متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #71
حالا متوجه میشد مردنش نه تنها ناعادلانه در حق مردمان و هم قبیلعه‌اش بود بلکه ظلمی در حقشان کرده بود که تابخشودتی بود.
حلقه های قطره اشک در چشمانش موج میزدند. این حق مردمانش نبود که اینگونه غل و زنجیرشان کنند.
قبیله تارگرین برایش یک خانواده بود! درست میگفتن جلال و عظمت تارگرین ها با مرگش از بین رفت. چقدر احمق بود که فکر میکرد با مرگش همه چیز درست میشود و انها هم طعم ازادی را میچشند. ولی اشتباه میکرد با مرگش همه چیز را به هم زده بود.
میدید چگونه با حقارت از بین مردمانی که جز منفعت چیزی برایشان ارزشی نداشت رد میشدند. همیشه ارزو داشت تارگرین هارو در شکوه ببیند ولی حالا کاری که کرده بود جز ناامیدی برایشان باقی نگذاشته بود. بالااخره ان قطره اشک ها ریخته شدند!
با مردمانش چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #72
-ولی اینطور به نظر نمیرسه.
نفس عمیقی کشید و دستانش را از پشت قلاب کرد. ناخن هایش را محکم داخل دستش فشار داد. نقاب بیخیالی بر چهره‌اش زد نیمچه لبخندی زد وگفت:
-گفتم که چیزی نیست.
هیج چیز از چشمان تیز نیک پنهان نبود، میدانست که ان رنگ پریده‌اش و قرمزی چشمانش چیز ساده‌ای نیست که به راحتی بگذرد ولی رفتارش طوری نشان میداد که نمیخواهد بگوید، یا از گفتنش هراس دارد.
-چرا حالت بادیدن بردهای تارگرین بد شد؟
ناخوداگاه ابروهایش خودکاری بالا پرید. نگاهش کرد. چشمان طوفانی اش بیداد میکرد که هنوز قانع نشده است و دنبال دلیل برای حال خرابش میگردد.
-اشتباه نکن حال من با دیدن ادمایی که به ضعیف تراز خودشون میخندن بد شد.
-پس خودت هم باور داری که حالت خوب نیست!
از آدمایی که باکلمات بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #73
***
همه ی بزرگان دورهم گرد امده بودند. تنها صدای سوختن مشعل ها در ان جای تاریک و نمور به گوش میرسید. تمام ذهن ها مشوش شده بود، ترس در دل اندکشان رخنه کرده بود. هیجان و اظطراب، نگرانی، کلماتی بودن که با نگاه کردن به چهره‌هایشان میشد فهمید.
-این نشانه‌ی فاجعه‌ هست!
صدای یکی از ان بزرگان بود که حواس همه را به خودش جمع کرد.
ایندفعه جناب فیلیپ بود که گفت:
-نباید به این زودی قضاوت کنیم.
همان مرد بلند شدو گفت:
-قضاوت نیست عین حقیقتا با پیدا شدن گاندیل کل شهر ناارام شده.
از بزرگان قبیله مردی که نزدیک به هزاران سالش میشد از جایش بلند شدو نزدیک گاندیل که به خودش جمع شده بود و هوشیاریش رو از دست داده بود ایستاد وگفت:
-این یه موجود باستانی هستش نمیتونم به همین راحتی بکشیمش، وجودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #74
سکوت وحشتناکی ایجاد شد. انگار با این حرف نظر همه را جلب کرده بود. می‌توانستند از طریق گاندیل به خیلی از چیزهای محرمانه کاهن اعظم که از همه بود دست پیدا کنند.
فیلیپ طوری با خشم و نفرت نگاهش می‌کرد که دلش می‌خواست همان لحظه گردنش را بزند. آن مرد مکار آخر سر باطن اهریمنش را نشان داد. یقین داشت که از همان اولش هم قصدش پیدا کردن راز مخوف کاهن اعظم بوده است!
فیلیپ وقتی سکوت همه را دید سمت امپراطور چرخید و با هیجان گفت:
- عالیجناب لطفا کاری کنین که با صلاح کشور باشه، با اینکار فاجعه چند سال پیش ممکنه رخ بده.
بیوم سوک با خونسردی به اضطراب فیلیپ خیره شده بود و پوزخندی به ریشش میزد. چرا که خوب می‌دانست امپراطور یک دست‌نشانده از طرف او بود که انتخاب شده بود.
همان لحظه در بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #75
او تنها شاگرد کسی بود که صاحب اصلی تاج و تخت تیان شان بود.
فیلیپ با دیدن دالتون با آن سر تاس‌شده‌اش که بیشتر شبیه بوداها بود خنده‌ی ریزی کرد. با نگاه جدی دالتون خنده‌اش را جمع کرد. بعید نبود که میروتاش بیشتر خصلت‌هایش را از این مرد گرفته بود.
امپراطور با هیجان و اضطراب خودش را به دالتو رساند و بازویش را گرفت وگفت:
- آه، جناب دالتو مشتاق دیدار. بعد از این همه مدت شما رو دیدیم!
- باید قبل‌تر از این‌ها پیش شما می‌اومدم سرورم کوتاهی من رو ببخشید.
- نه اصلا این حرف رو نزن. بهترین موقع اومدی، ماجرا رو که شنیدی؟
سرش را تکان داد. البته که شنیده بود.
چند وقت پیش متوجه حضور دو ستاره طلایی در صورت فلکی در کنار هم شده بود، و در این وسط حضور استادش را هم بعد سال‌ها حس کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #76
مایک به ارامی پارو میزد و سرش را پایین انداخته بود. یل در نوک قایق ایستاده بود و چشمانش را بسته بود تا با حسش مسیر میان بر را بفهمد.
شاهزاده هم مشغول نگاه کردن به نقشه‌ی راه بود.
یک دفعه گوش‌های یل تیز شد و نوک قرمز شده‌اش لحظه‌ای سوخت. لبخند کمرنگی زد و زیرلب لعنتی گفت و رو به مایک کرد.
- سمت چپ برو.
مایک که از دستورات او حرصی شده بود پارو رو با عصبانیت تندتر کرد. قایق کمی تکان خورد، یل که کم مانده بود بیفتند، توسط شاهزاده کشیده شد.
– چته مایک؟ آروم پارو بزن.
چیزی نگفت و مشغول کارش شد. یل که از ان وضعیت که بغل شاهزاده بود سریع بلند شد و لباسش را تکاند.
سردی هوا یک طرف جانش را می‌لرزاند، حرکات بچگانه مایک هم طرفی عصبیش می‌کرد.
دوباره قایق تکان خورد که این دفعه یل با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #77
سمتش شنا کرد و دستش را گرفت. سنگین بود. نیرویی که از پایین هردویشان را می‌کشید کارش را سخت می‌کرد. برای رهایی فقط یک کار می‌توانست انجام دهد. برای همین بدون در نظر گرفتن نتیجه‌اش که نمی‌دانست آیا نقشه‌اش می‌گیرد یا نه، صاف ایستاد و طلسم سخت سه ستاره را انجام داد تا نیروی هردویشان باهم پیوند بخورد تا بتوانند از اینجا خارج شوند. این زمانی شکل می‌گرفت که قبلا پیوند مقدس ازدواج بینشان خورده باشد.
موقع انجامش چشمانش را بسته بود. ته دلش راضی به اینکار نبود ولی موقع گرفتن نقشه‌اش با شوک چشمانش را باز کرد. هردو داخل سه ستاره بودند. نیروی فرابنفشی دورشان را گرفته بود و آرام بهم نزدیکشان می‌کرد. یل که متوجه این نزدیکی شده بود در تلاش بود که خودش را آزاد کند و طلسم را باطل. با اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #78
چندلحظه بعد هر سه آنجا را ترک کردند. میروتاش نفس آسوده کشید و از پشت دیوار سنگی به آرامی بیرون خزید. دید که گاندیل را در یک قبر سنگی یخ که ازش بخار بلند می‌شود گذاشته‌اند. به آرامی سمتش رفت. با یک متر فاصله ایستاد و خیره نگاهش کرد. رنگ صورتش سفید بود و لب‌هایش کبود شده بود. اون کسی بود که توسط کاهن اعظم خلق شده بود پس مطمئن بود که فقط خودش می‌تواند او را زنده کند!
ناگهان با حس سرما به خودش لرزید و موی تنش ریش شد. سریع به عقب نگاه کرد. چیزی ندید و دوباره سرجایش ایستاد. این دفعه با وزش سریع باد مشعل‌ها خاموش شدند و صدای جرز در به گوش رسید. میروتاش که تا الان حس ترس نکرده بود، یک دفعه تپش قلبش بیشتر شد و دست و پایش لرزید. نگاهی به اطرافش انداخت. همه جا تاریک شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #79
-زاده‌ی خون خواهد آمد!
چشمان میروتاش از تعجب گرد شد و از جایش بلند شد. یک لحظه با شنیدن صدای قیژ در به پشت سرش چرخید. متوجه شد که تا الان نفر سومی هم بینشان بود که ازش بی‌خبر بود.
***
نگاهی به نقشه دست مایکل انداخت.
شاهزاده کنارشان ایستاد و گفت:
- مایک هنوز چیزی ازش سردر نیاوردی؟
- نه، این یه نقشه باستانیه خوندنش کار من نیست!
یل که از آن اتفاق به بعد ساکت بود و چیزی نمی‌گفت سکوتش را بخاطر حرص و عصبانیت شکست و گفت:
- میشه دلیل اومدنتون به این کوهستان بدونم، شما رو من آوردم اینجا ولی هنوز دلیلش رو نمی‌دونم.
نیک عصبانیتش را درک کرد و بدون نگاه کردن به صورتش جواب داد:
- می‌خوایم کمان هویی پیدا کنیم!
با شنیدن اسم کمان، سرش داغ شد و تنش گر گرفت. چند لحظه مکث کرد و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #80
یل بلافاصله چشم از شاهزاده گرفت و گفت:
- کوهستان سیسو جایی برای موندن نیست باید راهمون رو ادامه بدیم.
- یعنی میگی نباید استراحت کنیم
- اگه زیادی دلت می‌خواد بمیری کسی جلوت رو نگرفته.
بعد زیر لب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم چه غلطی کردم با اینا همراه شدم!
این بار شاهزاده گفت:
- چاره‌ای نیست همون کارو می‌کنیم.
بی‌سروصدا راه افتادن.
مه تمام کوهستان را در آغوشش گرفته بود. بوی مرطوب جنگل با بوی نمدار چوب‌ها درهم‌آمیخته شده بود و حال و هوای عجیبی را به آدم منتقل می‌کرد. هوای جنگل مثل بقیه کوهستان‌ها نبود. غم، درد، ترس، وحشت، تمام جنگل را گرفته بود. این باعث میشد هر فردی به تله این حس‌ها بیفتد. البته بستگی به گذشته‌اش دارد. یل حس می‌کرد که بین انبوهی از درختان سر به فلک کشیده چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

عقب
بالا