- ارسالیها
- 534
- پسندها
- 4,257
- امتیازها
- 17,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #81
حرصشان در آمد. از کله مصطفی دود بلند میشد. حاج مرتضی آمپر چسباند، با غیض کمربند را روی کتفم کوبید و فریاد کشید:
- لامروت دختره رو حامله کردی دو قورت و نیمتم باقیه؟ شرم و حیا رو قی کردی یه لیوان آبم روش. تف به گور پدرت که تخم یه همچین ناکسی رو کاشت.
- ولش کنین... .
ضربات قطع شد. سکوت آمد و حاکم فضا شد. سرم را بالا آوردم و دوباره به دیوار تکیه دادم. بند بند وجودم درد بود. دندانهایم را محکم به روی هم فشار دادم تا صدای نالهام در نیاید. نمیخواستم جلوی این قومالظالمین ضعیف به چشم بیایم. گردنم را چرخاندم و از گوشه چشم، به تابانی چشم دوختم که دمر روی زمین افتاده بود و با صدای خشدار و شکستهاش گفته بود مرا رها کنند. سکوت سنگین با صدای قدمهای احمد از بین رفت. چند قدم باقی...
- لامروت دختره رو حامله کردی دو قورت و نیمتم باقیه؟ شرم و حیا رو قی کردی یه لیوان آبم روش. تف به گور پدرت که تخم یه همچین ناکسی رو کاشت.
- ولش کنین... .
ضربات قطع شد. سکوت آمد و حاکم فضا شد. سرم را بالا آوردم و دوباره به دیوار تکیه دادم. بند بند وجودم درد بود. دندانهایم را محکم به روی هم فشار دادم تا صدای نالهام در نیاید. نمیخواستم جلوی این قومالظالمین ضعیف به چشم بیایم. گردنم را چرخاندم و از گوشه چشم، به تابانی چشم دوختم که دمر روی زمین افتاده بود و با صدای خشدار و شکستهاش گفته بود مرا رها کنند. سکوت سنگین با صدای قدمهای احمد از بین رفت. چند قدم باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر