متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,324
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #81
حرصشان در آمد. از کله مصطفی دود بلند میشد. حاج مرتضی آمپر چسباند، با غیض کمربند را روی کتفم کوبید و فریاد کشید:
- لامروت دختره رو حامله کردی دو قورت و نیمتم باقیه؟ شرم و حیا رو قی کردی یه لیوان آبم روش. تف به گور پدرت که تخم یه همچین ناکسی رو کاشت.
- ولش کنین... .
ضربات قطع شد. سکوت آمد و حاکم فضا شد. سرم را بالا آوردم و دوباره به دیوار تکیه دادم. بند بند وجودم درد بود. دندان‌هایم را محکم به روی هم فشار دادم تا صدای ناله‌ام در نیاید. نمی‌خواستم جلوی این قوم‌الظالمین ضعیف به چشم بیایم. گردنم را چرخاندم و از گوشه چشم، به تابانی چشم دوختم که دمر روی زمین افتاده بود و با صدای خشدار و شکسته‌‌اش گفته بود مرا رها کنند. سکوت سنگین با صدای قدم‌های احمد از بین رفت. چند قدم باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #82
- بی‌شرفِ دروغگو، چطور می‌تونی خودتو بزنی به اون راه؟ چرا دست از دغلبازی برنمیداری؟ خود دختره گفت با تو بوده.
رد خون روی آجر‌ها ماند، رد نگاه من روی لب‌های کبود مصطفی. شنیدم، اما باور نکردم. در سرم تکرار شد: «خود دختره گفت با تو بوده.» شگفتی از نگاهم زبانه کشید. درد مثل سرطان در مغزم پخش شد.
- بابا... .
احمد پدرش را صدا زد. احتمالا رد خون روی دیوار را دیده بود که صدایش انقدر هراس داشت. پلک‌هایم داشت می‌رفت و تصاویر درحال محو شدن بود. مصطفی به یکباره رهایم کرد و روی زانوهایم فرود آمدم. خاله طوبی جیغ کشید:
- کشتین بچه‌‌مو! خدا لعنتتون کنه.
احساس کردم نور دارد از وجودم می‌رود. رو به خاموشی بودم. از یک‌جایی به بعد، لمس شدم. حتی درد را حس نمی‌کردم. معلق میان زمین و هوا. یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #83
بلند که حرف می‌زدم، سرم درد می‌گرفت. خاله مکث کرد. از سکوتش خوشم نیامد. مدتی به چهره‌‌ام چشم دوخت. وقتی خط نگاهش برای چند ثانیه روی موهایم ثابت ماند، چیزی درونم خالی شد. موهایم، آخ موهایم! دست کشیدم روی سرم. جای خالی موهایم را احساس کردم. خاله لبخند تلخی زد. به سوی کیفش رفت و با آینه کوچکی برگشت. تصویر خودم را در آیینه دیدم و وحشت کردم. صورت کبود، لب‌های خشک و پوسته پوسته، چشم‌هایی که به شکل چشم‌گیری گود رفته و موهایی که نبودشان چهره‌ام را شبیه سرطانی‌ها کرده بود. من این چهره را نمی‌خواستم. آیینه را به دستش دادم.
- برای عمل باید موهات رو کوتاه می‌کردن.
عمل؟ دیگر چه بلایی مانده بود که به سرم نیاورده باشند؟ سؤال را از چشم‌هایم خواند.
- سه روز تو کما بودی. سرت شکسته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #84
- نه، نه خوبم.
افتضاح بودم. تهوع‌ هم به حالاتم اضافه شده بود. مقابل تمام احساسات بد مقاومت کردم و گفتم:
- من از خودم مطمئنم. هیچوقت به کسی دست درازی نمی‌کنم، حتی اگه تو حالت طبیعی نباشم.
- می‌دونم.
نمی‌دانست! فقط می‌گفت که من آرام شوم. یک جور مسکن موقتی. هیچوقت از یاد نمی‌بردم. تابان من را در بد هچلی انداخته بود. همه انگشت اتهام به سوی من دراز کرده بودند. منتظر بودم حالم روبه‌راه شود تا با او روبه‌رو شوم. برایش داشتم. کاری می‌کردم به خاطر به دنیا آمدنش از پدر و مادرش شکایت کند! دندان‌هایم را از حرص و خشم روی هم فشار دادم. فحش و دشنام آرامم نمی‌کرد. باید رو در رو می‌دیدمش، می‌پرسیدم چه مرگت است؟ مگر چه پدر کشتگی با من داشتی که اینگونه برایم دردسر تراشیدی؟ فقط باید از این تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #85
بعد که آبا از آسیاب افتاد، آن روی سگم را نشانش می‌دادم و حسابم را با او تصویه می‌کردم! و اگر نقشه‌ام جواب نداد، می‌رفتم سراغ پلن B! آزمایش دی‌ان‌ای برای همین روزها بود دیگر. با سند و مدرک اثبات می‌کردم نطفه از من نیست و دهان تک‌تکشان را می‌بستم. مجبورشان می‌کردم عرق شرم را از روی پیشانیشان پاک کنند و با ندامت سر در گریبان فرو برده طلب بخشش کنند. من‌ هم شاید بزرگی می‌کردم و می‌بخشیدمشان‌! هنوز تصمیم نگرفته بودم که می‌خواهم ببخشمشان یا نه.
راننده ما را دقیقا دم خانه پیاده کرد. از آن جایی که خودم را محق می‌دانستم، با همان سر بانداژ شده جلوتر از خاله طوبی، سینه‌ام را جلو دادم و چندبار با کفِ دستی که سالم بود به در آهنی کوبیدم.
مدتی طول کشید تا لخ‌لخ کردن دمپایی‌های نفیسه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #86
عجب! پس من باعث نجسی زندگی منزه و پر برکتشان بودم. شده بود حکایت آش نخورده و دهان سوخته!
- عطیه بیا مادر رو آرومش کن.
مصطفی که لجبازی مادرش را دید، این را گفت و به داخل خانه برگشت. ثانیه‌ای بعد عطیه از در بیرون آمد. بی‌اینکه به من محل بگذارد شانه‌های خاتون را گرفت و به داخل خانه هدایت کرد.
- بیا فدات شم، اعصاب خودتو خورد نکن ارزش نداره!
دندان‌هایم را روی هم ساییدم. که من ارزشش را نداشتم! یک بی‌ارزشِ مایه نجاست!
- وایستادی چرا؟ بیا بریم تو.
خاله طوبی این را گفت و از کنارم گذشت. تلاش می‌کرد اوضاع را عادی جلوه دهد، بیهوده بود. می‌خواست آب دریا را پیمانه کند، نمیشد! شَکَم بیشتر ‌شد. آرامشی که برقرار بود، عادی نبود. احساس می‌کردم همه این‌ها پوشالیست. پشت سر خاله وارد خانه شدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #87
بلاخره سکوت بزرگ جمع شکست. محکم روی عقیده‌ام ایستادم و با لحن محکتری گفتم:
- نخیر آقاجون، نکردم!
- به عنوان نوه ارشد روی تو یه جور دیگه حساب باز می‌کردم. به گمونم عاقل بودی، اما اشتباه می‌کردم! این همه آدم مَچَلِ توی یه لا قبا شدن، اون‌وقت تو خودتو زدی به کوچه علی چپ. حتی حاضر نیستی به خاطر گناه کبیره‌ات یه عذرخواهی خشک و خالی کنی. طوری نیست، همه چیز به وقتش! جوجه رو آخر پاییز می‌شمارن. روزی رو می‌بینم که اونقدر بگی غلط کردم که دهنت کف کنه!
صدای پوزخندم بلند بود. با صدایی که آثار خنده در آن موج میزد گفتم:
- دقیقاً چه کاری مونده که باهام نکرده باشین؟
- هرچی کردیم خوب کردیم. بی‌ناموسی تاوون داره بچه جان. فکر کردی اینجا فرنگه؟ پاتو از گلیمت درازتر کنی قلم پاتو خورد می‌کنم. برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #88
به بقیه نگاه کردم. خاله با نگرانی نگاهم می‌کرد و بقیه صورتشان جدی و سرد بود. گلویم خشک بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- دست بردار حاجی... .
تک خندی زدم و ادامه دادم:
- شوخیشم زشته!
کلام هنوز از دهانم منعقد نشده بود که آقاجون قندان جلوی پایش را برداشت و به سمتم پرتاب کرد. سرم را دزدیدم و «هین» کشیده زن‌ها را شنیدم. قند‌ها و تکه‌های شکسته قندان بغل پایم روی فرش‌ غلت خوردند و متوقف شدند. از برخورد قندان یک فرورفتگی روی دیوار پشت سرم ایجاد شده بود. نگاهم را بالا آوردم و با حیرت به آقاجون چشم دوختم.
- مگه ما با تو شوخی داریم پسره‌ی الدنگ؟ قد کشیدی ولی دریغ از یه جو عقل! همه چی رو به بازی گرفتی. فکر می‌کنی اینجا شهر هرته؟ بخوای زیر و رو بکشی خودم پوستتو قلفتی می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #89
پُتک آهنی بر سرم فرود آمد. مصطفی با دو جمله ساده خبری و سؤالی، دریا دریا آب سرد روی تنم ریخت. با یأس و شگفتی به چشم‌های سبزش نگاه کردم. با پوزخند گلویم را رها کرد. مقابل پاهایش روی دوزانو به زمین افتادم و از ته دل سرفه کردم. چقدر راحت می‌گفت بچه سقط شده. به همین سادگی! انگار یک اتفاق روزمره است. نطفه‌‌ی بی‌صاحبی که از بین رفت و آخرین دستاویزم را با خودش از بین برد. زیر سنگینی نگاه جمع حاضر در خانه، هزار بار تحقیر شدم. هزار بار کوچک شدم و خار شدم و از این ضعف و ناتوانی عُق زدم.
- هرچی بود گذشت. یه شیکری خوردی تموم شد. از این به بعد ولی اوضاع فرق می‌کنه. به زبون خودت میگم، هرچی بریدیم و دوختیم تنت می‌کنی. گفتیم باید با این دختر بشینی پای سفره عقد، باید بشینی. گفتیم بمیر، باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #90
این‌بار شانه‌ام اسیر دست‌های حاجی شد که برایم نقشه‌ها داشت. به طرف بیرون کشیده شدم. خاله طوبی با ترس بلند شد و بالاخره جرعت کرد کلامی بر لب بیاورد.
- آقاجون، تو رو جون هرکی می‌پرستی بگو کاریش نداشته باشه.
جای آقاجون، دست حاجی بالا رفت.
- کاریش ندارم، بیخود پیاز داغش رو زیاد نکن زن داداش. می‌خوایم مثل دوتا مرد عاقل و بالغ باهم اختلاط کنیم!
باز پوزخند زدم. حاجی چه خیال خامی در سر می‌پروراند. هیچ جوره گوشم بدهکار نبود. دست از جان شسته بودم. حاضر بودم بمیرم اما تن به خواسته این‌ها ندهم. همانطور که به دنبالش کشیده میشدم گفتم:
- ببین حاج آقا! بذار همين‌جا باهات اتمام حجت کنم بی‌خود انرژی هدر ندیم. بالا بری پایین بیای، من یکی نمی‌ذارم واسه آینده‌ام تصمیم بگیرین. من هنوز کلی امید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا