متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #91
نگاه اجمالی به شاهزاده انداخت و بعد روبه جاناتان کرد و سینش را جلو داد و ازودتر از ولیعهد گفت:
-لارا هستم
جاناتان نگاهی گذرا بهش انداخت و سرش را تکان داد از انطرف دختری با موهای طلایی فر که زیادی یه خودش رسیده بود بیرون آمد و دستش را دراز کرد وگفت:
-سارا هستم ازدیدنت خوشبختم
با لبخند تنضعی دستی داد و سریع پس کشید، حس شیرینی نسبت به ساراداشت که وادار میکرد بیشتر با همکلام شود. بعد پسری قد بلند با موهای کوتاه حالت دار از پشت بیرون آمد و با مزاح و خنده گفت:
-منم لئون هستم
بادیدن لئون حس آشنایی از گذشته بهش منتقل شد حسی که میدانست آن پسر بیشتر شبیه الکس هست انگار یک سیب را دو نیم کرده باشند، دستش میرفت تا بغلش کند مایکل از پشت کشید و زیرگوشش گقت:
-قرارمون آشنایی بود نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #92
بعد زیر چشمی نگاهی به میروتاش که کنجکاوانه خم شده بود و تابوت را نگاه میکرد انداخت.
لئون مشتی به میروتاش زد و گفت:
-عین آدم وایسا مگه قرار نبود تومهمونی باشی
-چطور شما نیستین من باشم
ولیعهد با پریشان حالی گفت:
-امروز قرار کمان رو توی مهمونی به پدرم بدم اگه بازش نکنیم تمام هدفام بهم میخوره
جاناتان سریع گفت:
-میتونم از کتاب های گذشته کاهن اعظم چیزایی پیدا کنم
یل پوزخندی در دلش زد، خودش را کشته بودن و کتابهایش را نگه داشته بودند. کتابهایی که با تمام وجود و تجربه خودش نوشته بود و بیشترشان ان زمان قبوب نداشتند الان چه شده بود که کتابها مهم شده بود.
ولیعهد گفت:
-همونکار رو انجام بده.
ساراگفت:
-میوتونیم از گاندیل بپرسیم
یل نگاهش را سریع به سارا دوخت، پس گاندیل را گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #93
هکتور سرش را تکان داد و عقب ایستاد. کمان هلالی شکل طلایی بود که سرش شبیه اژدها و به شکل خاصی میدرخشید، نخ کلفتی وصل بود که با کشیدنش تیری ظاهر میشد برنده، که مثل پرنده قال جیغی میکشید پرواز میکرد به هر کسی بخورد همان لحظه خاکسترش میکرد.
یل میخواست دست دراز کند تا کمان را بگیرد که یکدفعه کمان از خودش نیرویی ساطع کرد و یل را عقب راند کم مانده بود بیفتد که میروتاش از هکتور سریع پیش دستی کرد و دستش را گرفت
یل از گرمی دستانش آتش گرفت و سریع دستش را پس زد که میروتاش لبخند پهنی زد و به آرومی کسی نبیند مرواریدش را که حکم ریاستی قبیله را داشت داخل جیب پیراهن یل انداخت و ازش جدا شد. هکتور روبه مایکل کرد وگفت:
-چقدر وقت داریم
-خیلی کم سرورم
یل با کنجکاوی پرسید
-مگه میخواین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #94
سارا دست میروتاش را گرفت وگفت:
-بهتره ماهم بریم عزیزم
از اینکه سارا مثل کنه بهش میچسبید و هی ریشش عزیزم میبندید عصبیش میکرد. قرار بود با سارا که از قبیله نیلگون بود به رسم اتحاد باهم ازدواج کنند که با اصرارهای میروتاش عروسی بهم خورد همچنان نامزد ماندن. ناخوداگاه به یل نگاه کرد که هیچ اهمیتی به آنها نمیداد و کنجکاوانه به اطراف اتاق نگاه میکرد.میدانست کاهن اعظم است، دلش میخواست یک بارم شده واقعیت را از زیان او بشنود بدانم گناه وگناهکار چه کسی هست، بداند راست و غلط او چگونه است بداند انسان بودن و شیطان بودن چگونه هست و سوال های دیگری که در ذهنش جولان میداد.

همه سمت راهروی تالار قدم گذاشتند.
چلچلراغ های طلایی اویخته بر سقف بلند قصر ستون های یشم دیواره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

عقب
بالا