- ارسالیها
- 3,334
- پسندها
- 43,803
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 38
- سن
- 20
- نویسنده موضوع
- #11
از این بابت خوشحال بود نفسش نه چیزی شنیده نه چیزی دیده! آگاه نبود تا چندماهگی یا چند سالگی باید او را در همان اتاق حبس کند تا دیوی همچون پدرش را نبیند. دستان لاغر و ریزش را روی زمین گذاشت و تن سرشار از زخم را از روی زمین بلند کرد. نه گریه التیام زخمهایش بود نه یک موسیقی غمگین نفس بخش روحش! هیچچیز در این دنیا به قلب خاموشش نور نمیبخشید. با نفرت به موهای بلندش خیره شد و دوباره فکر کوتاه کردن آنها به سرش زد ولیکن به یاد آورد همین پیچ و تابهای کوچک ما بین دستان نفس جان میگیرند و نوازش میشوند و تنها دلخوشیاش هم همین بود.
تیلههای قهوهای رنگ و درشتش دور تا دور خانهای که شاید به سختی صد متر میشد چرخید. کمری که چند دقیقه پیش زیر پای او به قطع چیزی از استخوانهایش باقی...
تیلههای قهوهای رنگ و درشتش دور تا دور خانهای که شاید به سختی صد متر میشد چرخید. کمری که چند دقیقه پیش زیر پای او به قطع چیزی از استخوانهایش باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش