متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,324
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #91
*پیشنهاد میشه رمان رو مجدد از ابتدا مرور کنید. شخصیت‌های مهم و جدیدی به داستان اضافه شدند، نام برخی شخصیت‌های قدیمی تغییر کرده و همچنین برخی از صحنه‌ها تغییرات اساسی داشتن.

در به در به دنبال مقصر این حال خرابی گشتم. سرم بالا آمد و به تابان نگاه کردم. همچنان کنار خاتون نشسته بود و نگاهم نمی‌کرد. نمی‌دید، اما از انزجار و تهدید یک ترکیب نفرت‌انگیز ساختم و با نگاهم به او هدیه دادم. بعد از این بختک می‌شدم به روحش، طناب می‌شدم دور گلویش، زهر می‌شدم به وجودش، دنیا را برایش جهنم می‌کردم. داغِ یک روز که نه، یک لحظه خوشی را به دلش می‌گذاشتم. دیگر تمام شده بود... .
***
من یک مالباخته بودم! مقابل چشم‌هایم جوانی و آزادیم به غارت می‌رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #92
آهسته، جوری که کسی نشنود گفت:
- تو که آخر زهرتو ریختی و نذاشتی برای حفظ ظاهرم که شده یه مراسم خودمونی و جمع و جور بگیریم. گفتم به همه اعلام کنن بعد از تموم شدن درس و مشقت جشن عقد و عروسی باهم برگذار میشه، هرچند تا به حال تو فامیل عقد بدون جشن و پایکوبی سابقه نداشته. بدم نشد. با دختره میری شهر غریب، هم درس می‌خونی هم زندگی بلد میشی! تو غربت قدر همو بیشتر می‌دونین. بعدشم که درست تموم شد مراسم رو برگذار می‌کنیم تا گزک دست دیگرون ندیم. منِ پیرمرد دارم بهت آوانس میدم، توی نمک نشناس باس جلوی صولتی رعایت کنی که چهار روز دیگه دهن به دهن نچرخه به زور زنت دادیم.
تلخند زدم و گفتم‌:
- غیر اینه؟
صدای حاج مرتضی از پشت سر آمد.
- کسی که خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. وقتی دختر نامحرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #93
زیر سایه درخت توت کنار پیاده رو ایستادم. بسکه پوزخند زده بودم، فک و دهانم سِر شده بود! تنها کمی گوشه لبم کج میشد. من به خودم بد می‌کردم یا آن‌ها؟ به همین سادگی همه چیز را وارونه جلوه می‌دادند. آهی کشیدم و تکیه‌‌ام را به تنه درخت دادم. نسخ سیگار بودم. دلم یک بسته سیگار و یک محیط آرام و خلوت طلب می‌کرد. صد حیف که هیچکدام در دسترس نبود. زمان رفتن از این شهر رسیده بود و چه غریبانه مشتاق این دوری بودم‌! از دفترخانه بیرون آمدند. مصطفی به طرفم آمد و بی‌‌اینکه نگاهم کند گفت:
- سوار شو، خودم شما رو می‌رسونم.
- لازم نکرده!
از عکس‌العمل تند و صریحم تعجب کرد. مسخره بود. مرا به کما فرستاده بود، حالا می‌خواست با محبت جبران کند؟! چه مزخرفاتی. گفتم:
- دربست می‌گیرم، شما به خودت ضرب نزن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #94
مرد ابتدا جا خورد و بعد شروع کرد به خندیدن.
- جدی؟ تازه عروس دومادین؟ مبارکا باشه آقا مبارکا باشه! خب چرا زودتر نگفتی مرد مؤمن؟ به عنوان هدیه از رو کرایه کم می‌کردم.
همچنان خنده روی لبم بود. خنده‌ی زیاد نقاب روی چهره‌ام را می‌لرزاند. هر لحظه احتمال افتادنش بود.
- نگران این چیزا نباش آقای راننده. من پول زیاد دارم. بچه مایه‌ام!
حالا نگاه نگران «او» را حس می‌کردم. خنده مرد کمرنگ شد.
- ایشالله صد سال به خوشی زندگی کنید.
- همین الانشم دارم از خوشی بالا میارم! نمی‌دونم چیکار کنم، حرفمو به کی بگم؟ آخه ما همدیگه رو خیلی دوست داریم آقای راننده. یه لحظه «اینو» نبینم دلم براش یه ذره میشه. الانم می‌خواستم برم عقب بشینم، گفتم شما بی‌هم‌صحبت میشی، خوبیت نداره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #95
مسکوت به مانند تمام اوقات گذشته، از کنارم گذشت و وارد خانه شد. یک واحد پنجاه متری، در طبقه دوم آپارتمان سه طبقه‌ی نوساز. توقع زیادی بود اگر انتظار دست و دلبازی بیشتری از آقاجون داشتم؟ چمدان‌ها را به داخل کشیدم و نمای داخلی خانه را رصد کردم. سمت چپ حمام و سرویس و سمت راست خانه آشپزخانه کوچکی بود. پذیرایی و اتاق خواب‌هم آنچنان چنگی به دل نمیزد. قوطی کبریت بود. خوشبختانه وسایل خانه تقریبا تکمیل بود و مشکلی از این بابت وجود نداشت. تابان با همان چادر سفید مسخره، بلاتکلیف وسط خانه ایستاده بود. حقیقتا ما دو نفر اینجا چه می‌خواستیم؟ الان باید چه غلطی می‌کردیم؟ چمدان‌ها را وسط پذیرایی رها کردم و به طرف اتاق خواب رفتم. با صدای بلندی گفتم‌:
- می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟
منتظر پاسخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #96
صدای تق و توق باعث شد از خواب بپرم. از بیدار شدن‌های ناگهانی بدم می‌آمد. سرم را با نارضایتی و کلافگی بالا آوردم و نگاهم به تابان افتاد که داشت از سرویس بهداشتی خارج میشد. چادرش را برداشته بود و مانتوی قهوه‌ای ساده‌ای به تن داشت. روسری مشکی روی سرش کج‌خندی بود به کل این شرایط. یکباره خون جلوی چشم‌هایم را گرفت. سر جایم نشستم و با تمام خشمم فریاد کشیدم:
- چرا از اتاقت اومدی بیرون حیوون؟ مگه بهت نگفتم حق نداری بیای بیرون؟
وحشت زده از جایش پرید و به تخت سینه‌اش چنگ زد. از صدای بلندم رنگ به رویش نماند. از جا برخاستم و به طرفش رفتم. از ترس در خودش جمع شد، این باعث نمیشد خشمم فروکش کند. صدایم را انداختم روی سرم:
- چرا لال شدی؟ فکر کردی دارم شوخی می‌کنم؟ وقتی میگم تا وقتی بیدار نشدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #97
تلاشم برای قفل کردن در بی‌نتیجه بود. حقیقت را گفته بود، قفل در خراب بود. می‌توانستم تعمیرش کنم اما... پوفی کشیدم و در را بستم. با کلافگی کتم را در از تن در آوردم و از فاصله سه متری روی کاناپه پرت کردم. باورم نمیشد گذاشته بودم هنوز این کت و شلوار کفن‌گونه در تنم بماند. از صبح لب به غذا نزده بودم و شکمم به غار و غور افتاده بود. چمدان خودم وسط پذیرایی مانده بود و اثری از چمدان‌های تابان دیده نمیشد. لباس‌هایم را با یکدست لباس راحتی عوض کردم و به هوای آش‌هایی که صاحب خانه آورده‌ بود به طرف اوپن آشپزخانه رفتم، اما در کمال تعجب اثری از ظرف آش نبود. زمان زیادی طول نکشید که برای دومین بار طی یک روز خون جلوی چشم‌هایم را پوشاند. با گام‌های محکم به طرف اتاق خواب رفتم و بدون در زدن در را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #98
با صدای زنگ ممتد اشغال، آه سوزناکی کشیدم و موبایل را از گوشم فاصله دادم. دلم برای مادرم تنگ شده بود، اما او حتی جواب تلفنم را نمی‌داد. به جرم نکرده خودش و تکتم را از من دریغ می‌کرد. دلم می‌خواست تکتم را بغل کنم و لپش را گاز بگیرم. برایم اخم کند و باز ناز بگوید: «اِ؟ بیگ داداش؟! نکن جاش کبود میشه.» اما هیچکس صدایم را نمی‌شنید. من بدون محاکمه محکوم بودم. از تراس کوچک خوابگاه، به شبِ شهر نگاه کردم. تهران به واقع درندشت بود. نور چراغ‌ها انتهایی نداشت، بی‌کران بود مثل ظلم آدم‌ها. نفس عمیقی کشیدم و از تراس آشپزخانه بیرون آمدم. وارد یکی از دو اتاق کوچک واحدمان شدم و در را چفت کردم. با غمی که از جواب ندادن مادر در سینه‌ام جا خوش کرده بود، صدای ممتد و اعصاب خورد کن شلیک گلوله که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #99
با همراهی من، لباس پوشید و آماده شد. به خودش رسیده بود. شلوار مشکی و تیشرت سفید، به همراه کاپشن چرم مشکی که برق میزد. جلوتر از من از اتاق خارج شد و گفت:
- مراقب باش جوادی نبینتت، خیلی تیزه.
پشت سرش حرکت کردم و گفتم:
- مراقبم.
روی در آسانسور برگه‌ای با مضمون خراب بودن چسبيده بود. تمام پنج طبقه را از راه پله پایین رفتیم. با رسیدن به لابی، ارسلان فاصله گرفت و مشغول تماس تلفنی شد. نامحسوس از مقابل سرپرستی عبور کردم و صحیح و سالم از خوابگاه بیرون آمدم. طولی نکشید که ارسلان‌هم بیرون آمد. هوا کمی سرد بود اما نه آن‌قدر که قابل تحمل نباشد. به بوفه‌ای که وسط پارک کنار دانشگاه قرار داشت رفتیم. از دور سر و صدا می‌آمد. جمعیت زیادی آن‌جا بود. ارسلان گفت:
- بشین تا یه چیزی سفارش بدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #100
ارسلان خودش را روی نیمکت به سوی من کشید. به خودم آمدم و به یک طرف نیمکت خزیدم تا جا برای مهرسا باز شود. مهرسا با صمیمت کنار ارسلان نشست و گفت:
- بدون من سیگار کشیدی؟
وقتی شال روی سرش را برداشت و موهای لختش را آزادانه روی شانه‌هایش ریخت، چشم‌هایم از کاسه بیرون زد. خیلی عادی، انگار نه انگار در یک مکان عمومی بودیم. البته شب بود و تاریکی باعث می‌شد خیلی‌ها متوجه نباشند. دنیا دنیا فاصله‌ بود بین دنیایی که در آن زندگی می‌کردم و دنیایی که قرار بود در آن زندگی کنم. جایی که من از آن می‌آمدم یک تار موی زن نباید از زیر روسری بیرون میزد. اگر بیرون میزد زن بدکاره و مرد بالای سرش بی‌غیرت خطاب میشد. ارسلان چطور اجازه می‌داد ناموسش جلوی چشم این همه آدم موهایش را بیرون بریزد؟ مگر غیرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا