نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #91
نگاه اجمالی به شاهزاده انداخت و بعد روبه جاناتان کرد و سینش را جلو داد و ازودتر از ولیعهد گفت:
-لارا هستم
جاناتان نگاهی گذرا بهش انداخت و سرش را تکان داد از انطرف دختری با موهای طلایی فر که زیادی یه خودش رسیده بود بیرون آمد و دستش را دراز کرد وگفت:
-سارا هستم ازدیدنت خوشبختم
با لبخند تنضعی دستی داد و سریع پس کشید، حس شیرینی نسبت به ساراداشت که وادار میکرد بیشتر با همکلام شود. بعد پسری قد بلند با موهای کوتاه حالت دار از پشت بیرون آمد و با مزاح و خنده گفت:
-منم لئون هستم
بادیدن لئون حس آشنایی از گذشته بهش منتقل شد حسی که میدانست آن پسر بیشتر شبیه الکس هست انگار یک سیب را دو نیم کرده باشند، دستش میرفت تا بغلش کند مایکل از پشت کشید و زیرگوشش گقت:
-قرارمون آشنایی بود نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #92
بعد زیر چشمی نگاهی به میروتاش که کنجکاوانه خم شده بود و تابوت را نگاه میکرد انداخت.
لئون مشتی به میروتاش زد و گفت:
-عین آدم وایسا مگه قرار نبود تومهمونی باشی
-چطور شما نیستین من باشم
ولیعهد با پریشان حالی گفت:
-امروز قرار کمان رو توی مهمونی به پدرم بدم اگه بازش نکنیم تمام هدفام بهم میخوره
جاناتان سریع گفت:
-میتونم از کتاب های گذشته کاهن اعظم چیزایی پیدا کنم
یل پوزخندی در دلش زد، خودش را کشته بودن و کتابهایش را نگه داشته بودند. کتابهایی که با تمام وجود و تجربه خودش نوشته بود و بیشترشان ان زمان قبوب نداشتند الان چه شده بود که کتابها مهم شده بود.
ولیعهد گفت:
-همونکار رو انجام بده.
ساراگفت:
-میوتونیم از گاندیل بپرسیم
یل نگاهش را سریع به سارا دوخت، پس گاندیل را گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #93
هکتور سرش را تکان داد و عقب ایستاد. کمان هلالی شکل طلایی بود که سرش شبیه اژدها و به شکل خاصی میدرخشید، نخ کلفتی وصل بود که با کشیدنش تیری ظاهر میشد برنده، که مثل پرنده قال جیغی میکشید پرواز میکرد به هر کسی بخورد همان لحظه خاکسترش میکرد.
یل میخواست دست دراز کند تا کمان را بگیرد که یکدفعه کمان از خودش نیرویی ساطع کرد و یل را عقب راند کم مانده بود بیفتد که میروتاش از هکتور سریع پیش دستی کرد و دستش را گرفت
یل از گرمی دستانش آتش گرفت و سریع دستش را پس زد که میروتاش لبخند پهنی زد و به آرومی کسی نبیند مرواریدش را که حکم ریاستی قبیله را داشت داخل جیب پیراهن یل انداخت و ازش جدا شد. هکتور روبه مایکل کرد وگفت:
-چقدر وقت داریم
-خیلی کم سرورم
یل با کنجکاوی پرسید
-مگه میخواین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #94
سارا دست میروتاش را گرفت وگفت:
-بهتره ماهم بریم عزیزم
از اینکه سارا مثل کنه بهش میچسبید و هی ریشش عزیزم میبندید عصبیش میکرد. قرار بود با سارا که از قبیله نیلگون بود به رسم اتحاد باهم ازدواج کنند که با اصرارهای میروتاش عروسی بهم خورد همچنان نامزد ماندن. ناخوداگاه به یل نگاه کرد که هیچ اهمیتی به آنها نمیداد و کنجکاوانه به اطراف اتاق نگاه میکرد.میدانست کاهن اعظم است، دلش میخواست یک بارم شده واقعیت را از زیان او بشنود بدانم گناه وگناهکار چه کسی هست، بداند راست و غلط او چگونه است بداند انسان بودن و شیطان بودن چگونه هست و سوال های دیگری که در ذهنش جولان میداد.

همه سمت راهروی تالار قدم گذاشتند.
چلچلراغ های طلایی اویخته بر سقف بلند قصر ستون های یشم دیواره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #95
میروتاش که تازه متوجه وضعیتش شده بود سریع دستش را پس کشید و یه معذرت خواهی سرش را پایین اند چند لحظه بعد که خاندان شاه در جایشان ساکن شدند همه سرشان را بلند کردند و همزمان گفتند
"زنده باد شاه عالمیان"
یل با اخی بلند شد و دست روی کمرش گذاشت و حرصی به میروتاش نگاه کرد.
-تو از کجا پیدات شد
-عوض تشکرته
اخم هایش درهم شد در جوابش گفت:
-تشکر از یه ادم فروش حماقته
میروتاش سرش را تکان داد به ارامی نزدیکش شد وتوی گوشش گفت
-نمیخوای اون روز روفراموش کنی
همین که میخواست حرفی بزند که یکی ازبزرگان از جایش بلند و بعد از ادای احترام گفت:
-سرورم ما شنیدیم ولیعهد کمان هویی را پیدا کرده است که هزاران سال گم شده است
امپراطور دونگ فان نگاهی به پسرش انداخت چگونه با اعتمادبنفس نشسته است و بهش خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #96
-نه انگار نمیخوای اون اتفاق رو فراموش کنی هرجور دوست داری رفتار کن
بعد از کنارش جدا شد و سمت عمو فیلپش که خیره انها شده بود رفت.
-اون دختر کیه
میرتاش شانه ای بالا انداخت و با گفتن نمیدانم به نمایشی که بنظرش مسخره می امد نگاه کرد.
تابوت را روی میز بزرگان مجلس گذاشتند. یون تنها فرد انجا بود که مخالف ولیعهد نبود و اورا بخاطر منطق درستش را ستایش میکرد. ناگهان وزیر سوک داخل

تالار پذیرایی شد و از همه عذرخواهی کرد و سمت جایگاهش رفت .یل بادیدن سوک تمام زخم هایش شروع به گزگز کردن و نفسش را به شماره انداختن انگار جسم دختر بادیدن او واکنش نشان میداد خود یل هم از دیدن سوک متعجب بود که چگونه با ان قدرت کمش زنده مانده است معدود ادم هایی از گذشته تا به الان زنده ماندن او هم جزوه انها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #97
اینبار برای اینکه حرصش را در اورد گفت چرا هردفعه اتافقی برایش می افتاد او پیدایش میکرد؟ چرا هربار نگران حال او بود ؟چرا اصلا این پسر دنبال او هست و هرکجا میرود انجا حضور دارد؟
-مثل مرده ها افتاده بودی زمین نجاتت دادم این دومین باره که پیدات میکنم
پوزخندی زد و گفت :
-نترس ادم مردن نیستم
میروتاش به ارامی نزدیکش شد و نگاهی بهش انداخت. اصلا باور نمیکرد که بعد گذشت چندماه اخرسر کنار کسی نشسته باشد که یک ملت از او میرتسند ولی هیچ ترسی نداشت انطور که در کتاب ها توصیفش میکردن نبود مثل دخترای دیگر میمیاند و ظریف و نحیفتر از انها بود صورتش گرد و موهای همرنگ چشمانش بود شاید کمی چشمان گربی اش او را به وحشت می انداخت ولی هیجچ حیله ای در ان دیده نمیشد.خیلی ظریف و ضعیفتر از ان بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #98
میروتش که تازه هوا به ریه هایش فرستاده بود سرفه ای کرد و سریع گفت :
-هیچی!
یل با کنجکاوی و متعجب نگاهش کردفکر میکرد الان او را لو میدهد و خودش را برای مبارزه حسابی اماده کرده بود ولی در عوض از او محافظت کرد. این پسر چی میخواد؟ نگاهش را گرفت و روبه مایکل کرد و گفت:
-چیشده؟
مایکل سریع خودش را نزدیک میروتاش رساند و پشتش را نوازش کرد و با غیض رو به یل کرد و گفت:
-چیکارش کردی نفسش بالا نمیاد
رویش را گرفت و سمت در حرکت کرد که میروتاش گفت:
-تقصی اون نیست حواس پرتی خودمه که اینجوری شدم
دوباره شوکه شد و چذخید و نگاهش کرد، چشمانش یک جورایی گرمی یک حامی رانسبت بهش میداد که برایش قابل باورد نبود. ان دوتیله چشم چقدر محتاج کمک او هست.
از اتاق خارج شد. نمیدانست کجای راه مستقیم به بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #99
هکتور نفسش را بیرون فوت کرد و لعنتب زیرلب گفت و با خوش رویی جوابش را داد:
-کمان از نقشه باستانی که در کتابخانه وجوداشت برداشتم طبق اون نقشه پیدا کردیم
به وضوح در کلماتش حقیقت را میتوان حس میکرد و این باعث میشد بزرگان مجلس حرفی برای گفتن نداشته باشن درحالی که فیلیپ زاران سوال در استینش داشت .
-میتونیم بپرسیم چطور خط باستانی رو تونستین بخونین
دستانش را مشت کرد و نگتاهی به جمعبت مقابلش انداهت تا یل را پیدا کند ولی هیچ اثری از او نبود.از سوال هایی که فیلیپ از او میپرسید فشار اهسته از درون او را میخورد و جواب کاملی نمیتوانست به او بدهد دستش را فشار داد و حرفی که نباید میزد را به زبان اورد:
-توسط یه دخترتونستیم ان نقشه را رمز گشایی کنیم
صدای ههمهمه مردم سالن بلند که همه اشان تو درتوونامعلوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
330
پسندها
1,704
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #100
یل نگاه غیضش را به سوک انداخت و دست گذاشت روی سوزش زخمش حالا متوجه میشد که ان جسم از سوک میترسد و بادیدنش واکنش نشان میدهد مطمئن بود که این دختر با این خاندان ارتباطی دارد ولی چرا مگر این دختر کی بود که تمام انها را میشناخت.
هکتور سمتشان پاتند کرد و روبه پدرش کرد و گفت:
-این دختر ذو من اوردم قصر خدمتکار مخصوص منه پدر
یل با متعجب نگاهش شد وسرش را خم کرد تا داینکه چشمش به یون افتاد و ابروهایش را بالا داد او هم انجا بود کسی که دلیل مرگش و ان جنگ هزاله بود اگر یون دخالت نمیکرد با او مخالف نبود شاید الان همه چیز انطور که او میخواست پیش میرفت .لی وقتی یون درست دست گذاشت نقطه ضعفش و با او مخالفت کرد بقیه قبایل هم به دهان یون نگاه میکردن قبول کردند که مقابل او بیستند. یون نگاه خیره یل را که دید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

عقب
بالا