متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 4,912
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
سلام دوستان:)
آقا رضا ازمون خواسته رمان‌هامون رو تبلیغ کنیم و منم تو این زمینه ناواردم. حالا دیگه اینجا یه اشاره‌ای میزنم:)

رمان دنا کوه نیست درباره‌ی دختریه که واسه نجات خواهرش از خطر اعدام و اثبات بی‌گناهیش تمام تلاشش رو میکنه.
رمان دیوار کج درباره‌ی پرستار خانه‌ی سالمندانیه که لکنت زبان داره و عاشق یکی از زالو‌ها میشه. داستانش بر اساس واقعیته.
ممنون میشم بخونید و نظرتون ر وبهم بگید
و در آخر به یه نفر که زبان گیلکی بلد باشه نیاز دارم. :flowersmile:




شبیه آدم فضایی‌ها که سفینه‌اش از بد حادثه روی این نقطه از زمین فرود اومده بهش نگاه می‌کردند. حتی یه پیرزن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
رونیکا ساکت موند و به قربون صدقه‌های عزیز گوش داد. پیرزن وسط حرف‌هاش به گریه افتاد و صدای فین‌فینش قلب رونیکا رو فشرد. شاید تنها پشیمونیش از راهی که رفت، همین اشک‌هایی بود که عزیز می‌ریخت و البته نگرانی‌های آقاجانش که تو هشتاد سالگی باید دنبال وکیل و قاضی از این دادسرا به اون دادسرا می‌رفت! آهی کشید و میون صحبت‌های پیرزن پرید که دیگه نامفهوم شده بود.
- خوبم عزیز. خوراکم، جای خوابم، حتی آدم‌هایی که باهاشونم...همه‌چیز خوبه. نگران نباش.
و تلاش کرد لحنش پر هیجان باشه؛ اما عزیز گول نمی‌خورد. خودش این بچه رو بزرگ کرده بود. دوباره همراه هِق زدن‌ها شروع به مرثیه سرایی کرد.
- تأتی تأتی را-شؤنه یاد بدأم/ بگوت شونم/ نشؤن بدأم/ شؤن ٚ- را می ارسؤن را- دومبال
(تاتی تاتی/ راه رفتن را/ یادش دادم/گفت:/...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
با احتیاط وارد شد و سلامی داد. جوابی نیومد. نگاهش رو از زن مسن‌تر که نسخه‌ی‌ پیرتر خدیجه بود گرفت و روی خدیجه چرخید. روبه‌روی یکی از برادر‌ها ایستاده و لب‌هاش آویزون بود. لبخندی بهش زد که البته چندان واضح نبود. سنگینی نگاه برادرها و سکوت عجیب اتاق داشت اوضاع رو پیچیده می‌کرد. تمام مدت نگاهش رو روی خدیجه نگه داشته بود تا بالأخره خودش رو جمع و جور کرد و زیرلب جواب داد:
- سلام.
و نگاهش با ناراحتی به در اتاق رونیکا کشیده شد. رونیکا که قرار نبود بره تو اتاقش بشینه و بقیه واسه اینجا بودنش سر هم داد بزنن!
سرش رو نامحسوس بالا انداخت و دوباره نگاهش روی برادری چرخید که وسط اتاق ایستاده بود. از فاصله‌ی نزدیک‌تر تونست جای سوختگی روی گردن مرد و دست چپش رو تشخیص بده. پوستش چروک شده و انگشت‌ها شکل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
رونیکا دوباره با لحن شمرده‌ای گفت:
- اگر ابهامی درباره من دارید بهتره از خودم بپرسید. حق ندارید سر خواهرتون داد بزنید!
احمد برای چند ثانیه چشم‌هاش رو بست و پلک‌هاش رو فشرد. کارش به کجا رسیده بود؟ ذکری گفت و خواست دوباره به خواهرش چشم‌غره بره که رونیکا ادامه داد:
- فارسی متوجه می‌شید؟
و سوالی به خدیجه خیره شد! خدیجه بلافاصله رنگ به رنگ شد و با پشیمونی به احمد نگاه کرد. دختره دو روز دست از پا خطا نکرده بود که تو دو دقیقه، گند بزنه به همه چی! صدای احمد از همیشه بم و سنگین‌تر بود.
- فکر کردی فقط خودت ایرانی‌ هستی؟!
رونیکا با شرمندگی لبخند زد.
- منظورم این نبود! بگذریم...سوالی هست که باید جواب بدم؟
احمد نیشخند زد و به مادرشون نگاه کرد. یک سال پیش ازش خواسته بود خدیجه رو برگردونه پیش خودش؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
عکس رونیکا رو پیدا کردم :402:

- قاتل‌ها رو نمی‌فرستند تبعید! حتی بچه دانشجوهایی که چهارتا دیوار خط خطی کرده باشند! حالا بگو چرا فرستادنت اینجا؟
با صدای پر تمسخر برادر خدیجه، چشم‌هاش رو باز کرد و روی همشون چرخوند. خدیجه با بُهت بهش خیره بود، جوری که انگار تازه این سوال به ذهنش رسیده که چرا باید یه دختر جوون رو بفرستن تبعید! مادرشون به تأیید حرف پسرش سر تکون می‌داد و اون یکی پسره که جوون‌تر به نظر می‌اومد با ابروهای بالا پریده به رونیکا خیره بود! اخمی به همشون کرد و برای جواب مناسب وقت‌کشی کرد. جوابی که دروغ نباشه؛ اما راست هم نباشه. یه مزخرفی که فقط برادره رو ساکت کنه! آهی کشید و برای چند لحظه‌ لب‌هاش رو داخل دهنش کشید. نگاهش سمت برادرِ چرخید که سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
رونیکا نفسش رو حبس کرد تا دوباره عصبانی نشه. نگاهش با تعلل روی خدیجه چرخید. صورتش شبیه زن‌هایی شده بود که بهشون نامردی شده و اون‌ها هم شاهد همه‌ی ماجراند. دیگه لبخند زدنش نمی‌اومد! با این حال بهتر بود حرف بزنه، قبل از اینکه از خونه پرتش کنن بیرون. لب‌هاش رو باز کرد و با صدای گرفته گفت:
- خواهرت...خواهرتون خدمتکار کسی نیست. از طرفی محاله از قبل برنامه چیده باشم، من حتی قرار نبود بیام اینجا!
و دست‌هاش رو از هم باز کرد تا سالن کوچیک و زیادی خالی رو نشون بده. با صدایی که جون گرفته بود ادامه داد:
- اونقدر هم پولدار نیستم که کل سیستم قضایی مملکت رو بخرم. فقط برام تله گذاشتن و تو یه شب مسخره، گیرم انداختن. کمتر از یه ماه بعدش دادگاهیم کردند و فرستادنم دورترین نقطه‌ی ممکن تا... .
و بلافاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
سه روزِ گذشته تمام جوانب نقشه‌اش رو سنجیده‌بود و حالا داشت سر زمین باباش، بیل میزد. آفتاب وسط آسمون بود و هیچ لباس خنکی نمی‌تونست اوضاع رو بهتر کنه. ایستاد و با آستین سفید کِرته‌ (پیراهن مردانه بلوچی) عرق پیشونیش رو پاک کرد. برای بار صدم تکرار کرد:
- یه روز بالأخره از این وضعیت نجات پیدا می‌کنم.
نگاهش به درخت‌های نخل افتاد که خرماهای نرسیده تو شاخه‌های پر و پیمون ازشون آویزون بود. امسال برداشت محصولی خوبی داشتند، فقط اگه قنات‌ها بازیشون نمی‌گرفت و خشک نمی‌شدند! صدای شرشر آب تو گوش‌هاش پیچیده بود و با موتوری که از جاده خاکی نزدیک میشد در هم می‌پیچید. سرش رو چرخوند. عموش با یه بیل بلند پشت موتورش گاز می‌داد و گرد و خاک بلند می‌کرد. کنارش رسید و ترمز گرفت. دستش رو دراز کرد و باهوت از لب جوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #28
***
خدیجه با عجله دمپایی‌هاش رو پا کرد و تو گرگ و میش آسمون به طرف پله‌ها رفت؛ اما با دیدن رونیکا که گوشه ایوون نشسته و زانوهاش رو بغل کرده جا خورد. البته نه اینکه از اینجا نشستنش تعجب کنه. دیشب و شب قبلش هم به آسمون زل زده‌بود؛ ولی خب آخه چی تو اون ظلمات، به درد دید زدن می‌خورد؟
رونیکا چشم‌هاش رو از ستاره‌‌ی قطبی گرفت و به طرف خدیجه چرخید. صدای زنگ در رو شنیده بود؛ اما ترجیه می‌داد سر جاش بشینه تا خود صاحب‌خونه بیرون بیاد. حتی شال سیاهش رو هم دور شونه‌هاش انداخته بود که اگه خدیجه بهش سخت گرفت، سَر کنه! خود خدیجه که حتی واسه بچه‌هاش هم حجاب می‌گرفت شایدم لازم نبود حتماً مستقیم چیزی بگه. برای خیرگی نگاه صاحب‌خونه‌اش لبخند زد.
خدیجه؛ ولی به کندی نگاهش رو از رونیکا گرفت و از پله‌ها پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • #29
زیرلب گفت:
- اِشِرا بِرا به وَتی بِراسَه گو! «اینو برو به داداشت بگو!»
و راه افتاد. البته که نمی‌رفت بگه! جیغ و دادش مال باهوت بود و ادب و مظلوم بازیش مال احمد! جلوی ایوون که رسید، دوباره به دختره نگاه کرد. اون هم بهش خیره بود! نه اینکه عادت به خیرگی نگاه دخترا داشته باشه؛ اما قرار هم نبود همین اول کار، کم بیاره و چشم‌هاش رو بدزده!
گوشه‌ی لبش رو جوید و ابرو بالا انداخت. حالا چطوری خدیجه رو می‌فرستاد دنبال نخود سیاه؟ هر چقدر فکر می‌کرد راه دیگه‌ای براش نمونده بود. زندگیش تو دو سال گذشته کلکسیون ناکامی‌ها شده و بدتر از اون سربازیش بود که بیشتر از این نمی‌تونست عقب بندازه. اون هم میشد دو سال اضافه‌تر واسه فلاکت و حمالی! دختره باید قبول می‌کرد!
فقط یه شانس دیگه داشت و بعدش مامان قبل از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
نگاهش روی انگشت‌های هانیه نشست که عدد پنج رو نشون می‌داد.
- سه‌ تا دفتر هم می‌خوام. با یه بسته‌ی گنده مداد رنگی.
لبخند کجی زد و به مخده قرمز کنار دیوار تکیه داد.
- اونی که نشون میدی پنج تاست. سه، میشه این.
و سه تا انگشتش رو جلوی صورت هانیه گرفت. دخترک روی پاهاش نشسته بود و تو ده دقیقه‌ی گذشته یه ریز دستور می‌داد. هانیه نیشش‌ رو باز کرد و نگاه از انگشت‌های داییش گرفت.
- خودم برم مدرسه، عددها رو یاد می‌گیرم. می‌خوام واسه ماه‌ننه کتاب بخونم. دیروز داشت کتاب می‌خوند؛ اما چشماش نمی‌دید. همش چشماش رو فشار می‌داد.
باهوت می‌دونست این رویا به زودی محقق نمی‌شه. روستاشون معلم نداشت! با این حال لبخندی زد و نگاهش برای لحظه‌ای روی دختره نشست که از اتاقش بیرون امد و سمت آشپزخونه رفت. هامین موبایل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا