود رونیکا دوبار این داغ رو دیده‌بود. نمی‌خواست بیشتر از این دخترک رو ناراحت کنه اما سوال بعدی از راه رسید.
- شوهر کردی؟
خیلی خب، دخترک اون‌قدرام ناراحت نیست! نگاهش رو به چشم‌های بچه دوخت که با دقت بهش خیره بود. حتی فرصت نمی‌داد رونیکا سوال قبلی رو تجزیه و تحلیل کنه. با انگشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,038
پسندها
13,353
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
دو روز گذشته و عملاً کارش شده‌ بود نشستن داخل اتاق و نگاه کردن به در و دیوار؛ ولی امروز باید به پاسگاه می‌رفت تا خودش رو معرفی کنه اینجوری می‌تونست با آقاجانش هم تماس بگیره و یه چرخی داخل روستا بزنه.
با یه مانتو و شال مشکی دیگه از اتاق بیرون اومد و چون موبایل و کلیدی نداشت کیفی هم واسه برداشتن نیاز نبود.خدیجه گوشه‌ی سالن نشسته و پارچه‌ی آبی رنگی روی پاهاش پهن بود. داشت یه قسمت از پارچه رو با دقت می‌دوخت. حتی داخل خونه هم روسری داشت! خبری از دو تا بچه‌اش نبود. دخترِ بازجو که همون روز اول فهمید اسمش هانیه است و پسری که کل دو روز گذشته بهش اخم کرده بود. نزدیک‌تر رفت و خدیجه هم سرش رو بالا گرفت. هنوز به حضور دختر عادت نداشت و مثل دو روز گذشته هر بار داخل خونه می‌دیدش جا می‌خورد! البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا