- ارسالیها
- 696
- پسندها
- 3,761
- امتیازها
- 17,473
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #21
ساکورا آهسته درب پیرکس قابلمه را کناری نهاد. آرام و با لذت خورش کاری را بو کشید. با قاشق کوچکی مزهی خورش را چشید. نیم نگاهی به ساعت دیواری آونگدار کرد. ابروان ظریفش به یکدیگر نزدیک شدند. آکامه نیامده بود؛ همینطور هم خبری از کیتو نبود. ساعت با قدرت دنگدنگ ملایمی کرد.ساعت شش غروب بود. تومو بیرون از آشپزخانه درست در وسط اتاق پذیرایی روی زمین نشسته بود. مدادشمعیهایش در شعاع نیم متری پخش شده بودند. توموی کوچک سرش را بلند کرد و از زیر موهای قارچیاش به ساکورا خیره گشت:
- ماما؟! چرا آنه چان و اونی چان نیومدن؟
ساکورا نگاه نگرانش را از ساعت چوبی_شیشهای کند و لبخندی پرفروغ به پسرکپنج ساله هدیه داد:
- آیّا! آیّا! تومو کوچولوی من نگران خواهر و برادرشه؟
تومو محکم سرش را به علامت تأیید تکان داد...
- ماما؟! چرا آنه چان و اونی چان نیومدن؟
ساکورا نگاه نگرانش را از ساعت چوبی_شیشهای کند و لبخندی پرفروغ به پسرکپنج ساله هدیه داد:
- آیّا! آیّا! تومو کوچولوی من نگران خواهر و برادرشه؟
تومو محکم سرش را به علامت تأیید تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر