متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان لعن | ساناز محمدی کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان

  • قوی

    رای 5 83.3%
  • متوسط

    رای 1 16.7%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #81
- مایکل نگرانشم
- سرورم شما زیادی بهش اهمیت میدین!
با نگرانی ایستاد و نفس عمیقی کشید، از دیروز بدون ایستادن از کوهستان بالا می‌رفتن! یک جورایی بخاطر تنها گذاشتنش عذاب وجدان گرفته بود! و اینکه نگرانش بود واقعا دست خودش نبود دلش می‌خواست برگردد و کنارش باشد!
به عقب برگشت و گفت:
- نمیتونم اینجوری تنهاش بذارم باید برم.. .
مایکل از بازویش گرفت و حرفش را در نطفه خفه کرد با کلافگی گفت:
- چرا به یه غریبه این همه اهمیت میدین سرورم! یادتون نره چه چیزهایی پشت سرتون گذاشتین تا به اینجا برسین.
به چشمان خسته و سرخش چشم دوخت، راست می‌گفت! هنوز نمی‌توانست نگاه تمسخر و حرف های طعنه آمیز درباریان را بخاطر اینکه پسر یک خدمتکار از قبیله شعله‌ بود را فراموش کند، و این دلیل مهمی بود که برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #82
تمام راه را نورهای آبی که فکر میکرد برای جسم این دختر بود نشان داده بود. حالا یقین داشت که این جسم حس آشنایی نسبت به نیک دارد و او را وادار به کمک کردن به او می‌کرد.
- اون سال‌هایی که زندگی کردم گیر همچین ارواح سمجی نیفتاده بودم!
با خودش درگیر بود که با صدای داد مایکل به خودش آمد و سمت صدا راه افتاد. داخل گرمتر از بیرون بود. کناره گوشه‌ها پربود از آتش های ذوب شده که همچون آب از بالای سنگ ها ریخته میشد، اگر می‌افتاد جزغاله میشد. از کناره‌های سنگ ها که سالم بود می‌گذشت. تمام تنش از گرمی انجا خیس عرق شده بود حتی با وجود لباس نازک و حریری که پوشیده بود.
روی یکی از سنگ های سالم تکه شده ایستاد و به اطرافش نگاه کرد، حتم داشت داخل این غار اژدهای سه سر وجود داشت که با خشمش انجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #83
خیلی دلش میخواست بداند چرا آن مرد این همه هوس به دست اوردن کمان را دارد در حالی هیچ‌گونه حس بد ذاتی ندارد! اینکه به خاطر این جسم ناچار به دنبال آن دو کرده است زیادی راضی نبود ولی برای اینکه راهی برای خودش پیدا کند باید مطیع میبود!
سنگ ها را دوبه دو میپرید که ناگهان لرزش دوباره ای رخ داد و تمام سنگ ها ریخته شدند و اژدهای دوسر از بین آن سنگ ها که شعله اتش را بیشتر کرده بودند بیرون آمد. بال‌های بلند و استخوانی‌اش انقدر بزرگ و عظیم الجثه بود که هر دو طرف غار را پوشانده بود و از همه بدتر آن قیافه وحشتناکش بود. موقع پرواز غرشی کرد و از دهانش آتشی بیرون داد و کل سنگ ها ریختند و یل در جایی ایستاده بود که هربار لرزش، زیر پایش میلرزید و هر دو طرف میچرخید و سعی میکرد تعادلش را حفظ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #84
یک لحظه شاهزاده لرزید و ابرو بالا انداخت. حس میکرد رفتار آن دختر مرموز تغییر کرده است ولی نمی‌دانست چرا از توجه او به خودش خوشش میامد.
طولی نکشید که روح از تن جسم خارج شد و بی حال به اغوش ولیعهد افتاد
.
***
«میروتاش، قبیله کونلون،»
لبه‌ی پرتگاه کوهستان سان نشسته بود. تنها جایی بود که هرموقع احساس تنهایی میکرد آنجا میرفت. آن روز هم همان روزهایی بود که دلش میخواست تنها باشد و به منظره‌ی زیبای جلویش که تمامش پر بود از ابرها که لابه لایشان کوه های بلند سرباز زده بود تماشا کند. ولی بیشتر با مجهولات ذهنی اش درگیر بود تا درک آن منظره زیبا. مغزش پر بود از آن چند کلمه که خبر امدن زاده خون را میداد! یعنی منظورش چه کسی میتواند باشد؟ نکند کاهن اعظم باشد؟ و هزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #85
- این همه سر کشیدن به هرچیزی و طلبکار بودن از آدما فقط خودت رو اذیت میکنی میروتاش.
خنده‌ای کرد و نگاهش را به کتابای دستش دوخت. بعضی موقع ها دلش میخواست داد بزند و خالی شود از این همه فشار که هرکسی حرفی برای گفتن ندارد زورش به نصیحت کردن او میرسید.
حرف های جاناتان هم درست مثل بقیه بود درحالی که فکر میکرد با بقیه فرق میکند. طولی نکشید جاناتان زبان باز کرد و گفت:
- میدونی اونچه که انسان رو ضعیف میکنه چیه؟
نیم نگاهی بهش انداخت وقتی حالت چهره خنثایش را دید فهمید که هیچ چیزی درمورد زندگی کردن در این دنیا را نمیداند، خودش ادامه داد:
- صبور نبودن انسان رو دربرابر همه چیز ضعیف میکنه.
- برای به دست اوردن قدرت صبر لازم نیست.
تک خنده‌ای کرد و سرش را متاسف تکان داد و گفت:
- تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #86
آه از نهاش بلند شد و اخم هایش را فرو برد. حوصله ان همه تشریفات رو نداشت درحالی که میدانست هنه اینها یک فرمالیته هست برای نشان دادن او دربرابر حرفای بزرگان قبیله که او را یک حرومزاده پیش نیمدانستند.
سرش را روبه آسمان بلند کرد و نفسش را فوت کرد و زیر لب گفت:
"کاش میتونستم اون دختر رو پیدا کنم، اون موقع همه چیز حل میشد"
*********
"یل"
با پیچ خوردن دل و روده‌اش سریع از جایش پرید و هرچی در دهان بود را بیرون روی لباس ابریشمی یشمی رنگ مقابلش ریخت. بویی که راه انداخته بود با چندشی چشمانش را جمع کرد، طولی نکشید با شنیدن نفس های کسی در نزدیکی اش سرش را به ارامی بلند کرد.
بادیدن پیرمرد مقابلش که ابروهای بلند خاکستری‌اش با ریش های بلندش همراه شده بود و با غضب نگاهش میکرد لبانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #87
پوفی کشید و لعنتی به مایکل گفت و طبق عادتش گوشش را خاراند و دنباله‌ی سوالش را مطرح کرد.
-کمان چیشد اون رو بگو
- چیزی میخوری؟
دهانش از این همه پرویی باز ماند، میدانست همه اینها بخاطر چزوندن او بود ولی چه کند مغزش نمیکشید کسی با او شوخی کند. برای همین غرید:
-کوفت بخورم.
رویش را گرفت و به فکر فرو رفت. یعنی نتونسته بودن کمان را پیدا کنن؟ و هزار سوال دیگه که ذهنش را مشغول میکرد و تنش را میلرزاند که نکند خود واقعیتش را بفهمند.
پیرمرد سر حرف را باز کرد:
-نگفتی اهل کجایی
-دوست داری یه حرف رو تکرار کنی
-آدم باید ریشه داشته باشه که وجود بیاد اینطوری نمیشه که خودت به وجود بیای، مایکل میگف دختر زرنگی هستی
توجهی به حرف هایی که بنظرش مسخره و عصاب خوردکن میامد نکرد و سرموضوع را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #88
آخش بلند شد و نفسش را باتندی بیرون فوت کرد و پشتش را خاراند و گفت:
- مگه چیه اینا؟
صدایش را در نزدیکی اش شنید.
- غریبه‌ها نمیتونن به این قفسه ها دست بزنن.
لبش را گاز گرفت و گفت:
- اون کتابا چی هستن؟
- به درد تو نمیخوره درمورد تاریخه، بیا بریم.
گوش هایش زنگ خورد و سریع دنبالش راه افتاد و پرسید:
- کدوم دورانه؟
- میخوای چیکار!؟
مکثی کرد و سریع جواب داد:
- خب… بدونم.
- بدونی که چی بشه؟
از خستگی و کلافگی پایش را زمین کوبید و گفت:
- میشه یه دفعه جوابم رو بدی؟
- من جواب دخترای سرتق رو نمیدم.
به پیشانی اش کوبید و نالید:
- حالا این بار رو گذشت کن، درمورد اون کتاب بهم بگو.
- نمیخواد بدونی.
***
«ولیعهد هکتور»
عرق ریز و درشتی از پیشانی و بدنش سر میخورد، و لباس و پیشابندش را خیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #89
***
یل
روی شاخه‌ی بلندترین درختی که در عمارت آن پیرمرد نچسب بود نشسته بود و یک پایش را انداخته بود پایین و تاب میداد. بوی برگ توت قرمز همه جا را گرفته بود، طوری که یل برای خوردنش محبور شده بود بالا برود. از بیکاری و کلافگی بالای درخت مینشست و توت قرمز میخورد. بالای درخت همه جا معلوم میشد حتی کاخی که پادشاه جدید در آنجا قرار داشت دیده میشد. از پیرمرد شنیده بود که بعد از مرگش آدیرا برای انتخاب پادشاه بعدی از مخفیگاهش بیرون امده بود و تمام رسم و رسومات گذشته را تغییر داده بود طوری که حتی زبان و نوشتارهای کتاب ها تغییر کرده بود. نفسش را با بی‌حوصلگی بیرون داد و با خود گفت:
- آه استاد، میدونستی چطور زمان رو تغیر بدی که یه ریشه هم از باقی نمونه.
لبخند تلخی زد. وقتی یادش میامد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

♕萨纳兹♕

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
323
پسندها
1,702
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #90
جلوتر از آنها دستش را از پشت قلاب کرد به راه افتاد. سوار کالسکه شدند و به سمت قصر راه افتادند. یل نگاهی به داخل پرتجملات کالسکه انداخت و پوف عمیقی کشید هیچکدام شبیه دوران خودش نبود، انگار همه چیز را از نو ساخته بودند. پرده مخملی قرمز را کنار زد و پنجره باز کرد و نگاه اجمالی به و شلوغی شهر انداخت و غم عجیبی در دلش نشست ازاینکه تمام شهرها تغییرکرده بود حس خوبی بهش نمیداد خودش را غریبه ای حس میکرد که تازه پا به آن شهر گذاشته است درحالی خاطرات شیرینی با این شهر و خیابان هایش داشته است.
- چرا اینطوری آه میکشی ادم دلش ریش میشه.
ابرویی بالا انداخت و لبخند یه وری زد و بیرون چشم دوخت و گفت:
- آه میکشم تا سرپوشی باشه غم سنگین دلم.
حرف هایش را بدون اینکه آگاهی بهشان داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♕萨纳兹♕

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا