متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان ریسمان کبود | ریحانه نصیری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع .REIHANEH.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 5,750
  • کاربران تگ شده هیچ

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #11
از این بابت خوشحال بود نفسش نه چیزی شنیده نه چیزی دیده! آگاه نبود تا چندماهگی یا چند سالگی باید او را در همان اتاق حبس کند تا دیوی همچون پدرش را نبیند. دستان لاغر و ریزش را روی زمین گذاشت و تن سرشار از زخم را از روی زمین بلند کرد. نه گریه التیام زخم‌هایش بود نه یک موسیقی غمگین نفس بخش روحش! هیچ‌چیز در این دنیا به قلب خاموشش نور نمی‌بخشید. با نفرت به موهای بلندش خیره شد و دوباره فکر کوتاه کردن آن‌ها به سرش زد ولیکن به یاد آورد همین پیچ و تاب‌های کوچک ما بین دستان نفس جان می‌گیرند و نوازش می‌شوند و تنها دل‌خوشی‌اش هم همین بود.
تیله‌های قهوه‌ای رنگ و درشتش دور تا دور خانه‌‌ای که شاید به سختی صد متر می‌شد چرخید. کمری که چند دقیقه پیش زیر پای او به قطع چیزی از استخوان‌هایش باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
از خستگی زیاد آن‌قدر جیغ‌حیغ کرد که او را مجبور به پیچیدن در ملحفه‌ی نازکی کرده بود و پاهایش را برای آرام شدن او به سرعت تکان می‌داد. سماجتی که نفس برای نخوابیدن به خرج می‌داد بسیار ستودنی بود؛ ولیکن شهنواز حتی با نو مادری بودنش و جستجوی اندکی در اینترنت و گذشته، از پس اوی چند ماهه تا حدودی بر می‌آمد. به چشمان خیس و درشتش خیره شد و همان‌طور که دست‌های کوچک و ظریفش را در دست داشت با لحن طنز آمیزی گفت:
- هی ننه! من از پس تو بر نیام که دیگه ننه تو به حساب نمیام. بسه هرچه‌قدر تلاش کردی برای نشستن و چهار دست و پا رفتن...الان دیگه وقته خوابه...پیش، پیش!
نفس با بغض به او خیره شد بود و به احتمال زیاد دانست که دیگر چاره‌ای جز تسلیم ندارد و مجبور است با خوابی عمیق به سال جدید پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #13
شهنواز وقتی لحن ملایم و سرشار از لطافت او را شنید اختیار از کف داد و تنها با تکان دادن سر به قدم‌های استوار و محکمش خیره شد؛ با بسته شدن در دستشویی خط نگاهش بریده شد و با قرار دادن کت و کیف او بر روی چوب لباسی کنار در مقابل آینه قدی دست چپش ایستاد. دستش را بر روی بلوز سفید رنگ و نخی‌اش که یقیه‌ی گردی داشت کشید که یک لحظه انگشتانش بر روی شکمش متوقف شد. شکمی که به تصور او مقداری بزرگ شده بود ولی به ظاهر تغییری درش احساس نمی‌شد. لبخندی آرام و مشتاقی زد و گفت:
- تو امسال بهترین هدیه‌ی سال تحویل باباتی! مطمئن باش اون‌قدر خوش‌حال می‌شه که حد نداره...(چشمانش برقی زد و به آن‌ تیله‌های درشت در آینه خیره شد) لحظه‌ی شنیدن خبر بابا شدنش قیافه‌اش دیدنیه!
کلیبس بزرگ و مشکی را از موهایش جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #14
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
منتظر نظراتتون هستم :)
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #15
آصف: مرگت رو همین‌جا توی همین خونه نوشتن. اما الان نه وقتی که خوب جون مرگ شدی می‌ذارم بمیری...! چون مأموریت کشتنت با منه...(با شنیدن نوای شروع آغاز سال جدید پوزخندی زد و ادامه داد) سال نوت مبارک عزیزم.
با هل دادن چانه‌اش به سمت پشتی مبل هاله‌ای از اشک در مقابل تیله‌های آتشین شهنواز نشست. چشمانش به سوی آینه‌ی تکه و پاره شده‌ی زیبایش افتاد که آن هم مانند قلب او دیگر باقی نمانده بود. آصف قدم‌هایش را به سمت راهرویی که به در خروجی منتهی می‌شد برداشت اما یک لحظه بشگنی زد و با لبخندی سرخوش و پیروزمندانه همان‌طور که پشتش به شهنواز بود گفت:
- آخ آخ داشت کادو سال جدیدت رو یادم می‌رفت...من خیلی دوست داشتم سال رو پیش خانواده‌ام تحویل کنم ولی حیف پیش توی به درد نخور گذشت...اما هنوزم دیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #16
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #17
نمی‌دانست بالای سرش چه می‌گذرد؟ نمی‌دانست جماعتی که آن بالا هستند جانش را معامله می‌کنند و برای آن شرط و شروط می‌گذارند.
سمانه موهای لخت و بلندش که اطرافش ریخته بود را با دست‌های نرم و لطیفش به عقب راند و با ظرافت زنانه‌اش پولی که آصف به عنوان تبرک عیدی به همه‌شان داده بود را به سمتش گرفت و با صدای نازک و کش داری که خواستگاه آن بود گفت:

- من عیدی پول نمی‌خوام! من یه چیز خاص‌تر می‌خوام...مثلاً من یه نفر رو می‌خوام که قبلاً هم قولش رو ازت گرفته بودم!
آصف آخرین تراول را به دست پسر کوچک پنج ساله‌ که لباس‌هایی نو و تمیز داشت داد و به آرامی بر روی موهای لخت و مشکی‌اش که به کودکی‌های مادر می‌گرایید، بوسه‌ای نشاند. وقتی پسرک از خوش‌حالی زیاد به سمت برادرش رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
کاسه‌ی پلاستیکی فرنی، که درست کرده بود را در دست داشت و همان‌طور که از آشپزخانه خارج می‌شد، آن را هم می‌زد و فوت می‌کرد. با دیدن نفس که نشسته بود و اطرافش پر بود از بالشت‌های کوچک بزرگ لبخندی عظیم بر چهره نشاند و با صدای بلند و هیجان زده‌ای گفت:
- ننه! من دور اون خنده‌های قشنگت بگردم که چال لوپ یه طرفت و بزرگ‌تر از اون یکی می‌کنه. (نفس دست‌هایش را از شادی بر هم می‌زند و دل مادرانه‌ی شهنواز را بیش‌تر به وجد می‌آورد) د لامصب اون‌طوری با روح روان من بازی نکن...الان میام گاز‌گازت می‌کنما!
وقتی به اویی که در وسط قالی سفید و کرم رنگ جا خوش کرده بود رسید؛ کاسه‌ی گرد را بر روی میز چوبی و مستطیلی گذاشت و به سمتش هجوم برد. به آرامی بر روی بالشت پشت سرش او را خواباند و از روی سرهمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #19
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.REIHANEH.

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,334
پسندها
43,803
امتیازها
69,173
مدال‌ها
38
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #20
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 1, مهمان: 1)

عقب
بالا