متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,297
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #101
با دور شدنش، به همراه ارسلان حرکت کردیم. ارسلان پرسید:
- تو رابطه‌ای؟
- نه!
می‌گفتم نه، درحالی که حلقه‌ام در جیب شلوارم بود. ترجیح می‌دادم احدی از متأهل بودنم خبر نداشته باشد.
- عجله نکن. ترم اول به کسی پیشنهاد دوستی نده. خیلی‌ها همون ترم یک وا میدن، ولی تو خودت رو دست بالا بگیر، بذار بقیه بیان سمتت. ظاهرتم خوبه مشکلی از این بابت نداری. ترم دو، نشد سه بهت قول میدم خود دخترا بهت پیشنهاد بدن.
خندیدم و گفتم:
- بسوزه پدر تجربه!
- جدی میگم. من و مهرسا با همین فرمولی که گفتم یه سال طول کشید تا باهم آشنا شدیم.
خنده‌ام به پایان رسید و گفتم:
- من دنبال جنس مخالف نیستم.
خندید و گفت:
- نکنه خواجه‌ای؟

چانه بالا دادم.
- نه، کلا دنبال چیزی نیستم. فقط می‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #102
دلتنگ خانواده بودم. از یک نقطه‌ای به بعد، دلتنگی امان آدم را می‌برید! طعم زندگی را زهر می‌کرد. زمان را کش می‌داد و به همه چیز بی‌رنگی می‌پاشید. حالا من دقیقا روی همان نقطه ایستاده بودم و غربت بی‌انتهای این شهر، با شقاوت به این حس شدت می‌داد. هر از چندگاهی سرگرمی داشتم. کلاس‌های دانشگاه سرم را گرم می‌کرد، اما نه به اندازه کافی. نه آن‌قدر که فکر و خیال به سرم نزند و هوایی نشوم. نه جوری که دلم برای تکتم یک ذره نشود. دو روز تعطیلی پیش آمده باعث شد فرصت را غنیمت بشمارم تا سری به قم بزنم، بلکه از این دلتنگی کاسته ‌شود و البته، در کنارش یک سری کار‌های ناتمام را تمام کنم. مثلاً اینکه ماری که در آستین پرورش دادم را به دام بیندازم! اصولا مارها موجودات خطرناکی هستند. درست در لحظه‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #103
چرخیدم و از سه پله بالاتر نگاهش کردم. زن با کمی تردید گفت:
- قدر زندگیتون رو بدونین. خانومتون خیلی دختر خوبیه.
برای یک لحظه سیم‌های مغزم اتصالی کرد. چطور به خودش جرأت می‌داد در زندگی شخصیم دخالت کند؟ خواستم هرچه از دهانم بیرون می‌آید بارش کنم که یادم افتاد او صاحبخانه است و به دردسرش نمی‌ارزد. جلوی خودم را گرفتم. بی‌توجه به واکنشش بدون اینکه حرفی بزنم به او پشت کردم و از پله‌ها بالا رفتم.
پشت درِ خانه و زندگی به ظاهر مشترک ایستادم و دستگیره را فشار دادم. خوبی خراب بودن قفل همین بود. نیازی به کلید انداختن نداشت! به محض ورود به خانه، بوی مطبوع و خوشایندی در مشامم پیچید. چیزی شبیه به بوی زندگی. دوباره برای خودم یادآوری کردم. این زندگی، زندگی نبود! با ورود من، تابان که روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #104
کمی پول از ارسلان قرض کرده بودم که تا مدتی جوابگوی نیازهایم بود. اگر اتفاق خاصی نمی‌افتاد، با پولِ صندوقچه بدهکاریم را صافِ صاف می‌کردم و خودم از از این وضعیت در می‌آوردم. آدم قرض گرفتن و زیر دین کسی رفتن نبودم، اما رفتار گرم ارسلان باعث میشد احساس بدی نداشته باشم. برای کم شدن خرج و مخارج، اتوبوس را ترجیح دادم و دو ساعت و نیم بعد، پا به محله‌ای گذاشتم که همین چند روز پیش با شقاوت از آن رانده شدم. از آنجایی که عمارت ته محل بود، مسافت طولانی در پیش داشتم. برخلاف انتظارم نگاه در و همسایه رنگ خاصی نداشت. خیلی عادی از کنارشان رد می‌شدم و گهگاهی سلامی زیر لب می‌دادم. خدا می‌دانست آقاجون با چه نیرنگی روی اتفاقی که افتاده بود سرپوش گذاشته بود. پشت در عمارت ایستادم و دکمه زنگ را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #105
نمی‌دانم چشم‌هایم اشتباه می‌دید یا واقعا در چشم‌هایش اشک حلقه زد. شاید به خاطر فشار پلک نزدن بود. نمی‌دانم. دیگر مهم نبود. ‌او مرا به جرم نکرده نمی‌بخشید، و من به جرم کرده نمی‌بخشیدمش! جرمش قضاوت کردن بود. فقط امیدوار بودم روزی این را ثابت کنم. چه روز به یاد ماندنی میشد! با صدایی که به گوشم خورد، آخرین نگاه را به مادرم انداختم و از اتاق بیرون آمدم. بگذار هرچه می‌خواهد نماز بخواند. هرچند رکعت که اراده می‌کند! روز قیامت یقه‌اش را می‌گرفتم. نه فقط مادرم، تک تکشان را. حق‌الناس بود دیگر! شوخی بردار نبود. صدای تکتم را شنیدم. دم در داشت از یک نفر خداحافظی می‌کرد و قصد داشت وارد خانه شود. چادر گلگلی به سر دا‌شت و مغنعه تیره‌ای زیر آن پوشیده بود. دلم برایش لک زده بود. صدای قدم‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #106
یقه‌اش را به چنگ گرفتم و به عقب هلش دادم. از مچ دست‌هایم گرفت، پایش به لبه بیرون زده آجر‌های دور باغچه که به شکل زاویه‌دار و زیگزاگی در زمین فرو رفته بودند گرفت و با فریاد بلندی به پشت سقوط کرد. با سقوطش مرا با خودش کشید و روی بوته‌های تر و تازه و خوشرنگ گل‌ها افتادیم. باغچه به تازگی آبیاری شده بود. لباس‌های خیس و گِلی این را فریاد میزد. عطا گیج از سقوط، هنوز به خودش نیامده بود که خودم را انداختم روی بدنش و یقه‌اش را سفت چسبیدم.
- کار به جایی رسیده میای جاسوسی من رو می‌کنی؟ بچه بابام نباشم نفله‌ات نکنم بچه مزلزف!
مشت اول را محکم کوبیدم. صورتش به یک طرف کج شد و وقتی به حالت اول در آمد، رد مشتم روی گونه‌اش به کبودی گرایید. دلم می‌خواست چهره‌اش را نابود کنم. نفرت‌انگیز بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #107
به خودم آمدم و قبل از اینکه به من برسد، بیلچه را بالا بردم و با قسمت تیزش صورت مصطفی را هدف گرفتم. ساعد دستش را بالا آورد و بیلچه به دستش خورد. فریاد بلندی کشید و فاصله گرفت. از تیزهوشی او و حماقت خودم حرصم گرفت. فریاد کشیدم:
- گفتم منو امتحان نکن! من روانیم می‌زنم همه رو می‌کُشما!
دستش را گرفته بود و با رمیدگی نگاهم می‌کرد. شنیدم که زیر لب گفت:
- باید همون موقع که فرصتش رو داشتم خلاصت می‌کردم.
- چه خبره اینجا؟
با صدای آقاجون، نگاه توأم با نفرتمان از هم جدا شد. به خودم آمدم و به اطراف نگاه کردم. عطیه، زن عمو، مادرم و تکتم روی ایوان ایستاده بودند و با حیرت نمایش را تماشا می‌کرد. نوع نگاه تکتم به خودم باعث شد ناخودآگاه بیلچه را پشت پاهایم قایم کنم. نمی‌دانم چرا احساس گناه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #108
مصطفی به اجبار سر جایش ایستاد. به او پوزخند زدم.
- یک بار دیگه این مهملات رو بهم ببافی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! شنفتی عابد؟
من که حرفم را زده بودم. مطیعانه گفتم:
- بله آقاجون.
- برو که بیشتر موندنت نه به صلاح خودته نه نفعی به ما می‌رسونه.
مطابق با خواسته‌اش از مقابل آقاجون و مصطفی گذشتم. دیگر خبری از نگاه توأم با تمسخرش نبود. بدون اینکه به مادرم یا تکتم نگاه بیندازم از خانه خارج شدم. طرد شدن احساس بدی بود، حتی از خانواده‌ای که از ابتدا به آن تعلق نداشتم. بیشتر از همه از واکنش تکتم می‌سوختم. درد داشت. در طول مسیر مدام حرف‌های تکتم را با حرص زیرلب زمزمه می‌کردم:
- تو آدم بدی هستی، هه! شیطون تو وجودت لونه کرده. خبیثی! مزخرف.
موبایلم در جیبم می‌لرزید اما نیازی به جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #109
من این حرف‌ها حالیم نمیشد. شروع کردم به تقلا کردن. سفت‌تر بدنم را گرفت و گفت:
- عابد بی‌خیال شو. مجبورم نکن... .
- تو گفتی و باورم شد!
این را گفتم و با آرنج به شکمش کوبیدم. آخی گفت و شکمش را گرفت. فاصله گرفتم و چرخیدم.
- منو خر فرض نکن ممد. خود احمقم اوکی دادم نزدیک دختره شی. چطور از نزدیک نتونستی ببینیش؟ اونم تویی که اونقدر نترسی که با دخترای محلای دیگه می‌پری؟
همچنان می‌خواست همه چیز را انکار کند و من همچنان خشمگین بودم. قبل از اینکه حرف‌هایش را تکرار کند قدمی جلو گذاشتم تا دعوا را از سر بگیرم. تشنه درگیری بودم . برای بار دوم فکرم را خواند و قبل از اینکه حمله را شروع کنم، او قدم بلندی به سویم برداشت و فریاد کشید:
- دیگه داری کفرمو در میاری!
تنها چیزی که فهمیدم ضربه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #110
- من نبودم.
- پس چرا... .
- نمی‌دونم! هر چی فکر می‌کنم می‌بینم... .
وسط کلامم یک مرتبه روزی که با حال غیر طبیعی و در جست و جوی کاهو به خانه عمو مهدی رفتم در سرم یادآوری شد. نکند...تند تند سرم را به چپ و راست تکان دادم. نه، این امکان نداشت! من در سیاه‌ترین حالت خودم دست به چنین جنایتی نمی‌زدم. من حیوان نبودم.
- نه من نبودم. مطمئنم من نبودم.
- اگه تو نبودی پس چطور راضی شدی دختره رو عقد کنی؟
- حاج مرتضی مجبورم کرد. تهدید کرد اگه تن به خواسته‌‌شون ندم مادرم رو طلاق میده. پای آبروی خانوادگیشون در میون بود.
- عجب ناکِسیه!
پوزخند زدم.
- تازه فهمیدی؟
- بابا مگه میشه اینجوری؟ نمیشه که به همین راحتی دو نفر رو به زور عقد کنن، اونم به خاطر یه اتفاقی که اصلا نیفتاده! خود دختره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا