متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 4,914
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
صدای جیغی اومد و یه توپ دو لایه‌ی پلاستیکی جلوی پاش قِل خورد. از بس زمین، خاک و خل بود از داخل توپ صدای سنگ‌ریزه می‌اومد!
لبخند کجی زد و توپ رو برای سه تا پسر بچه‌ای که به سمتش می‌دویدند شوت کرد. یه پراید قراضه از پشت سرش عبور کرد و بوق خشنی کشید. وسط خیابون وایساده بود. خودش رو کنار کشید تا به طرف نونوایی بره. پسر‌ها با پای برهنه تو خاکی مشغول بازی فوتبال بودند. نه دروازه‌ای و نه خط‌کشی، چمن رو هم که اصلاً نباید انتظارش رو می‌داشت!
نگاهش سمت مهرداد چرخید. سوار موتور کلانتری بود و با لباس سربازیش که مو به تن باهوت سیخ می‌کرد به سمتش می‌اومد! ابروهاش رو بالا انداخت و یه جرقه داخل مغزش زده شد. جلو پرید و مهرداد مجبور شد ترمز کنه. پشت سرش گرد و خاک بلند شد. کلاه نقاب‌دار سبز رو از موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
جلوی در خونه، هانیه و هامین رو دید که مشغول بازی بودند. طبق معمول لباس‌هاشون خاکی بود و به زودی یه کتک مفصل از خدیجه می‌خوردند! لبخند کجی زد و نگاهش رو از پاجامک (شلوار بلوچی) هامین گرفت که به جای رنگ سفید، کرِمی شده بود. جلو‌تر رفت و هانیه با دیدنش جیغ کشید. وقتی طرفش می‌دوید موهای حنا زده‌اش این طرف و اون طرف می‌پرید. خودش رو تو بغل باهوت انداخت و گفت:
- سلام دایی!
باهوت با لبخند پهنی جوابش رو داد و نگاهش رو به هامین داد که از چیدن سنگ‌ها روی هم دست برداشته بود و نگاهش می‌کرد. جلو رفت و هانیه رو تو بغلش جابه‌جا کرد. دست آزادش رو به موهای کوتاه هامین کشید و گفت:
- مامانت کجاست؟
قبل از اینکه هامین دهنش رو باز کنه، هانیه با هیجان جواب داد:
- رفته قنات، آب بیاره. ما هم یواشکی اومدیم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #33
وقتی واسه تلف کردن نداشت. پس از جا بلند شد و با خلقی که حسابی تنگ شده بود از اتاق بیرون رفت. بچه‌ها داخل نیومده بودند که حماقت‌های بی‌پایان دایی‌شون رو ببینند!
داخل آشپزخونه بوی نا و شامپو می‌اومد. یه لگن بزرگ قرمز رنگ، پر از آبِ کف بود و لباس‌های کثیف بچه‌ها هنوز گوشه دیوار قرار داشت. دبه بیست لیتری خالی‌ای رو از کنار دیوار آشپزخونه برداشت و با حرکت خشنی در هال رو باز کرد. حس می‌کرد لیاقت خودش، خواهرش، بچه‌هاش و همه مردمش بیشتر از این‌هاست؛ اما چه کار می‌تونست بکنه؟
کفش‌هاش رو با حرص و عصبانیت پوشید؛ اما به محض اینکه سرش رو بالا آورد دختره رو دید که از داخل حیاط داشت به طرف پله‌های ایوون می‌اومد. چه کار می‌تونست بکنه؟ بیرون کشیدن گلیم خودش از دریای بی‌کران بدبختی!
حواس قایق نجاتش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #34
فاصله قنات‌ها تا روستا زیاد دور نبود. می‌تونست دبه‌ رو پر کنه، بعدش بره خونه و موتورش رو برداره. برای دو تا از پسر دایی‌هاش که اون اطراف ول می‌چرخیدند سر تکون داد و پا تند کرد تا زودتر به قنات برسه. نخلستون‌های اطراف قنات‌ها از همه جا سرسبزتر بود و چندتا درخت انار و انبه هم این سرسبزی رو بیشتر می‌کرد. درخت‌هایی که باهوت نمی‌تونست تو نخلستون باباش بکاره چون فاصله‌اش از قنات‌ها زیاد بود و آب تا بخواد به اونجا برسه، یا بخار میشد یا فرو می‌رفت! این هم یکی دیگه از دلایلی که باید مخ دختره رو میزد!
پوفی کشید و از کنار جوب آب خشکی رد شد. چند تا از زن‌های روستا با لباس‌های محلی داشتند رد می‌شدند و غیبت عالم و آدم رو می‌کردند. رنگ لباس‌هاشون به روحیه شادشون می‌اومد! تو دست‌هاشون هم پر از سطل و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #35
- دور نِئِن. حِیفِن مَئِلِّه درس بوآنَن! (دور نیست. حیفه نذاری درس بخونن!)
خدیجه از فکر‌های در هم و برهمش بیرون اومد. درس خوندن بچه‌ها در برابر سیر کردن شکمشون اهمیت کمتری داشت! پشت چشمی واسه نگرانی‌های تجملیِ باهوت نازک کرد.
- اَنّو تَوَت که درس وانتِه به اَگجا رَستِه؟ (حالا خودت که درس خوندی به کجا رسیدی؟)
و به شکل واضحی به دبه داخل دست باهوت اشاره کرد.
باهوت اخم‌هاش رو در هم کشید. به بدبختی دیپلم نگرفته بود که تا آخر عمر اینجا بمونه و از همه حرف بشنوه! آرزوهای بزرگ‌تری داشت. نگاهش رو به روبه‌رو دوخت و دهنش رو بست تا درباره آرزوهاش وراجی نکنه.
از کنار باغچه‌ی سبزی زن‌عموش رد شدند و خدیجه به رسم ادب احوال‌پرسی کرد؛ اما باهوت فقط به تکون سر کفایت کرد.
زن‌ عمو دستش رو سایه‌ی چشم‌هاش کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
کنار موتورش ایستاده و به دیوارهای کاه‌گلی قلعه قدیمی نگاه می‌کرد. دختره دیر کرده بود و باهوت کم‌کم داشت بابت حماقتی که از خودش نشون داد عصبانی میشد! این پا و اون پا کرد و به طرف موتورش چرخید. لگد محکمی به یه سنگ ریزه زد و سوار شد. دیگه باید چطوری با مادمازل حرف میزد که بفهمه کارش گیره؟
هنوز سوئیچ رو نچرخونده بود که قد و قامت دختره از پشت یکی از دیوارهای ریخته پیدا شد. خوشحال شد؛ اما اخم کرد.
چپ‌چپ به دختره نگاه کرد و در کمال تعجب دختره هم بهش اخم کرد! دو قدم جلوتر رفت و گفت:
- سلام...دیر کردی!
دختره ابرو بالا انداخت و دست‌هاش رو داخل مانتوی سیاه بدقواره‌اش فرو برد. چرا شبیه مادرمرده‌ها همیشه سرتاپا سیاه می‌پوشید؟
- الان هم نمی‌خواستم بیام!
نگاهش رو از لباس‌های دختره گرفت و به چشم‌هاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #37
به دعوت خدیجه اومده بودند خونه مادرش. رونیکا اول نمی‌خواست قبول کنه؛ اما خدیجه گفته بود به زودی جشن عروسی برادر بزرگ‌ترشون برگذار میشه و رونیکا می‌خواست با مراسم‌هاشون آشنا بشه. وسط این بیکاری‌ها یه تنوع بود! رطب‌ها رسیده بود و مردها تمام مدت مشغول برداشت محصول بودند. حتی داماد هم سر کار قبلیش نمی‌رفت که البته کسی برای رونیکا توضیح نمی‌داد شغل اصلیش چیه! از این نظر خیالش راحت بود که هیچ‌کدوم از برادرها رو نمی‌بینه.
نگاهش رو از استکان چایی که جلوش بود برداشت. چای‌هاشون شبیه چیزی که بقیه به اسم چایی می‌شناختن نبود و بوش رونیکا رو یاد اولین روز حضورش داخل این سرزمین می‌نداخت. اون راننده تاکسی و بوی دارچین داخل ماشینش!
خدیجه از آشپزخونه بیرون اومد و لبخندی بهش زد. این روزها روحیه‌اش بهتر شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #38
از اتاق خارج شدند و قبل از اینکه وارد حیاط بشند خدیجه وارد اتاق کوچیک‌تری شد و لباس سبز رنگی رو برداشت. نگاه رونیکا روی لباس چرخید که فقط سوزن دوزی آستین‌هاش مشخص بود.
از پله‌ها پایین رفتن و حیاط رو دور زدند. اون طرف حیاط یه اتاق با آجرهای نو بود که در آهنی نرده‌ای سفید رنگی داشت. خدیجه بازش کرد و هر دو با احتیاط وارد شدند. در نگاه اول یه اتاق بزرگ و دراز بود که داخلش پر از وسایل نو و رخت خواب‌های روهم چیده شده قرار داشت. یه کمد چوبی کوتاه هم گوشه اتاق بود که روش وسایل برقی و داخلش بشقاب و قاشق چیده بودند.
خدیجه لباس رو طرف رونیکا گرفت و گفت:
- اون عقب یه پرده هست بازش کن و برو پشتش، لباس رو بپوش.
اما نگاه رونیکا به تابلوی نامزدی احمد و سمیرا بود. چشم‌های خدیجه هم روی برادرش نشست که اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #39
البته ‌که به اون ربطی نداشت! خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- تسلیت میگم!
خدیجه لبخند کوچیکی زد. به هر حال مصائبی که مردمش می‌کشیدند تمومی نداشت و داغ دیدن رویه‌ی زندگی‌ همشون شده بود. با دست پرده حائل رو نشون داد و گفت:
- برو لباست رو عوض کن. باید برم نهار بپزم. الانه که مردها برسند!
رونیکا مردد بود که برای غذا بمونه یا برگرده خونه خدیجه. دلش نمی‌خواست لحظه‌های خوشی که با زن‌های خانواده داشت، با مردها به فنا بره. لبخند مرددی زد و گفت:
- اوم...پس من میرم خونه‌ی... .
خدیجه با لبخند بزرگتری به سمت پرده هولش داد و گفت:
- تو چقدر تعارفی هستی!
تعارفی نبود. فقط دلش نمی‌خواست جایی باشه که نمی‌خوانش یا براش نقشه کشیدند.
ولی حالا کنار سفره ساده اما خوش آب و رنگی نشسته بود. غذایی که حتی اسمش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
خدیجه دو ساعتی می‌شد که با هیجان راهی شده‌بود. رونیکا دیشب نفهمید با چی موافقت کرده ولی الان که کنار این دو تا بچه نشسته بود احساس پریشونی داشت و با فاصله ازشون کف زمین نشسته بود. با خودش توجیح کرد که بعضی وقتا گذشته رو یادش میره و احساس عادی بودن می‌کنه! ولی باز هم دلیل نمی‌شد؛ کاش دیشب دهنش رو بسته بود و... .
- این چی میشه نیکا؟
هانیه از خودخوری نجاتش داد. نگاهش رو روی برگه خط خطی زیر دست بچه داد و فکر‌های ناامید کننده‌اش رو دور ریخت. لبخند کوچیکی زد و مداد سیاه دوسر تراشیده رو از هانیه گرفت.
- باید صاف از بالا تا پایین بکشیش. ببین، اینجوری.
و حرف 《آ》رو براش دوباره نوشت. هامین هم به حرکت دست رونیکا نگاه می‌کرد. کلاه 《آ》 رو وارونه کشیده بود و به محض اینکه متوجه شد، پاکش کرد. پسرک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا